شماره سه

تریلی از کوچه رد شد، با سرعت زيادی هم رد شد، صدای بلندش پسر کوچک را بيدار کرد، با ترس و هول و هراس بلند شد، البته نه برای خودش، بيشتر برای آن همبازی دوست‌داشتنی‌اش که خيلی هم بهش افتخار ميکرد، ترسيد. آخر می‌دانيد تنهايی او را بدجور اذيت ميکرد برای همين دوستی برای خود دارد که دوست معمولی نيست و ويژگی‌هاي خاصی دارد. روحيه‌اش حساس است و رنگش صورتی براق با لپ‌هاي گل انداخته، وقتی هم که خواب است لبخند مليحی برچهره دارد، با اينکه هميشه به خاطر مساوی تقسيم نکردن خوراکی‌هايشان دعوا راه می‌اندازد ولی دوستش دارد آخر سوسمار با احساس و باوفايی است که لنگه‌اش هيچ کجا پيدا نمی‌شود، بارها شده از ترس رعد و برق پناه برده به قلمرو زير تختش که قلمرو سوسمار عزيزش است و الان انصاف نيست که به او بی‌اعتنا باشد. از لای در کمد نيمه بازش نگاه کرد ديد که همه‌ی سرباز‌ها و تانک‌ها به خط شده در حالت آماده‌باش هستند. از سرشب آرايش نظامی آنها را مرتب کرده بود تا به جنگ مورچه‌هايی که به ذخيره کيک شکلاتی‌اش دستبرد زده‌اند، برود. همه سر جايشان بودند، مواد مذاب کوه آتشفشانی که صبح فوران کرده بود هم سرد شده، با کمک آتش‌نشان‌ها کلی آب رويشان ريخته بودند، در ارتش او ژنرال بود و کلی سرباز و تانک داشت، در گروه انتقامجويان کاپيتان بود، ولی سوسمارش فرق داشت رفتارهای جالبی داشت، پاستيل خيلی دوست داشت و هرشب با هم دندا‌نهايشان را مسواک ميزدند و دقيقا برعکس بچه‌های کلاسشان که ميلی به شکار اژدها نداشتند، سوسمارش عاشق اينجور ماجراجويی‌ها بود، يک بار که سوسمار به او گفت: نمی‌دانم چرا وقتی با من حرف ميزنی يا بازی ميکنی مامانت با نگرانی نگاهت ميکنه و کلی گريه وزاری راه انداخته بود، پسرک به او گفت: مگه يادت رفته تو نامريی هستی. داشت خوابش ميبرد ولی سوسمار هنوز خوابيده...