سال های دور از خانه | نگاهی به کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان نوشته ی بهروز بوچانی

با یک کتاب پر از کلمه روبرویید این اولین واکنش شما بعد از دیدن صفحات این رمان است .صفحات پر از پاراگرافهای بلندیست که گویی تمام ناشدنی اند و به نقطه سرخط نمی رسند.
با یک کتاب پر از کلمه روبرویید این اولین واکنش شما بعد از دیدن صفحات این رمان است .صفحات پر از پاراگرافهای بلندیست که گویی تمام ناشدنی اند و به نقطه سرخط نمی رسند.
"بازگشت به نقطه ی آغاز سفرم برایم حکم مرگ داشت."

داستان درباره ی مهاجرتی است به سرزمینی نامعلوم،بوچانی بااین جمله در اوایل رمانش،قصه اش را رو به آینده ای نامشخص هدایت می کند. آینده ای که در آن بازگشت به جغرافیای اولیه اش برایش تمام شده است. بوچانی در میانه ی مهاجرتش داستانش را آغاز می کندو مخاطب در اتفاقی که او در ادامه اش است همراهیش میکند. همراهی ای که بوچانی با تفاسیرشخصی از محوریت طبیعت، تکلیف رمانش را با مخاطبش روشن می کند که یک تک نگاری،پرتره نویسی یا زندگینامه ی صرف نخواهد بود. او با شروعی آرام از توی کامیون داستانش را مسلط بر جزییات آغاز و اتفاقات را دومینو وار و تدریجی به آن افزون می کند. او خوب هویت بخشی را بلد است .از اسامی استفاده ای شگرف می کند. رمان او پر از اسم هاییست که آدمهاش را پر از خرده داستان می کند و روایتش را از خطی بودن فاصله می اندازد. به این اسم ها یکبار فکر کنید: پسر چشم آبی، مرد سبیل کلفت،پدرِپسربچه ی چندماهه،نخست وزیر،شیرزاد،مرد دُم اسبی،گاو،پرفسور،لوده،غول مهربان،کمدین قد کوتاه و قهرمان؛ هرکدام ازاین اسامی ژستی از آدمهاییست که نه در مانوس ،که میتوانند در هرکجای زمین راه بروند و آرزوهای ریزودرشت داشته باشند. هیچ دوستی به جز کوهستان، داستان آدمهاست. آدمهایی که از حق، حق داشتن شان دور شده اند-یا حتی دورشان کرده اند- و حالا در یک انحصار عجیب و بی منطق، گیرافتاده و رنج میبرند.

"عکسهای ماهواره ای ازین جزیره ی شمالی قاره ی اقیانوسیه بین همه ی سبزهای جنگل های مرطوبش ،منطقه ای مستطیلی سفید است ،این همانجاییست که بهروز بوچانی و کلی مهاجر از کشورهای جهان سومی به امید رسیدن به زندگی ای در آسایش گرفتارش شده اند "


داستان درباره ی مردی است با قواره ای لاغر و نحیف که تصمیم می گیرد ایران را با امید زندگی در کشوری آزاد ترک کند.او از طریق اندونزی به شکلی غیرقانونی راهی سفری آبی به استرالیا می شود.اما در این مسیر با مشکلات عجیبی دست و پنجه نرم می کند و در نهایت دستگیر و در جزیره ای به اسم مانوس زندانی می شود.

"سهم من از سی سال زندگی و دوندگی در ایران هیچ بود. چه می توانستم بیاورم جز یک کتاب شعر. می خواستم دست خالی از گیت فرودگاه عبور کنم اما از مامورها ترسیده بودم به همین خاطر بلافاصله یک کوله پشتی خریدم و پرش کردم از یک مشت روزنامه باطله و چنددست لباس بدرد نخور و با ژستی توریستی وارد شدم. اگر از مامورها نمی ترسیدم مثل کسی بودم که سرکوچه می رود تا یک بسته سیگار بخرد.این واقعیت آن روز من بود.شاید سبک بارترین و بی چیزترین مهاجر تاریخ همه ی فرودگاه های دنیا بودم.فقط خودم بودم و لباس های تنم و یک کتاب شعر واندام جنسی ام!"

