سمبولیسم در رمان شرق بهشت


این یادداشت نه نقد است و نه معرفی کتاب...و به احتمال زیاد هم حاوی اسپویل!

اخیرا کتاب شرق بهشت اثر جان اشتاین بکِ بزرگ را خواندم و شیفته‌ی قلمِ بینظیر این نویسنده‌ی چیره‌دستِ آمریکایی شدم.سیل کلمات پیاپی به زیباترین شکل ممکن جاری میشد و حکایت از عمیق ترین احوالاتِ انسانی میکرد.کتاب به ظاهر سرگذشت دو نسل بود اما در باطن روایتی بود به بلندای تاریخ؛نسل اول یا آخر فرقی نمیکند همه‎ هابیل‌ها و قابیل‌هایی هستیم گرفتارِ بزرگترین جنگ بشر با خویش یعنی جدالِ خیر و شر!


صحبت کردن از کتابی به عظمتِ شرق بهشت کار بسیار سختیست ازین جهت که کتاب در ابعاد بسیار متنوعی داستان را پیش میبرد حتی فیلمی که با اقتباس از این کتاب توسطِ الیا کازان کارگردان مشهور آمریکایی ساخته شد نیز فقط توانست گوشه‌ی کوچکی از انتهای داستان را آن هم با حذف بسیاری از کاراکترها و دخل و تصرف در روایت اصلی داستان،به تصویر بکشد.کتاب ابعاد معنوی،روانشناختی،اجتماعی،تکنیکی و تاریخی بسیاری دارد اما هدف من در این یادداشت کوتاه فقط بررسی عناصری در این داستان است که در بُعد دیگر خود شاید در دنیایی موازی، روایتگرِ سرگذشت انسان های دیگری هستند، انسان‌هایی که تاریخ را شروع کردند و قطعا ما،بشر امروز نیز بعنوان فرزندان قابیل بی‌نصیب نیستیم از تمامِ آن وسوسه ‌ها،ناکامی ها و مبارزه ها...

این یادداشت گذرِ کوتاهیست به سمبولیسمِ به‌کار‌رفته در این کتاب که برای من به شخصه جذاب‌ترین بُعد این رمان بود.لطفا اگر هنوز این کتاب را نخواندید،بخوانید و سپس به این یادداشت برگردید.
نسخه الکترونیک رمان شرق بهشت را میتوانید ازین لینک تهیه کنید.

https://fidibo.com/book/7006-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%D8%B1%D9%82-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA



دره‌ی سالیناس:

توصیفات بینظیر نویسنده از قله‌های مشرق و مغربِ دره‌ی سالیناس بدون شک بیانی دیگر از زمین و سیطره‌ی خیر و شر بر آن است.سالیناس نمادِ زمین و قله‌های روشن،شاد و آفتابگیر گابیلن در سمتِ مشرق نماد خیر و قله های تیره و ترسناک سانتالوچا در مغرب نماد شر و گناه است و ساکنین این دره نماد تمام انسان هایی هستند که از گذشته تا به امروز در جدال بین خیر و شر زاده میشوند و جان میگیرند و جان میدهند.

قله‌های گابلین را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند،قله‌هایی روشن و شاد،آفتابگیر و زیبا،قله‌های افسون کننده ای که آدم دلش میخواست از کوره‌راه های ولرمش با تلاش بالا برود،انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد.کوه های دلفریبی بودند که زینت‌شان علف‌های سوخته از هرم آفتاب بود.
در طرف باختر سلسله کوه‌های سانتالوچا،در دل آسمان نقشه بسته بودند،توده ای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند،غیردوستانه و خطرناک.
از باختر همیشه میترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم.نمیتوانم بگویم چرا.



هدیه:

داستان هابیل و قابیل را همه‌مان به یاد داریم؛قابیل کشاورز بود و هدیه‌ای از محصول زمینِ خویش برای خداوند آورد.هابیل نیز گله‌بان بود و از نخست‌زادگان گلۀ خویش و پیه آنها هدیه ای آورد و خداوند هدیه او را منظور داشت.اما قابیل و هدیه او را نپذیرفت.

