در جستجوی خودِ واقعی
هدیه ای از غیب
قرارمون میدون ولیعصر بود. من مثل همیشه که زودتر از موعد به محل قرار می رسم، زود رسیده بودم؛ خیلی زود. دوستم از چین برای چند روزی برگشته بود ایران و اگه شانس دیدنشو از دست میدادم احتمالا تا حداقل شش ماه بعد، نمیتونستیم همو ببینیم. تصمیم گرفتم یه دوری دورِ میدون بزنم و به مغازه ها و پاساژهای مختلف سرک بکشم تا وقت بگذره. در همین اثنا یهو یادم اومد که کتابفروشی فرهنگ، همون نزدیکاست. یه کتابفروشی بزرگ که غیر کتاب، محصولات فرهنگی هنری متنوعی هم داره. سریع راهمو به سمت کتابفروشی کج کردم. وقتی وارد کتابفروشی شدم، مستقیم رفتم طبقه پایین؛ چون کتابا همه تو اون طبقه چیده شده بودن. علاوه بر این، اونجا دو سه تا میز و تعداد بیشتری صندلی هست که میتونی کتابی رو برداریو بشینی با فراغ بال چند صفحه ایش رو بخونی و تصمیمت رو برای خرید، آگاهانه تر بگیری.
حدود نیم ساعتی تو این طبقه چرخیدمو کتاب تورق کردم و دست آخر هم یه کتاب برداشتم. قبل از اینکه برم صندوق که طبقه بالا بود، یه توقف کوتاهی هم تو بخش محصولات صوتی که کنج اتاق بود کردم و طیف وسیع سی دی ها رو از نظر گذروندم. رفتم صندوق و پول کتاب رو پرداخت کردم. هنوز خبری از دوستم نبود. بنابراین وقت داشتم. از کتابفروشی خارج نشدمو به تاب خوردنم بین قفسه های طبقه بالا ادامه دادم.
این طبقه مملو از محصولات هنری خاصی هست که هر جایی به راحتی پیدا نمیشه. در حین قدم زدن بین قفسه ها، یه تقویم چوبی توجهم رو جلب کرد. برداشتمش و لحظاتی نگاهش کردم تا متوجه شدم که برای استفاده از این تقویم باید هر روز یکی از زائده های چوبی رو بیرون بکشی و همزمان زائده قبلی رو فشار بدی داخل، تا بتونی تقویم رو رو تاریخ اون روز تنظیم کنی. طراحی قشنگی داشت اما کار کردن باهاش یکم مشکل بود. این تقویم مورد توجه یه پدر دختر هم قرار گرفته بود. پدر، بعد من برداشتش؛ یکم باهاش ور رفت و با لبخندی گوشه لب در حالی که از بالای فریم عینکش که روی نوک دماغش نشسته بود، به من نگاه میکرد، گفت: " یه آدم بیکار میخواد که هر روز اینو تنظیم کنه"؛ و بعد منو پدر، بلند، به این حرف خندیدیم.
من به قدم زدنم ادامه دادم و چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای قفل کیفم به گوشم رسید؛ نگاه کردم؛ دیدم یکی از قفل ها باز شده. با خودم گفتم حتما موقعی که کتاب رو گذاشتم داخل کیفم، فراموش کردم هر دو تا قفل رو ببندم. گرچه که همیشه این کار رو بدون توجه خاصی، به صورت شرطی انجام میدم. قفل رو چفت کردم و بعد از برداشتن یه دفترچه کوچیک که جلد چوبی و برگهای کاهی اما باکیفیتی داشت، دوباره رفتم صندوق، حساب-کتاب کردم و این بار، با رد شدن از میان گِیت الکترونیکی، از کتابفروشی زدم بیرون.
