هیــــــس! آرام بخوان! بگذار فریاد ناگفته ها به گوشت برسد!
پازل...
-میدونی منو یاد چی میندازی؟
نفسشو کلافه بیرون فرستاد و چشماشو تو حدقه چرخوند!مشتشو بالا آورد و همونطور
که با دستاش میشمرد گفت:
+بارون ، خورشید ، کبوتر ، ساحل ، سنگ...
زل زد تو چشمام: بازم بگم؟
با تک خنده ای به صندلی تکیه دادم و
نمکدون که تا چند دقیقه قبلش بازیچه
دستام بود رو سرجاش گذاشتم!
-نخیر... یه چیز جدید به ذهنم رسید!
آه بامزه ای کشید و دستشو زیر چونه اش
گذاشت...
+بفرمایید استادِ تشبیهات! بنده جسارت نمیکنم...
-پازل!
با گیجی اخماشو تو هم کشید!
+پازل؟
-نه خود پازل...یه تیکه از یه پازل ده هزار تیکه!
میخواست عادی باشه ولی بعد این همه وقت ، پوزخند محوش رو تشخیص میدادم:
+یعنی انقدر حقیر و کم ارزشم؟
دیگه هول نشدم! به قضاوت های عجولانه اش عادت داشتم...
-اتفاقا کاملا برعکس...
با یه بی حوصلگی واضح ، مثل همیشه توپید:
+میشه عین آدم توضیح بدی؟ من توی اون
مغز روان پریش تو نیستم بفهمم چی میگی!
با خونسردی دستی به چونه ام کشیدم و گفتم:
-شاید همینجوری اون تیکه کوچیک بی
ارزش بنظر بیاد...
ولی میدونی کِی اهمیتش مشخص میشه؟
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم ادامه دادم:
+وقتی که پازل تموم شده...
یعنی اون نه هزار و نهصد و نود و نه تیکه
سرجاش چیده شده ، ولی اون تیکه آخر
نیست! گم شده...
مکثی کردم و به چشمای بی تفاوت و
منتظرش خیره شدم... البته! بهتره بگم:
چشمای بی تفاوت و منتظر و سردِ لعنتیش...
+پازل تموم شده ولی نشده! کامله ولی
ناقصه! نمیتونی عقب وایسی و با لذت نگاه
کنی و بگی آخیش! همش حواست پی اون
تیکه خالیه ؛ همش اون به چشمات میاد...
نگاهی به ساعتش انداخت و موبایلشو
برگردوند به کیفش: خب؟
میخواست بره!
میتونم بگم بعضی کاراش با فاکتور گرفتن از
اون تفاوتای کوچیک ، خیلی شبیه من بود...
مثلا من همیشه نیم ساعت زودتر میومدم!
و اون نیم ساعت زودتر میرفت! شبیه بود نه؟
+خب به جمال این گارسون کچله...
همین دیگه! تو همون تیکه آخر پازل ده هزار تیکه زندگی منی!
که حتی اگه همه چی سرجاش باشه...
تو دست نیافتنی میمونی و یه تنه کمر
همت میبندی برای ناقص نگه داشتن اون و
روانی کردن من!
منتظر واکنشش که چیزی جز همون پوزخند
مزخرف نمیتونست باشه نموندم و رفتم طرف صندوق!
وقتی حساب کردم و برگشتم...
نبود! فقط یه کاغذ روی میز بود که توش
نوشته بود:
زیاد دم دست بودم و دور انداخته شدم که
الان به دست نیاوردنی ام!
پس توئم پرتم کن تو سطل آشغال ذهنت و
فک کن پازلت از اول نه هزار و نهصد و نود
و نه تیکه ای بوده!
نویسنده:یاسمین فتحی (لاکپشت)
نشر با ذکر اسم نویسنده حلال! :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
استادی بازاریابی با شاگردی کاتلر؛ ۱۰ درس بازاریابی فیلیپ کاتلر + معرفی کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب پوتین قرمز ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب کریپتوکارنسی؛ پول دیجیتال چطور میتواند فایننس را متحول کند