در نسل اول نیز چارلز و آدام که بازیگران نقش اجدادشان قابیل و هابیل هستند،هر کدام برای جلب توجه پدر(خدا)هدیه ای را تقدیم او میکنند.آدام توله‌سگی را به پدر هدیه میکند و چارلز چاقوی زینتی و گران‌قیمتی را تقدیمِ پدر میکند.اما پدر آنها هدیۀ پسر محبوبش آدام را میپسندد.

او هرچه را که تو برایش می آوردی دوست داشت.مرا دوست نداشت.چیزهایی را هم که به او میدادم نمی‌پسندید.هدیه‌ای را که به او دادم یادت می‌آید؟چاقوی جیبی را؟مقدار زیادی چوب بریدم و فروختم تا توانستم آن چاقو را بخرم.خب،حتی آن را با خودش به واشینگتون نبرد.هنوز توی کشواش است.تو توله‌سگی به او دادی که هیچ ارزشی نداشت.عکس توله‌سگت را نشانت میدهم.در تشیع‌جنازه او حضور داشت.سرهنگی او را توی بغلش گرفته بود.

در نسل بعد کالب و آرون،پسرانِ آدام عهده دارانِ نقشِ اجدادشان هستند.کالب بخاطر جبران خسارتی که پدرش از فروش کاهوها متحمل شده ‌بود و همچنین بخاطر جلب محبّتِ پدرش چندین ماه کار کرد و با فروش لوبیا پانزده هزار دلار سود بدست آورد و همه‌ی این پول را در روز تولد پدرش در پاکتی کوچک به او هدیه کرد.آرون نیز خبر ورودش به دانشگاه را بعنوان هدیه‌ی تولد پدرش درنظر گرفت.ولی اینبار نیز "پدر" هدیه پسر محبوبش(آرون) را برگزید.

نه هرگز این پول را قبول نخواهم کرد.خیلی خوشحال میشدم اگر همان هدیه را که برادرت به من داد،تو هم میدادی...مباهات کردن به کارش و خوشحالی دیدن موفقیت هایش.پول،حتی اگر از راه شرافتمندانه ای هم به‌دست بیاید،هم ارزش آن نیست.(به آرامی پلک هایش را بلند کرد و پرسید):دلخوری؟نه،دلخور نباش.اگر میخواهی هدیه‌ای به من بدهی،زندگی خوبی را به من ارائه کن.این چیزیست که من برایش ارزش قائلم.
(کتاب تبعیض بین فرزندان را وراثتی نشان می‌دهد)



برادرکشی:

در نسل اول چارلز بخاطر تبعیضی که پدرش بین فرزندان قائل بود،بخاطر حسادت و شاید بخاطر طینتی که این چنین سرشته شده‌بود و سرنوشتی که این چنین رقم خورده‌بود دست به ارتکاب جرمی نابخشودنی زد همان جرمی که نظیرش را جدش قابیل در حق برادر خویش مرتکب شده بود_برادرکشی.

ولی سرنوشت طور دیگری رقم خورد و چارلز برخلاف جدّش قابیل موفق به کشتن برادرش نشد و شاید دقیقا به همین دلیل،این سنت برادرکشی به نسل بعد منتقل شد. در نامه‌ای چارلز به برادرش می‌نویسد:

«احساس میکنم چیزی تمام نشده،کاری انجام نشده و من یادم نمی آید چه کاری.فقط میدانم چیزی انجام نشده!»

