نقدی بر کتاب جای خالی سلوچ

جای خالی سلوچ رمان رئالیستی از محمود دولت آبادی است که در فاصله زمانی بین انتشار جلد دوم و سوم کلیدر و در واقع بلافاصله پس از آزادی از زندان ساواک و طی ۷۰ روز نوشته شده است.

دولت آبادی داستان را هنگامی که در دوره سه ساله حبسش می گذرانده در ذهنش پروراند.


این کتاب به شش زبان[ ایتالیایی، هلندی، فرانسوی، آلمانی، انگلیسی و کردی] ترجمه شده

  • سلوچ:(همسر مرگان) معنی کوچ سالیان است که عشایر در مناطق کوهستانی انجام می دهند در واقع ترکیبی از دو کلمه سال و کوچ می باشد.
  • مِرگان :(شخصیت اصلی داستان) در فرهنگ کرمانجی خراسان به معنی کشنده‌ی شکار یا مرگ آفرین برای شکار است.
  • زمینج :(منطقه‌ای که اتفاقات در آنجا رخ داده) اسم ساختگی دولت آبادیست. زمین +ج

محمود دولت‌آبادی در روستای دولت‌آبادِ سبزوار، در استان خراسان متولد شده و دوران کودکی و نوجوانی را همونجا می‌گذراند و بعد به تهران می‌آید. تمام داستان‌هایش هم (جز کلنل) در یک روستایی اطراف سبزوار مشهد رخ میدهند و گاهی به تهران کشیده می‌شوند. جزئیات داستان‌های دولت‌آبادی و آشنایی‌اش با زندگی روستایی و دهقانی از اینجا می‌آید. در نوشته‌هایش به راحتی میشود رد پای زندگی‌ی زیسته‌ی نویسنده را حس کرد.

شروع کتاب با چرایی بود و من چون قبلا کتاب "کوری" از "ژوزه ساراماگو" رو خوانده بودم حواسم را جمع کردم که در تله‌ی کنجکاوی نیافتم و از مسیر اصلی داستان دور نشوم.
داستانی تلخ،اما تلخیِ وزن‌دار ...
در دوره ای که هرکس به خودش حق میدهد به جای زن حرف بزند ، فکر کند، تصمیم بگیرد! زنی میدان‌دار داستان است که قوی و استوار ، باج به کسی نمی‌دهد حتی از درماندگی وفقر از گرسنگی و بی‌کسی، حتی زیر لگدهای خورد کننده‌ی محیط پیرامون قد علم‌ می‌کند...
در جامعه‌ای که مرد سالاری بیداد میکند و از مرگان فقط نامی به تانیث برده می‌شود اما او یکپارچه پا به پای مردان و حتی بیش‌تر از مردان کار می‌کند، نان‌آور است ، و حتی جایی که مردان پای رفتن ندارند او به جای آنها میرود که نعش شتر از چاه بیرون کِشد.
در طول داستان به شخصیت زنان کمتر پرداخت شده و زنان ردی کمرنگ و بی رمق دارند (گاهی هاله‌ای از زنی در میان دری ،-گاهی در نیم خطی- زنی در حال پیاله‌ی چای آوردنی، و نه بیشتر...)‌ بازتابی واقعی از جامعه‌ی آن دورا است اما مرگان در کوچه و دشت و دمن پا به پای مردان است.شاید برای همین است که خوی زنانه‌اش کمتر مجال بروز یافته و بارویی بلند بین خودش و خودش ، بین خودش و فرزندانش برای ابراز محبت و دوست داشتن کشیده.
خصلت مردانه‌اش هیچگاه اجازه نداد کاسه‌‌ی چشمانش نم بردارد! فرزندانش را ببوسد حتی هاجر، پرستوی شکسته بالش ، که پس از شب حجله نیاز به تیمار داشت را در هجمه‌ی کارها و مسئولیت‌هایش گم کرد...
در ان جامعه نه تنها مرگان در کوچه امنیت نداشت بلکه خانه‌اش هم برایش حریم امنی محسوب نمی‌شد.
گاهی هجوم درد و غم آنقدر زیاد بود که واگویه می‌کردم که کاش مرگان دست خودش و بچه‌هایش را بگیرد، برود که زنده به گور کند و خلاص...
من با این کتاب ، به کرّات گریستم. درد تا مغز استخوانم دوید و تلخی‌اش در جانم رسوب کرد.
کتاب پر از تشبیهات و توصیفات جذاب و گیراست.


