انسان ها آنقدر ساده لوح اند و آنقدر تحت تاثیر نیازهای اولیه شان قرار دارند که اگر فریب کار ماهری باشید فریب دادن برایتان چندان سخت نخواهد بود. هروقت لازم است دروغ بگوییدو هر وقت لازم است مکار باشید..
فصل دوم رمان جهان پایانی
فصل دوم<<لایت>>
لایت گفت:حتما باید امروز بریم؟
به نطر او روز های تعطیل وقت تفریح بود نه سر زدن به اقوام پیر مادرش .
مادرش جواب داد:وقتی تو کل سال بهانه ای میاری که نیای اینجا باید توی روز تعطیل بیای.
لایت اخمهایش را در هم کشید مادرش راست میگفت هر وقت حرف رفتن به خانه ی پدربزرگ میشد او درس و مدرسه را بهانه میکرد و نمی رفت.چند ساعت بود که در راه بودند و به زودی میرسیدند.نیم ساعت بعد در کنار دروازه ی باغ پدر بزرگ ایستادند مادر کلیدش را در اورد و در را باز کرد و داخل رفتند خانه پدربزرگ خانه ی بزرگی بود با چندین اتاق تو در تو و یک اتاق پذیراییی بزرگ که پدربزرگ معمولا انجا بود از راهروی بلند ورودی گذشتند و وارد تالار پذیرایی شدند پدربزرگ روی صندلی نشسته بود با دیدن انها از جا بلند شد وتک به تک بغلشان کرد روی مبلغ های قدیمی نشستند و شروع به احوال پرسی کردند بعد از مدتی حوصله ی لایت سر رفت به اتاق بغلی رفتت تا شاید چیزی برای سرگرم شدن پیدا کند کمی اتاق را گشت اما چیزی پیدا نکرد در نهایت به سمت گنجه ی گوشه ی اتاق رفت و درش را باز کرد پند کتاب قدیمی حوصله سر بر در ان بود میخواست گنجه را ببندد و برگردد که چشمش به کتابی افتاد <<اصول کنترل اجنه>> لایت با خود گفت به پدربزرگ نمیاد از این جور کتابابخونه کتاب را برداشتو ان را باز کرد صفحه ی ولش را نگاه کرد در ان فقط یک جمله نوشته شده بود<<خوش امدی ارباب کمان>> لایت باقی صفحات را ورق زد همه خالی بودند میخواست کتاب را سرجایش بگذارد اما از دستش جدا نمیشد سرش به سمت کتاب کشیده شد و بعد درون کتاب فرو رفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دقایقی با کتاب:جادوی افزایش سرمایه(جلد دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد کتاب آن مرد با باران می آید
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالنکار - قسمت چهارم