کابوک

کتاب کابوک یک کتاب آخرالزمانی با محوریت بینایی است.

داستان با مالوری آغاز می شود که او و دو فرزندش چهار سال گذشته در خانه ای تنها زندگی کرده اند و حالا وقت آن رسیده تا یک سفر رودخانه ای خطرناک بیست مایلی را با قایقی انجام دهند. اما واقعیت این است که مالوری در دنیایی پر از موجودات زندگی می کند که دیدن آنها مردم را به جنون و خودکشی می کشاند. حالا مالوری مجبور است که ریسک کند و درحالی که چشمانشان را بسته اند تنها با تکیه بر قوای شنوایی خود و فرزندانش راهی دنیای بیرون و این سفر پر خطر بشود.

کتاب به حالت رفت و آمدی بین سفر مالوری در رودخانه (زمان حال) و فلش بک به گذشته و وقایی است که او را به این نقطه کشانده، مخصوصا زمانی که با چند نفر دیگر در این خانه محصور شده زندگی میکرد.

اولین چیزی که به سرعت آشکار می شود و واقعیتی که نمی توانم به اندازه کافی ستایشش کنم توانایی فوق العاده مالرمن در به تصویر کشیدن تجربه شنیدن و ندیدن، و محاصره شدن با صداهای غیرقابل شناسایی در این دنیای خصمانه و ترسناک است.

دنیای کلاستروفوبیک (اطلاعات بیشتر) مالرمن، جایی که تمام پنجره ها باید کاملاً پوشانده شوند، جایی که خارج از خانه ها حمله صورت میگیرد، تنها انتخاب ممکن کوری مطلق است.

ریتم کتاب پرتنش هست و مالرمن نیز از هر ترفندی برای تقویت تنش از ابتدا تا انتها استفاده می کند و اجازه نمیدهد که تا تموم شدنش آن را زمین بگذارید. مالوری در ابتدای رمان تنهاست و در طول داستان با فلش بک هایی که نویسنده میزند با هم خانه ای های او آشنا میشوید و چون بیس کتاب بر اساس شنیدن هست با هر توصیفی که از صدایی نوشته شده مثل خش خش برگها با خودتون میگید که نکنه الان اتفاقی بیوفته و مشکلی پیش بیاد؟! ممکنه در خیلی از داستانها این شیوه توصیف صداهای ترسناک کلیشه ای شده باشه اما ملرمن این توانایی را دارد که از هممین کلیشه برای تبدیل داستانش به یک داستان ترسناک استفاده کند.

ملرمن با زندگی ملوری با خواهرش، تماشای گزارش های خبری و خواندن وبلاگ در اینترنت از افزایش شیوع جنون خودکشی و این باور که دیدن چیزی باعث آن می شود شروع می کند.

بعضی از باگهای کتاب:

وقتی این اتفاقات شدت پیدا میکند دولت مقررات حکومت نظامی وخاموشی در ساعت معین شب را وضع میکند اما وقتی چشم بند برای حفظ امنیت بیشتر مردم کافی است چرا فقط به آنها چشم بند نمیدهند؟ و این باعث میشه تا این فرضیه به وجود بیاد که ممکنه کار خود دولت باشه. یا اینکه وقتی تکنولوژی اینقدر پیشرفت کرده که کلی گجت های کارآمد برای کمک به نابینایان اختراع شده چرا نویسنده از آنها در داستانش استفاده نکرده؟

تحقیقات کم نویسنده در مورد چگونگی حرکت در دنیای واقعی بدون دید کاملاً مشهود است زیرا او گهگاه به "عصای نابیناها" اشاره می کند به جای استفاده از اصطلاحات صحیح مانند "عصا سفید" ، و همچنین اینکه مردم با این موارد بسیار بی فایده رفتار می کنند ، در مقایسه با استفاده از آنها به روشی ساختاری که در واقعیت لازم است. وقتی مالوری به خانه رسید ، می فهمد که خط تلفن ثابت هنوز کار میکند اما اینترنت کاملاً قطع شده. یک توضیح نه چندان قابل قبول این است که افرادی که در برج های انتقال نیرو کار میکردند دیگر سرکارر نمیروند اما وقتی تلفن ثابت کار میکند میتوان از اینترنت adsl استفاده کرد.

افراد خانه از چاهی در پشت خانه برای آب آشامیدنی خود استفاده می کنند و در اینجا مسئله آب آلوده مطرح می شود ، هیچ کس پیشنهاد نمی کند که آن را بجوشانند.

این ناهماهنگی ها، کم و زیاد در سراسر کتاب رخ می دهد.

ظاهراً سگ های خانگی میتوانند در چند روز آموزش ببینند تا سگ راهنما شوند، با اینکه او اشاره می کند که خانه ها به دلیل ایستگاه برق از برق برخوردار هستند اما برای روشنایی از شمع استفاده میکنند.

یا وقتی که بچه ها به دنیا اومدن توی این چار سال مریض نشدن یا حتی واکسن های اولیه که نیازشونه رو چکار کرد مالوری؟

کاراکترها:

درباره شخصیتها هم توضیحات بیشتری میتونست داده بشه مثل تام، گری و دان.

درباره مالوری همه آنچه از زندگی او قبل از آخرالزمان می دانیم این است که او در دهه بیست و یک سالگی است ، با خواهرش زندگی می کند ، شغلی ندارد و شبی با شخصی بود که نامش فقط یک بار در کتاب آمده و حالا از او حامله است و با اینکه دیگر خبری ازش نبود میخواهد که آن بچه رو به دنیا بیاورد.

پایان کتاب:

پایان کاملا شگفت آوری داشت و کاملا منو شکه کرد، همش با خودم میگفت پس چی شد؟ این موجودات چی بودن؟ یعنی قرار نیست دنیا نجات پیدا کنه؟

نویسنده با کلی سوال بی جواب کتاب رو به اتمام میرسونه.

سخن آخر:

با همه این اوصاف این کتاب رو دوست داشتم و بی صبرانه منتظر انتشار کتاب دوم هستم و امیدوارم که توی کتاب دوم جواب سوال هام رو بگیرم. و بعد از اینکه کتاب دوم منتشر بشه دوباره این کتاب رو یک دور دیگه خواهم خواند.