هیچ دوستی به جز کوهستان،از زبان خود بهروز بوچانیست و مخاطب بعد از آشنا شدن تدریجی و دلیل اصلی از این اصرار زیاد بر مهاجرتش از ایران، با او همدلانه ادامه می دهد.

داستان سیرو سلوکی عارفانه ای را دنبال می کند . رنج پشت رنج، راوی را به جهان بینی پخته ای می رساند که بعد از هر اتفاق آن را به یک تجربه شگفت پیوند می زند. او از درون مرگ به زندگی می رسد و از زندگی به مرگ کوک می زند.

" با لبخند زندگی، مرگ ترسناک تر و پرهیبت تر می شود.
مرگ و زندگی دوروی یک سکه اند،مرگ از دل زندگی می آید و شیرین ترین بخش آن است."

هیچ دوستی به جز کوهستان کتاب پیچیده ایست، این رمان را نمی شود در هیچ ژانرمستقلی نگه داشت. نشر چشمه آنرا در قفسه آبی اش –قصه گوی جریان محور- قرارش داده در حالیکه بسیاری از بخش های این کتاب برخلاف جریان حرکت می کند و قصه را دور می زند. بوچانی تفاسیر عجیبی از گل، از زندگی و مرگ ،از عشق دارد.

یک سیالیت ذهن که قصه را پس می زند و خودش را پیش می کشد که به سورئال نزدیکش می کند . حال آنکه تمام قصه و مرثیه سرایی هایش از سیستمِ خراب زندگی بشری در به سرانجام رساندن هدف های مشخص نظام و بیرون کشیدن نخاله هایی که نمیخواهند در مسیر هدف سیستم بازی کنند، در ژانر رئال می گنجند و روایت می شوند اما تنه به تنه ی رئالیسم جادویی هم میزند و فضا را به سمت خیال گونگی منطقی ای پیش می برد و این همان اتفاقی ست که هیچ دوستی به جز کوهستان را رمان مهمی در تاریخ ادبیات ایران در سالهای آتی مطرح خواهد کرد. رمانی که جا نمی ماند و جلو می رود. خیال می بافد و در آستانه ی وقوع به واقعیت می رسد.

"سیستم آشکارا بین زندان ها هم تبعیض قایل شده بود مثلا یکشنبه ها نوبت اسکاربود،دوشنبه ها دلتا و سه شنبه ها فوکس،اما فوکسی ها علاوه برنوبت شان میتوانستند هرروز صبح تا ظهرهم از تلفن ها استفاده کنند یعنی چند برابر دیگران زمان در اختیار داشتند."

هیچ دوستی به جز کوهستان مانیفستی علیه نابرابری ست. نابرابری ای که نظام سلطه در زندگی آدمها جا انداخته. این سلطه را بوچانی ،قانون ،خلا های قانونی و نظام های قانونمدار جهان نام می برد. بوچانی همقطار با چامسکی از دستگاه های بازتولید ایدئولوژی حاکم مخالفتش را ابراز می کند و کلمه را سلاحی علیه دیکتاتوری قانون همین است و دیگر هیچ، می بیند.

"سال های سال فکر کردم که به کوه ها پناه ببرم و تفنگ به دست بگیرم و با کسانی که قلم را نمی فهمند به زبان خودشان بجنگم اما هربار به عظمت و قدرت قلم اندیشیدم و پاهایم سست شدند. هنوز که هنوزست نمی دانم که روحم صلح طلب بود یا که می ترسیدم. هنوز نمی دانم که از جنگ در کوه ها و با تفنگ می هراسیدم یا از ته وجود باور داشتم که راه نجات کردستان از لوله های تفنگ نمی گذرد.شاید آدم ترسویی بودم و همین ترس بود که اندیشه هایم را سوق می داد به سوی تکریم صلح و ارزش قلم و مبارزه ی فرهنگی. اندیشه ها زمانی واقعا اندیشه اند که در ما درونی شده باشند و صرفا نمی شود بی دغدغه در گوشه ای و در کنجی خلوت نشست و به مفهوم بزرگی مثل مرگ یا زندگی اندیشید."

