وقتی کتابها صدایت میزنند
تحت فشارم. از چپ و راست. انگار که دستگاه پرسی افقی در دو طرف من قرار گرفته باشد. قبلن کمی آزادتر بودم اما فکر میکنم یک عضو جدید وارد خانوادهمان شده است. احتمالن خیلی خوشحال باشد.خبر ندارد این خوشحالی خیلی دوام نخواهد داشت. عضو جدید چه فربه هم است! جای خیلی ها را تنگ کرده. خوب است هیچ بازدید کنندهای هم نداریم تنها به تعدادمان اضافه میشود. صدای مهمان جدید را میشنوم: (خب دوستان خوشبختم، به به، خانواده ی نسبتن بزرگی هم هستیم، دوست دارم از تجربیاتتون برام بگید).. مشغول برونریزی هیجاناتش است که از بالای سرم صدای نالهای میآید، ای وای دوباره شروع شد: (و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد)..صدای دیگری اضافه میشود: (خانوم خواهش میکنم دوباره شروع نکنید به خدا خود فروغ خدابیامرزهم اگر اینجا بود میگفت بیا و بگذر از این).. صاحب ناله ادامه میدهد: (قلبم یک تکه آتشه،جناب شما که باید درک کنید).. دوست جدیدمان درحالی که همچنان از شعفش کم نشده میپرسد: (دوستان متوجه سوال بنده نشدین گویا.نده گفتم..).. صدای دیگری با بیحوصلهگی جفت پا وسط ابرازات کلامی دوست خوشحال میپرد: (چرا جانم متوجه شدیم اما تجربیات پرشکوهی برای تعریف نداریم، خودتون به زودی متوجه میشید به کدوم قبرستونی اومدین.) دوست جدید: (عجب، قربان انتظار همچین برخورد سردی آن هم در بدو ورود نداشتم واقعن!).. صدای بی اعصاب دیگری وارد جمع شد: (تجربه میخوای بدونی؟ هیجی الان حداقل دو ماهه که هیشکی یه سراغم ازمون نگرفته، حتی یه دست نکشیدن این خاک و خل و پاک کنن از رومون!). دوست جدید انکار میکند: (یعنی چه؟ خانومی که مشاهده کردم خیلی انسان بافرهنگی به نظر میومدن. اگر غیر از این بود بنده اینجا چه کار میکردم)...
صداها همزمان اوج میگیرند، گویا همه منتظر بودند یک گوش تازه وارد از همه جا بیخبر پیدا شود تا سفره ی دلهای چاک خوردهشان را باز کنند: (ای آقا بافرهنگی مگه به اسمه؟ دلمون پوسید تو این یه ذره جا)...(یادش بخیر اون اوایل که هنوز عزیز بودم منو از این قفسه میکشید بیرون بازم میکرد منم میتونستم یه کش و قوسی به ورقهام بدم)...(من حاضرم دوباره رو جلدم قورمه سبزی ریخته بشه ولی یه نگاهی بهم بندازه)... (دوست عزیز باور کن من حاضرم اصلن بشم سینی غذاش)... (یادش بخیر انقدر جذاب بودم براش که تو روز چند بار ورقم میزد،هنوز جای انگشتای خیسش روی ورقام هست)... (منم همینطور بعضی وقتا داد میزدم بابا من ضدآب نیستما دستاتو خشک کن بعد بیا)... (ولی فقط موقع خوندن من یاد خوردن چیپس و پفک میفتاد، هنوز خورده پفکها لای ورقه هامه، بدجورم به خارش افتادم)... (باز حداقل همگی برگه هاتون سالمه، من بیچاره چی بگم که یک روز تمام افتادم دست یه پسربچه سرتق، درب و داغونم کرد)...(آره اصلن عادت کتابخونی و کتابداریشم به آدمیزاد نرفته، ولی باز میخوند، بعض حالا بود)...(دوستان من جواب شخصیتهام رو چی بدم، بابا بیچاره قهرمان اصلی وسط جنگ گیر کرده، تا این دختر نیاد ادامه رمان رو بخونه این بنده خدا عاقبت بخیر نمیشه! ئه مگه میشه وسط نقطه اوج کتاب رو ببندی بری)...(کلن یه چندوقتی هست انگار اعصاب نداره شبها صدای گریههاش رو میشنوم.)..(خب منم میگم یک یادی از ما بکن شاید چاره ساز باشه)...
همه از خودشان میگفتند و من تمام حواسم به خودم بود. به فکری که در سر داشتم.چرا خودمان این طلسم را نشکنیم. مگرنه اینکه ما خودمان صاحبمان را انتخاب کردهایم. حدود یک سال است که به این کتابخانه آورده شدهام اما هنوز قرعه به نامم نیفتاده. انتظار بس است. او نیاز به کمک دارد؟ من کمکش میکنم.او فراموشم کرده؟ مهم نیست من صدایش میزنم.
میبینمش که وارد اتاق شده است و بیهدف پشت میز تحریرش مینشیند...
وارد اتاق میشوم و پشت میز تحریرم مینشینم. حوصله هیچکس و هیچچیز را ندارم، انگار در مغزم یک بمب ساعتی کارگذاشته شده است که هرآن ممکن است منفجر شود. (اصلن بذار منفجر شه بهتر،کمترم فکر و خیال میکنم! ) چشمانم بیهدف در و دیوار اتاق را میکاود،میز تحریر، تابلو، تخت، کتابخانه، دیوار.. وایسا! برگرد.محتویات کتابخانه نگاهم را سمت خودشان جلب میکنند...
(هی دارم درست میبینم؟ داره نگاهمون میکنه؟توهم که نیست؟)..(منم شاهدم.داره میاد سمتمون)...(خدایا یعنی میشه منو انتخاب کنه)...(دوستان قطعن دلش برای من تنگ شده.).. اما میدانم کداممان انتخاب خواهیم شد. روبه رویم میاستد. نگاهم میکند. با حرکت نرم دستانش مرا از آغوش دوستانم بیرون میکشد. فریاد حیرتشان را میشنوم...
کتاب را از قفسه بیرون میکشم: (توکجا بودی این همه وقت!) دستی روی کتابهای داخل قفسه میکشم، خاک رویشان را پاک میکنم و زیرلب میگویم:(شاید شماها بتونین کمکم کنین)...
حرفش را تایید میکنم: (قطعن که میتونیم!) چشمکی به دوستانم میزنم و میگویم: (نگران نباشید نوبت شما هم میرسه،فقط صداش کنید.)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تخم، داستان زندگی و انسانها | داستان کوتاه از اندی ویر
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب اصلگرایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد مدیریت دولتی نوین