بالاخره امین و خانومش نگین، سر و کلشون پیدا شد. امین یه بسته شکلات کره ای و یه خوراکی دیگه که نمیدونم چی بود ولی خوشمزه بود رو به عنوان سوغاتی به من داد و منم بعد تشکر، سوغاتی ها رو چپوندم تو کیفم. رفتیم شام مفصلی خوردیم و حسابی ازینکه چقد همه چی اینجا بده و چقد همه چی بقیه جاها خوبه گفتیم. بعدِ شام، رفتیم مترو و تو ایستگاه دروازه شمیران، منو امین، بعد یه خوش و بش احساسی، همو بوسو بغل کردیمو جدا شدیم.
برگشتم خونه. قبل اینکه لباسمو از تنم بِکَنم، شروع کردم به خالی کردن محتویات کیفم روی میز که یهو نگاهم به یکی از چیزایی که رو میز افتاد، خشک شد.
"غریبانه"؛ شب شعر احمد شاملو، آبان ماه 1351، تهران
چند ثانیه ای بهش زل زدم؛ این از کجا اومد؟ من که همچین چیزی نخریدم. وارسیش کردم. رو قاب سی دی، جلد پلاستیکی دست نخورده ای کشیده شده بود. یه برچسب الکترونیکی که روش قیمت و عنوان فروشگاه فرهنگ ثبت شده بود، بهش چسبیده بود.
فکرم حسابی درگیر شد. مغزم شروع کرد به سناریو چیدن.
"نکنه امین به من داد اینو؟"
– نه بابا، احمق، امین که با مترو اومد و جلوی خروجی مترو همو دیدین و بعدشم که با هم بودین، کی وقت میکرده بره برای تو چیزی بخره؟
" وای نکنه اینقدر دیگه حواسم پرت و درگیره که اشتباهی یه سی دی دزدیدم؟!"
– چی داری میگی مشتی؟ اگه اشتباهی بر میداشتی که دم در، موقع رد شدن از گِیت، صدای آژیر بلن میشد و همه میفهمیدن که تو دزدی!
با اینکه مطمئن بودم در این حد حواس پرت نیستم، صورتحساب بانکیم رو از طریق اپ موبایلی چک کردم. هزینه این سی دی کم نشده بود از حسابم.
"خب پس ینی پول اینو یکی حساب کرده بوده؟ اما کی؟"
تو وسایلمو خوب گشتم تا بلکه نشونه ای یا احیانا شماره ای (چقد ساده ام من)، پیدا کنم. اما هیچ نشونه دیگه ای وجود نداشت.
"خب اصلا چجوری از تو کیف من سر درآورده؟ "
یادم اومد که یکی از قفل های کیفم باز شده بود. خیلی فکر کردم و تقریبا مطمئن شدم که یه نفر اینو داخل کیف من انداخته بدون اینکه من متوجه بشم. تنها چیز دیگه ای که باید ازش مطمئن میشدم این بود که آیا واقعا هزینه این سی دی پرداخت شده یا نه. چون با خودم فک کردم شاید یه احتمال خیلی ضعیفی وجود داشته باشه که من براستی دیوونه شده باشم و بدون اینکه خودم متوجه باشم اینو برداشتم و چون کیفم شلوغ بوده احتمالا گیت الکترونیکی هم متوجه وجود چیز مشکوکی نشده.
رو همین حساب، دو روز بعد رفتم فروشگاه فرهنگ و با نشون دادن برچسب الکترونیکی به فروشنده ازش خواهش کردم که چک کنه ببینه آیا این کالا فروش رفته یا نه. بعد وارد کردن کد کالا به رایانه، فروشنده تأیید کرد که بله، فروخته شده و ازم پرسید کِی خریدین؟ گفتم پریروز، گفت آره پریروز ساعت 5 بعد از ظهر!
در مورد انگیزه غریبه ای که "غریبانه شاملو" رو به من هدیه کرد، چیزی به ذهنم نمیرسه. ولی در هر حال، از همین تریبون میخوام اعلام کنم که: "ازت ممنونم دوست عزیز و نازنین. محبتت برای همیشه در یادم و یادگاریت برای همیشه با من میمونه".
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب فروشگاه همهچیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزی روزگاری در قرنطینه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بریده هایی از کتاب ارتباط بدون خشونت زبان زندگی مارشال روزنبرگ قسمت اول