سیالیت نه تنها فقط در محتوای رمان بوچانی است بلکه به فرم هم سرایت می کند. از اسم بخش بندی های کتاب گرفته که گویی در کنار هم یک شعر منسجم را تشکیل می دهند:

"زیرنورهراس انگیز ماه/کوه ها و موجها بلوطها و مرگ آن رودخانه این دریا/قایق برزخ؛ روایتگر حقایق هولناک/تاملات کشتی جنگی؛ گلشیفته ی ما واقعا زیبا بود/قصه ی جزیره ی کریسمس؛ پسر بی وطن و تعقیب ستاره ای در مسیر تبعیدگاه/کولی ها می رقصیدند و جغدها تماشا می کردند/ژنراتور پیر ،نخست وزیر و دخترانش/صف در حکم ابزار شکنجه، منطق زندان مانوس؛گاو خوشحال/درخت شکوهمند انبه و غول مهربان/آواز جیرجیرکها، تشریفات اعمال خشونت، یک نقشه برداری اسطوره ای از زندان مانوس/گل های شبیه بابونه ،عفونت و سندرم زندان مانوس/در گرگ و میش هوا که آسمان رنگ جنگ داشت"

تا نثر بخش های زیادی از رمان که استعاره و تشبیه آنقدر زیاد می شود که فضای رومانتیک و شاعرانه ای بر سطح خشونت بار روایت غلبه می کند و به مخاطب بازهم ثابت می کند که کلمه قدرت شگفت انگیزی دارد .

"درنمایش سرسختی و نمایش روی یاغی، چندبار عاشق شدم. عشق از حل نشده ترین موارد زندگی ام می تواند باشد. عشق هایی باطعم کهن ترین آوازها و آب گوارای چشمه ها و خیالی به وسعت آبی ترین آسمان ها. عشق هایی از جنس دوست داشتن در حد مرگ، درحد گریه و در حد بسته شدن معده در هضم غذا. نوعی جذابیت و فضا و نوعی فرار در اعماق جسم های دونفره،عشق به شاه دختر کوچ عشایر،سوار بر مادیانی با یال قرمز دیوانه.من عاشق شدم برروی تپه ای که بوی کنگر می داد و در روزی بهاری مست رایجای خوش گل های بابونه،من عاشق شدم وقتی که روی تخته سنگی نشسته بودم ،غرق رویاها و دلهره های نوجوانی به افق می نگریستم و شکوه کوچی را نظاره می کردم که از کنار دهکده ی درون جنگل بلوط آرام آرام به سوی مقصدی ناپیدا عبور می کرد."

او مناقشه ای راه می اندازد بین تعاریف،انتزاعی می کندشان و مخاطب را به فکر می اندازد و گاه گیرش می اندازد بین بود و نبودن هایی قطعی و در این مناقشات به خودش هم رحم نمی کند.

"درک مفهوم شجاعت خود نیاز دارد به نوعی شجاعت در اندیشیدن. در زندگیم هرگز فرصتی دست نداده بود که عمیقا در مفهوم شجاعت غرق شوم و بفهمم که انسان شجاع چگونه انسانی است. آیا شجاعت درست نقطه ی مقابل ترسیدن است یا مفهومی در دل ترس؟"

"در آن لحظات همه چیز پوچ پوچ بود. در ناخودآگاه و در اعماق وجود و ذهنم و هرآنچه مرا شکل داده بود در پی نیرو یا رگه ای از خداباوری یا نوعی نیروی ماورایی می گشتم. اما هیچ چیز دستم را نگرفت. برای لحظاتی در عمیق ترین جای وجودم دست به جست و جویی بزرگ زدم تا بلکه چیزی خداگونه بیابم و به آن چنگ بزنم اما هیچ نیافتم جز خودم و یک احساس پوچی بزرگ و خوشایند. احساسی ناب از جنس بیهودگی،چیزی شبیه به خود زندگی و عین زندگی."
پسرم تو در سالِ فرارفرار به دنیا آمدی. این اصطلاح رایج آن سال های نحس بود،روزگاری که مردم از ترس هواپیماها به کوه می زدند. هرچه داشتند و قابل حمل بود برمی داشتند و به جنگل های بلوط و کوه ها پناه می بردند. اصلا مگر کردها هیچ دوستی به جز کوهستان دارند؟ هرکه نمی توانست خود را به کوه ها برساند می بایست می مرد،این قانون آن روزها بود،قانونی طبیعی و بی رحمانه.از دل وحشی گری های نوع بشر و جنگی ویرانگر برآمده بود.

