نامهای به آقای گابریل گارسیا مارکز
تمرین شماره 11 کلاس نویسندگی: برای نویسنده محبوبتان نامه بنویسید. به او بگوید که چرا آثار او را دوست دارید و در آثار او چه چیزهایی برای شما الهامبخش است.
به نام خدا
سلام آقای مارکز. باعث افتخار است که برای شما نامه مینویسم حتی اگر دیگر در این دنیا نباشید. برای من تصور آن حجم از تخیلات و داستانپردازی شما واقعا قابل باور نیست. قابل باور نیست چون به نظرم عادی نمیآید هرچند احتمالا برای خودتان عادی بوده است. هیچگاه دوست ندارم رمانهایی که مرا به سریع خواندن ترغیب میکنند بخوانم. نه که نخواهم بخوانمشان. میخوانم ولی دوبار. بار اول سریع میخوانم تا بفهمم آخر داستان به کجا میرسد و در نتیجه جزئیات را از دست میدهم. بار دیگر میخوانم تا جزئیات را دریابم. همیشه دوست داشتم کتابی را سر فرصت بخوانم. دلم میخواست یک کتاب به مدت چند روز و یا حتی چند هفته بر روی میز کنار تختم باشد و هرشب قبل از خواب چند صفحهای از آن را بخوانم و لذت ببرم، بدون آنکه عجلهای برای رسیدن به انتهایش داشته باشم. کتابهای شما این فرصت را به من داده است. "عشق سالهای وبا" را مدتهای طولانی در دست داشتم و دلم نمیخواست تمامش کنم. آهسته آهسته میخواندمش و از اینهمه جزئینگاری لذت میبردم. آنقدر آهسته خواندنِ کتابهای شما در جان من مینشیند که پس از به اتمام رسیدن کتاب هم مزهاش همچنان در زیر زبانم حس میشود. لذت میبرم از اینکه نویسندهای آنقدر از همه چیز اطلاعات دارد که میتواند در هر حیطهای جزئینگاری کند. شما در کتابهایتان مسائلی را مطرح میکنید که در عین حالی که در زندگی همه جاری است، ولی اکثرا آن را نمیبینند. حواسی را توصیف میکنید که همیشه وجود دارند ولی انگار حس نمیشوند! نمیدانم چگونه ابراز کنم. من با خواندن کتابهای شما تا عمق زندگی نفوذ میکنم. "صدسال تنهائی" را که اصلا نمیتوانم توصیف کنم. زبانم قاصر است. استعارههائی که به کار بردهاید واقعا چگونه به ذهنتان خطور کرده است؟ انگار خودتان در ماکوندو بودهاید و با اهالی آنجا زندگی کردهاید. همان جملهء اول که حکایت از کشف یخ در یک بعدازظهر دور داشت آنقدر در من تاثیر گذاشت که برای یکی از تمرینات کلاس نویسندگی، ناخودآگاه از کشفِ قلبم در پنج سالگی نوشتم. بعد از چندروز ناگهان یادم آمد که این کشفِ قلب من در واقع تاثیر ناخودآگاهی از جملهء کشف یخ شما بوده است. با تمام وجود این اشتیاق سوزان را در خود میبینم که بتوانم مثل شما جزئی بنویسم و در عین جزئینویسی از این شاخه به آن شاخه نیز بپرم. اینکه از یک موضوع که در حال توصیف هستید به موضوعی دیگر میروید و بعد از چندبار شاخه شاخه شدن، دوباره عقبگرد میکنید و به موضوع در حال بحث میرسید، برایم آنقدر هیجانانگیز است که خدا را از بابت آفرینش چنین نویسندگان زبردستی سپاس میگویم. توقع بیمورد و یا حتی بچهگانهای است که آرزوی نوشتن رمانی به تاثیرگذاریِ رمانهای شما داشته باشم. همینکه نوشتههایتان در روحم رسوخ میکند و تاثیرِ ناخودآگاهش را میگذارد برایم بسیار ارزشمند است. در انتها سپاسگزارم که دریچههای جدیدی از الهام را به روی من گشودید که برایم کورسوی امیدی است شاید بتوانم تاثیری هرچند ناچیز در این دنیای پهناور داشته باشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک عاشقانهی آرام یا دیکتاتورانه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آینههای ذهن من
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان در جستجوی معنا