و این کار تمام نشده را کالب به پایان می رساند.اما اینبار نه با سلاحی همچون سنگ یا چاقو بلکه با کلام خویش و بوسیلۀ سلاحی به برّندگیِ حقیقت برادرش را به دام مرگ میکشاند.کالب با علم کامل به این موضوع که فهم حقیقتی چنین تلخ (مادرشان نمرده بلکه آن ها را در کودکی ترک کرده و الان نیز صاحب روسپی‌خانه‌ای در حومۀ شهر است.) چه بر سر برادر معصوم و پاکش خواهد آورد او را با مادرشان که آیینۀ تمام‌نمای رذالت‌ها بود، روبرو کرد و این چنین بود که او نه جسم برادرش بلکه روح برادرش را به قتل رساند.(آرون بعد از فهمیدن این حقیقت دانشگاه را ترک کرده و به جنگ میرود تا خودکشی افتخارآمیز تری را مرتکب شود.)


تیمشل:

خداوند بعد از پذیرفته نشدن هدیه قابیل به او گفت:

"چرا خشمناک شدی و چرا سر خود به زیر افکنده‌ای؟اگر نیکویی میکردی آیا مقبول نمی شدی؟و اگر نیکویی نکردی گناه بر در کمین است و اشتیاق تو دارد.اما تو (میتوانی)بر وی مسلط شوی."

در نسخه‌ی عبری کتاب مقدس خداوند از واژه‌ی "تیمشل" خطاب به قابیل استفاده میکند.این کلمه نقش بسیار مهمی را در پیام اصلی این کتاب بعهده دارد در واقع تم این کتاب بر پایه‌ی کلمه‌ی "تیمشل" بنا شده است. برای این واژه ترجمه‌های انگلیسی متعددی ذکر شده که تفاوت این ترجمه‌ها تاثیر بسیار مستقیمی بر فهم انسان از سرنوشت خویش دارد.سه ترجمه ازین کلمه در کتاب مورد بررسی قرار گرفته است:

  • خداوند به قابیل وعده میدهد که او قطعا بر گناه فائق خواهدآمد.("thou shalt rule over him")
  • خداوند به قابیل فرمان میدهد که بر گناه چیره شود.("Do thou rule over him")
  • خداوند به قابیل اختیار میدهد و انتخاب را به او واگذار میکند.("Thou mayest rule over him")

پس از بررسی ترجمه‌های مختلف این کلمه،لی آشپز چینی آدام تراسک توضیح میدهد که ترجمه درست تیمشل همان "Thou mayest"است به معنی "تو میتوانی" یا "تو حق انتخاب داری".این ترجمه برخلاف ترجمه‌های دیگر راه انتخاب باقی میگذارد و مسئولیت درنهایت به عهده‌ی انسان است.لی تاکید دارد که این کلمه قطعا مهم‌ترین کلمه‌ی جهان است چرا که بر زندگی تعداد بیشماری تاثیر گذاشته است.در فرقه‌ها و کلیساها میلیون‌ها مومن از دستور "چیره شو" پیروی میکنند و میلیونها انسان دیگر به "تو برآن چیره خواهی شد" معتقدند و زندگی خود را به دست سرنوشت سپردند.ولی "تو میتوانی" به انسان شأن و منزلت میدهد،او مختار است که ضعف و پلیدی را برگزیند یا مسیر سرنوشت را طور دیگری رقم بزند.


کالب نیز بعد از پذیرفته نشدن هدیه‌اش از طرف پدر مشابه این جمله را از زبان لی می‌شنود:

"در وجود خودت هست.کارهایت به خودت بستگی دارد...تو این چاره این امکان انتخاب را داری."

در انتهای کتاب نیز وقتی کالب برای طلب بخشش بر بالین پدر بیمارش رفت،پدر (درجایگاه خداوند) نیز با گفتن کلمه‌ی "تیمشل" ادامه‌ی مسیر سرنوشت را برعهده‌ی فرزندش نهاد.