بوچانی زندگی اش خلاصه ای از رنج است و خوب بلداست چطور از رنج بگوید که بخندیم،که بهم بریزیم که متاثر شویم.

"این اتفاق بزرگی ست که یک گاو متوجه شود در پیرامونش و در هستی اتفاقی خارق العاده در حال رخ دادن است. جنبیدن سریک گاو می تواند در شهر جنگ زده ها پر از فسلفه و شگفتی باشد. مادرم می گفت وقتی درحال پرت کردن خودت به دنیای آدمها بودی و با آن پاهای کوچکت آخرین لگدها را به دیواره ی رحمم می زدی دیگر هیچ چیز نفهمیدم و از هوش رفتم. حتما فکر میکنید لگن مادرم تنگ بوده و کله ی من بزرگ و یا ازهمان ابتدای تولدم شخصیت شروری داشته ام که نه ،نه ...اینها تصورات آدمهایی است که نفس شان از جای گرم درمی آید و عمل سزارین را میشناسند.دلیلش ساده بود: گرسنگی مفرط.بله من در جنگی واقعی به دنیا آمدم.جنگی که از آسمان برما فرود می آمد و این در ساختار روانی و فضای ذهنی یک کودک یک روزه ترکشی است که برای همیشه جایش باقی خواهد ماند. "

او حرفش را از دهان آدمهایی با داستانهای بس ساده اما دردناک بیرون می کشد.

" من یک پروفسورم،امروز روز انتقام از کسانی است که ناپاکی را جایگزین پاکی کرده اند،کسانیکه همین دیشب زن من را کشتند و بچه ام را به غنیمت بردند."

بوچانی نویسنده ای نترس است. برای واقعی تر شدن ، نزاع ها را راه می اندازد به آدمهایش انگ های گاه شنیعی می زند و خود روایتگرش را مبرا از طبیعی بودن نمیداند. گاه آن خوی زن ستیزی حاکم بر جغرافیایش را پیش می کشد و زن ها را به تمسخر بکشد و گاه پسربچه ای را با لفظ تخم سگ هویت می بخشد و این دقیقا جاییست که کفه ی فضاسازی رمانش بر داستان زندگی یک برهه زمانی یک انسان می چربد و اثر را از شخصی بودن بالا می کشد.داستان همینجاست که مهم می شود چرا که بسیاری از بخش ها در ابتدا و درمیانه ی روایت افت محسوسی در قصه گویی دارد و این دقیقا جاییست که اثر دارد به سوی ناداستان پیش می رود و معجزه بوچانی در جمع کردن قصه و فضا و آدمهاش که گویی سه عنصر کاملا از هم گسیخته اند در داستان پایانی است.

"خودزنی برای خیلی ها به شکل یک فرهنگ درآمده بود و کسی که این کار را می کرد از احترامی مبهم در بین زندانیها برخوردار می شد. معیار و شاخص این احترام البته به شدت و عمق چاک زخم ها ربط داشت:هرچه ترس بیشتری تولید میکرد اعتبار بیشتری می یافت.ارزشی نانوشته و مبهم بود اما واقعیت داشت.خون عنصر طبیعی شگفت آوری است: گرم،قرمز و با بویی ترسناک،رنگی از مرگ است. غایله ی آن اتفاق خون آلود که تمام می شد نوبت به دیگری می رسید."

جایی که قصه اش را به اسطوره ی لکانی می رساند و سوبژه ی غول مهربان را به گفتمان نزدیک می کند. رمان بوچانی اپیزودیکال-سریالی- است. در دوازده بخش با دوازده داستان و حجم بالایی از خرده روایت ماجرای نابرابری در سیستم قانون را به چالش می کشد. او داستانش را در 12 داستان کوتاه خرد می کند و با یک روایت کلی با شروع و پایانی مناسب قصه اش را می گوید. رمان بوچانی رمان پیچیده ایست ،قصه خرد خرد شکل می گیرد و با نویسنده صفحه به صفحه بهتر می شود و این شاید نشانه ای از همان سخن تمام عیاری باشد که بوچانی دارد مانیفستش می کند و خطابه اش می کند؛امیدی که او به زندگی دارد که بشود بعد از جامعه ای بی قهرمان بازهم ادامه داد که گل های شبیه بابونه شکوفه دهند و زندگی از درون مرگ بیرون بیاید.