شدن

یادداشتی بر کتاب «شدن» نوشته میشل اوباما

زنی زیبا و شاداب که با اعتماد به نفس نهفته درون چشمانش به شما لبخند می‌زند اولین تصویری است که با آن مواجهه می‌شوید. بی‌شک دفعات بعد که کتاب را برای فراغتی کوتاه می‌بندید با تصویر متفاوت‌تری رو به رو خواهید شد؛ شما می‌توانید صفت‌های دیگری مانند بردباری، سخت کوشی، اعتماد به نفس و عشق به خانواده را به آن زن اضافه کنید که او را برای «شدن» کمک کردند.

شدن، داستان زندگی یک قهرمان سیاه پوست، یک فعال حقوق بشری، رهبر سیاسیی قدرتمند یا سردمدار جنبش‌های تبعیض جنسیتی زنان نیست. شدن، روایتی مفصل و صمیمی از زنی است که همیشه تلاش می‌کند فقط بهترین خود باشد. او در بخش جنوبی شیکاگو در خانواده‌ای فقیر با پدری معلول بزرگ می‌شود. همیشه نهات تلاشش را می‌کند. در بهترین دانشگاه‌های آمریکا جامعه شناسی و حقوق می‌خواند. برای بدست آوردن تایید دیگران تمام قوای خود را به کار می‌بندد و تلاش می‌کند تا همیشه جواب مثبت به این پرسش بدهد که «آیا به اندازه کافی خوب هستم؟»

او در ظاهر موفق می‌شود. شغلی مناسب، رفاه و موقعیت اجتماعی مورد قبولی به دست میآورد اما همه این‌ها برایش راضیت بخش نیستند. در همین اوان با باراک آشنا می‌شود که بی‌شک بلندپروازی‌ها و ایده‌هایش او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. میشل فکر می‌کند شغلش معنادار نیست و این به گمان من آغاز راهی است که او را برای انسانی کامل شدن یاری می‌کند. امنیت شغلی‌اش را رها می‌کند تا در یک موسسه نوپا که چشم اندازی روشن و ایده‌ای جذاب دارد کاری معنادار کند. موسسه‌ای که کار آن حمایت از جوانانی است تا بتوانند تبدیل به افرادی موثر و تاثیرگذار در جامعه خود شوند. حالا او مجبور است بیشتر کار کند، کمتر حقوق بگیرد اما این کار برایش با معنی است. تشکیل زندگی زناشویی و ازدواج با باراک چیزی را تغییر نمی‌دهد؛ او همچنان با سخت‌کوشی کار می‌کند.

در ابتدای داستان میشل از روابط خانوادگی و ارتباط گسترده خود و خانواده با اقوام، زیاد صحبت می‌کند. اهمیت و جایگاه خانواده بسیار برایش مهم است اما انگار باراک انقدرها هم متعهد نیست! در اوایل ازدواجشان او را یک ماه تنها می‌گذارد تا به هاوایی برود و پیش نویس اولین کتاب نیمه تمام خود را به پایان برساند. میشل به زودی متوجه می‌شود که علیرغم خود که فردی اجتماعی است، همسرش عاشق تنهایی و سکوت است! به خوبی می‌داند که همسرش برای مطالعه و نوشتن به خلوت نیاز دارد و نمی‌تواند در تنهایی این مرد سهمی داشته باشد.

چیزی نمی‌گذرد که باراک کارهای سیاسی‌اش را آغاز می‌کند. نویسنده وارد جزئیات کارها و پروژه‌های همسرش نمی‌شود فقط مواردی را ذکر می‌کند که بر زندگی مشترک آن‌ها سایه می‌اندازد و باعث می‌شود آن‌ها از هم دور شوند. تصویری کلی از پروژه‌های همسرش ارائه می‌دهد اما سریع به خودش برمی‌گردد چون قرار است داستان «شدن» او را بخوانیم!

باراک درگیر سنای ایالتی شده اما میشل بچه می‌خواهد! هر دو تلاش می‌کنند کار و زندگی‌اشان را از هم جدا کنند و تا آخر این حریم را حفظ کنند. به زودی متوجه می‌شوند که به این سادگی‌ها قادر به داشتن فرزندی نخواهند بود. استفاده از آمپول‌ها و قرص‌های متعدد برای لقاح مصنوعی به تنهایی و در غیاب همسر سیاسی‌اش کار دردناکی است اما شیرینی در آغوش گرفتن اولین فرزندشان «مالیا» این سختی را ازبین می‌برد.

سه سال بعد دومین فرزندشان «ساشا» هم با استفاده از لقاح مصنوعی متولد می‌شود. حالا میشل مسئولیت سنگین‌تری بر عهده دارد؛ مادر بودن، شاغل بودن و همسر مردی سیاسی که اکنون عضو سنا شده و مرتب در سفر است. او سعی می‌کند بین تمام مسئولیت‌هایش تناسب و نظم برقرار کند. مادر بودن تجربه‌ی جدیدی است که به او فرصت‌ها و امکان‌های جدیدی می‌دهد. او حالا می‌تواند ساعاتی را با مادران شاغل یا خانه‌دار بگذراند و دوستان جدیدی پیدا کند.

در همین زمان است که میشل فکر می‌کند حسابی از همسر خود دور افتاده و رابطه زناشویی آن‌ها در خطر نابودی است. به اصرار میشل هر دو به مشاور رجوع می‌کنند این کار باعث می‌شود مشکلات رابطه‌اشان را متوجه شود و آن‌ها را اصلاح کند. او می‌آموزد که بدون حضور همسرش به قدر کافی قدرتمند هست و نباید برنامه‌هایش را مطابق برنامه‌های شوهرش بچیند. در یک باشگاه ورزشی ثبت نام می‌کند، ساعات مشخصی برای شام و خواب بچه‌ها در نظر می‌گیرد و برخلاف قبل منتظر باراک نمی‌ماند، شوهرش باید خود را به برنامه آن‌ها برساند و وقت کافی برای خانواده‌اش بگذارد.