لی گفت:پسرتان زیر بار خطایش دارد خرد میشود...خطایی بیگانه،بیگانه...خطایی که برای او خیلی سنگین است.او را از خودتان نرانید.آدام،جانش را از او نگیرید.دعای خیرتان را نثارش کنید.او را با خطایش تنها نگذارید.آدام،صدایم را میشنوید؟[...]پلک‌های آدام روی چشمهای خسته‌اش باز شد.لب‌هایش از هم فاصله گرفتند،متورم شدند از ادای کلمه امتناع کردند،دوباره کوشیدند.سپس ریه‌هایش از نفس تهی شد و نفس گرمش از میان دندان‌های به‌هم‌فشرده اش بیرون زد.کلمه ادا شده انگار توی هوا معلق ماند.
«تیمشل!»



گناه دوم:

پس از اینکه قابیل برادرش را به قتل رساند خداوند از او پرسید:برادرت هابیل کجاست؟ قابیل پاسخ داد:

نمیدانم.مگر من پاسبان برادرم هستم؟

گناه اول قابیل برادرکشی بود و گناه دوم او دروغ بود.

کالب هم پس از روانه کردن برادرش به سوی مرگ در پاسخ به پدرش که سراغ آرون را از او می گرفت گفت:

"هیچ نمیدانم. مگر من نگهبانش هستم؟"


نشان:

و خداوند گفت چه کرده‌ای خون برادرت از زمین نزد من فریاد برمی‌آورد.و اکنون تو ملعون هستی از زمینی که دهان خود را باز کرد تا خون برادر تو را از دستت فروبرد.هرگاه کار زمین کنی همانا قوت خود را دیگر به تو ندهد و پریشان و آواره در جهان خواهی بود.قابیل به خداوند گفت عقوبتم از تحملم زیاده است.اینک مرا امروز بر روی زمین مطرود ساختی و از روی تو پنهان خواهم بود و پریشان و آواره در جهان خواهم بود و واقع میشود هر که مرا یابد مرا خواهد کشت.خداوند به وی گفت پس هر که قابیل را بکشد هفت چندان انتقام گرفته شود و خداوند به قابیل نشانه‌ای داد که هرکس او را یابد وی را نکشد.پس قابیل از حضور خداوند بیرون رفت و در زمین نود به طرف شرقی عدن ساکن شد.

خداوند برای محافظت از جان قابیل بر بدن او نشانی باقی گذاشت تا شناخته شود.

در نسل اول چارلز نیز در طی اتفاقی پیشانیش زخمی بر میدارد که با زخم های دیگر فرق دارد.

"نمیدانم چرا این همه از بابت آن ناراحت میشوم.جای زخم های دیگری هم روی بدنم دارم.انگار با این زخم نشان شده ام."


ارض موعود:

اگر فارغ از شباهت این دو برادر به هابیل و قابیل،به صاحبان اصلی نامشان (هارون و کالب) هم توجه کنیم متوجه حقیقت کوچک دیگری میشویم.

بنی اسرائیل که قومی یکتا پرست بودند بدلیل ظلم و جور فراعنه‌ی مصر، به رهبری موسی از سرزمین مصر گریختند و به سمت ارض موعود (اسرائیل کنونی) رهسپار شدند.(چرا که سرزمین آباء و اجدادیشان بود) ولی پس از رسیدن به آنجا متوجه شدند که این سرزمین پیش از آنان به تصرف قومی دیگر درآمده بود.موسی از قومش خواست تا برای آزادسازی کنعان بجنگند اما بنی اسرائیل سر باز زدند و چهل سال را در بیابان های اطراف کنعان سپری کردند و تعداد زیادی از بنی اسرائیل از جمله موسی و هارون نیز جان خود را در این سالهای بی آبی و محرومیت از دست دادند.سرانجام بنی اسرائیل به رهبری یوشع به کنعان حمله کردند و بخش های زیادی از این سرزمین را دوباره مالک شدند.

کال گفت:اسم من کالب است.کالب به ارض موعود رسید.

هارون برخلاف کالب به ارض موعود نرسید.به احتمال زیاد ارض موعود نمادیست از زنده ماندن ، پیروزی،بقای نسل و ...