در ابتدای داستان با کلماتی مواجه می‌شوید که معانی گنگی برایتان دارد ، احتمالا دست به جستجو می‌زنید، اما در بیشتر اوقات بی نتیجه خواهید ماند زیرا این کلمات، استعاراتی به گویش محلی نویسنده است و معنایی برای آن ثبت نشده اما رفته رفته طوری در متن بدان پرداخته می‌شود که معنای آن کاملا برایتان روشن می‌نماید. دو سه جایی داستان روندی کند و کسل کننده داشت که ترجیح می‌دادم به جای تکرار مکررات و توصیفاتِ اضافی به جزئیات پرداخته شود که بر عمق تلخی داستان بیافزاید. جاهایی می شد خیلی تلخ ترش کرد. فضا سازی‌های بیشتری کرد مثلا از جزئیات محیط گفت از خانه، که فضای اتاق که با چه چیزی از محوطه‌ی حیاط جدا شده؟! برف و باران اگر میامد سوز و سرما را با چه مهار میکردند که به درون نخزد! از حمام رفتن‌ها ،لباس شستن‌ها، اجابت مزاج، پخت و پزی اگر بود و.... ترجیحم این گونه توصیفات بود. حس کردم برخی جاها پرداختن به جزئیات ناشی از زندگی زیسته‌ی خود نویسنده میتوانست باشد وگرنه مخاطب هیچ درکی از آن پرداختها ندارد. مثل بازی بُجل یا گنجفه !در این رمان تمام شخصیت‌ها نه بد مطلق‌اند نه خوب مطلق و ابرستاره وجود نداره.
بنظرم خوبی ها و بدی ها کنار هم جمعند. گرچه‌ی کفه‌ی یکی غالب بر دیگریست اما بنظر تمام شخصیت‌ها طوسی می‌آیند.
مثل خودِما
مثل زندگی واقعی ما...

در نوشتن از زمان کودکی به ما آموختن یک فعل یا کلمه را دوبار در یک جمله یا جملات پشت هم بکار نبریم و سعی کنیم مترادفش را بیابیم اما دولت ابادی ( در نگاه اول و ساده انگارانه )، بشدت قانون شکنی کرده ! گاهی تاکید موکد؛
اما با دقت بیشتری که بنگریم وی در تاکید جمله‌ی اول شبه جمله‌ای با ریشه‌ای یکی اما مضمونی متفاوت آورده برای تاکید جمله‌ی اول که موجب پدیدار شدن قلمی خروشان شده که اتفاقا بسیااار هوشمندانه این اتفاق رخ داده !

گاه شبه جمله‌ای و در پسش توصیفی جاندار ...

به این مثال‌هاکه از متن کتاب انتخاب کردم توجه کنید :

  • چشم‌های اَبراو مثل دوتا اجاق بود، دو اجاق اتش و دود.
    (تاکید موکد)
  • یک ماهی می‌گذشت که تنور همانجا مانده بود؛ وا مانده بود؛ وامانده شده بود.

(مانده بود/ وامانده بود/ وامانده شده بود، در ریشه یکی اما برای شرح حالات مختلف آمده)


  • دشنامی زیر دندان شکاند طرف دشنام ملا بود، که با بانگ خود خواب علی گناو را شکانده بود.
    (شکاند اول با شکاند دوم تفاوت معنایی دارد.)
  • خمناله‌ای. خمناله‌ای کشدار.از آنگونه که قلب آدمی را شخم میزند...
    (شبه جمله‌ای و توصیفی در ادامه‌اش،)

و در آخر چند بریده از کتاب را برایتان می‌آورم :

#بریده
#جای_خالی_سلوچ
#محمود_دولت_آبادی

جوانی پنهان می شود و می ماند مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح رخ پنهان می‌کند چهره نشان نمی‌دهد اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است یا مهلتی تا خود را بروز دهد . چشم به راه است و هم اینکه روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند جوانی هم زبانه می کشد و نقاب کدورت را بی باقی می درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه چیز را به هم می‌ریزد سفالینه را می ترکاند همه دیوارها ای را که بر گِرد روح، سر بر آورده‌اند در هم می‌شکند و ویران می‌کند!

#بریده‌

#جای خالی سلوچ

#محمود دولت آبادی

عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست،که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند، می چزاند. می کوبد و می دواند. دیوانه به صحرا!

گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم، شاید هم بخواهی و ندانی، نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند. عشق،خود مرگان است! پیدا و نا پیداست، عشق. گاه تو را به شوق می جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد. حالا سلوچ کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی، چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود.

سلوچ کجاست؟


در کل بسیار داستان غم انگیز و دوست داشتنی بود و پیشنهاد میکنم اگر داستان را دوست داشتین حتما سمفونی مردگان از جناب عباس معروفی عزیز رو هم بخونین.