نویسنده با صراحت و صداقت از همان ابتدا بدبینی و عدم علاقه خود را نسبت به سیاست اظهار می‌کند. « خیلی از سیاست‌مدارها خوشم نمی‌آمد و یقینا دوست نداشتم شوهرم سیاست‌مدار بشود. آنچه از سیاست می‌دانستم، چیزی بود که در روزنامه‌ها خوانده بودم و هیچ کدام از آن‌ها خوب یا مفید نبود. دوستی من با سانتیا جکسون به من نشان داده بود که سیاست‌مدارها اغلب از خانواده دور هستند. در کل قانون گذاران را به عنوان لاک‌پشت‌هایی سرسخت، با پوست چرمی، حرکت کند و خودخواه می‌دیدم. به نظر من باراک خیلی جدی بود، برنامه‌های جسورانه‌ای داشت و نمی‌توانست خشم و کینه‌ای را تحمل کند که در ساختمان گنبدی کنگره در جریان بود. قلبا باور داشتم که انسان خوب می‌تواند به شیوه‌های بسیاری تاثیر‌گذار باشد. صادقانه بگویم، فکر می‌کردم او را زنده زنده قورت می‌دهند.»

اما تمام این حرف‌ها باعث نشد مانع همسرش بشود. زمانی که باراک برای ریاست جهوری کاندید شد، میشل وظیفه نگهداری از دو فرزند و یک کاره تمام وقت در یک بیمارستان در بخش جنوبی شیکاگو را داشت. با این وجود به همسرش ایمان داشت و فکر می‌کرد او می‌تواند فرد تاثیر گذار و موثری در سیاست باشد. تلاش و مطالعه زیاد او را دیده بود و به درایتش در تصمیم گیری ایمان داشت. میشل در تمام کارزار انتخاباتی باراک نقش فعالی داشت و سخنرانی‌ها و نشست‌های زیادی را هدایت کرد و هر هفته به سه سفر انتخاباتی در سطح کشور می‌رفت اما به یاد داشت که قبل از ساعت هشت خود را برای خواباندن بچه‌ها به خانه برساند.

در اولین سفری که کارزار انتخاباتی باراک برایش در نظر گرفته بود با چهره‌هایی مواجه شد که آنان را شبیه اعضای خانوده خود می‌دید، عموها عمه‌ها و پدربزرگ‌هایش. شروع کرده بود به گفتن قصه‌ی واقعی زندگی خودش و سپس همه آنان را در آغوش گرفته بود. در آغوش گرفتن تنها ابزار میشل بود تا بتواند احساسات خود را چنانچه هست ابراز کند. البته او همیشه موفق نبود، گاهی هم حرف‌هایش باعث دردسر می‌شد. میشل به خوبی فضای سیاست را شناخته بود و می‌دانست چقدر خشن است.

سرانجام باراک اوباما با 65 میلیون رای اولین رئیس جمهور سیاه پوست آمریکا می‌شود. آمریکای زمان میشل سال‌ها از برده‌ داری و نادیده گرفتن علنی رنگین پوستان عبور کرده اما هنوز آن‌ها در اقلیت‌اند و رفتار قهرآلود با آنان چیز کهنه‌ای نیست. حضور خانواده اوباما در کاخ سفید به عنوان اولین رییس جمهور سیاه پوست ایالت متحده امریکا چیز تازه‌ای بود.

زندگی در کاخ سفید تجربه‌ای نیست که هر کس بتواند داشته باشد. میشل خیلی زود متوجه می‌شود که کوچکترین حرکاتش به عنوان بانوی اول امریکا تحت الشعاع رسانه‌ها قرار می‌گیرد. زمان می‌برد تا به حضور محافظان شخصی‌اش عادت کند و خوب می‌فهمد که تردد او در هر مکانی مشکلاتی برای دیگران ایجاد می‌کند. در این برهه از زمان تنها نگرانی عمده او این بود که فرزندانش همان تجربیاتی را داشته باشند که یک نوجوان معمولی آمریکایی دارد.

اغراق آمیز است که بخواهیم از میشل اوباما تصویر زنی خیلی عمیق بسازیم. او در بسیاری از موارد بر حسب غریزه و با توجه به امتیازاتی که به عنوان بانوی اول آمریکا داشته دست به اقداماتی قابل تقدیر می‌زند. مثلا زمانی برنامه تغذیه سالم دانش آموزان برایش اهمیت پیدا می‌کند که فرزند خود را در معرض بیماری‌های ناشی از چاقی می‌بیند. دیدارهای او از نظامیان و خانواده‌هایشان هم عملی کاملا انسان دوستانه بود.

میشل به عنوان بانوی اول آمریکا هیچ نقش اجرایی نداشت ولی از مسئولیت و تاثیرگذاریش به خوبی آگاه بود. تلاش می‌کرد به دخترها آموزش دهد که به اندازه کافی خوب هستند و خود را نادیده نگیرند. به نظر نمی‌رسد میشل هیچ وقت بخواهد فراتر از جنسیتش عمل کند یا علاقه‌ای به این کار داشته باشد. ما تماما داستان یک زن موفق و با اعتماد به نفس را می‌خوانیم که تلاش می‌کند تمام انسان‌ها را در آغوش بکشد و به آنان امید و شجاعت بدهد.

سین شین