ولی قابیل زنده ماند و بچه هایی از خود به جا گذاشت،حال آنکه هابیل،فقط در داستان نامی از او برده شده است.ما فرزندان قابیل هستیم و عجیب نیست که سه تا آدم بزرگ،هزاران سال پس از آن ماجرا،درباره‌ی آن، چنان بحث میکنند که انگار همین دیروز در کینگ‌سیتی اتفاق افتاده و حکم دادگاه هم هنوز درباره آن صادر نشده است؟!


سخن آخر:

از زیبایی‌های این کتاب میتوان به مهارت نویسنده در بیان افکار و وسوسه‌های آدمی اشاره کرد.نویسنده در نسل اول ما را درمقابل شرارت و در نقشِ پسرِ محبوبِ پدر (آدام) قرار میدهد؛ما با آدام تجربه می کنیم،سختی میکشیم،بزرگ میشویم،عاشق میشویم.ما درک میکنیم چرا آدام دست به عمل شرورانه ای نزد.ما درک میکنیم آن دزدی کوچک نیز بعلت سیری از اتفاقات کاملا متقاعدکننده‌ای رخ داده بود.ما درک میکنیم چرا آدام "خوب" ماند.اما نویسنده در نسل دوم ما را راهیِ سفر دیگری میکند،سفری توام با وسوسه و درد و رنج و ناکامی. ما اینبار کالبی میشویم که اگرچه در رنجِ بی‌مادری با برادر پاک‌طینتش همدرد است اما او آبرای دل‌انگیز و مهربان را در کنار خود ندارد.او موهای طلایی و نرم آرون را ندارد همان موهایی که باعث میشد هر غریبه‌ای ناخواسته دستی بر سر پسرک بکشد و او را شده با لبخندی از جیره‌ی محبت بی‌نصیب نگذارد.آرون زیباست. آرون محبوب است.آرون هنوز با حقیقت تلخی که کالب سالها با آن عجین است روبرو نشده،آرون طعم تبعیض را نچشیده است. ما در این کتاب می‌آموزیم هیچ انسانی گناهکار زاده نمیشود.ما شرارت را می فهمیم.می‌فهمیم چگونه بی‌عدالتی‌ها و تبعیض‌ها منجر به گناه میشوند.می‌فهمیم انسان قبل از گناه درون اتاق کوچک ذهن خود چه رنجی میکشد و بعد از گناه نیز با او در عذابِ وجدانی که حالا ناپاک شده شریک میشویم. البته نویسنده قائل به جبر نیست.او گناه را با ناچاری انسان‌ از گناه توجیه نمیکند؛فقط امان میدهد تا درک کنیم تا خرده نگیریم تا این دور تسلسل تبعیض‌ها را ادامه‌دهنده نباشیم.در نهایت همه چیز به اختیار انسان و همان واژه‌ی سرنوشت سازِ «تیمشل» بازمی‌گردد.

بزرگترین وحشت بچه اینست که دوستش نداشته‌باشند،از همه بیشتر ازین میترسد که رانده شود.هرکسی تا اندازه‌ای،کمتر یا زیادتر،رانده شده است.و خشم از آن ناشی میشود،و خشم آدم را برای انتقام‌گرفتن به ارتکاب جنایتی وامیدارد،و با جنایت خطا پیش می‌آید و این داستان بشریت است.اگر انسان از سوی کسانی که دوستشان دارد،رانده نمیشد آن چیزی نمیشد که در حال حاضر هست[...]وقتی بچه‌ای محبتی را که انتظار دارد از او دریغ میشود،لگدی به گربه‌ای میزند و خطایش را مخفی نگه میدارد،بچه‌ای دیگر پول می‌دزدد تا با آن محبت بخرد؛یکی دیگر دنیا را فتح میکند.همیشه همان چیز است:خطا،انتقام و باز هم خطا و اینبار بزرگتر.
آدم تنها موجود زنده‌ایست که با پیشمانی آشناست.





+اولین تجربمه...قطعا پر از نقصه اگر به چشمتون خورد بگید یاد بگیرم حتی غلط املایی.مرسی:)