گذشت و می گذرد، ولی من همانم که بودم!


روز ها، ماه ها و سال ها می آیند و میروند و ما هر روز پیر تر میشویم و از جوانی ما فقط یاد و خاطره میماند به

قول صاعب تبریزی:

آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا / از جوانی حسرت بسیار میماند به جا

مثلا همین بهار که شد درختان از خواب زمستانی بیدار شدند، همه لباس تازه به تن کردند، ولی ما آنقدر سرگرم

کار و مسائل بودیم که زیبایی بهار را فراموش کردیم.

تا به خود آمدیم تابستان با روز های گرم و پر حرارت رسید و میوه ها هم رسیدند.

دیدیم پاییز با لباس زرد هوهو کنان از راه رسید و لباس درختان را عوض کرد. برگ های خسته زیر پای ما خش

خش کردند؛ تا آمدیم با پاییز و هنر نمایی اش چای و قهوه ای بنوشیم، صدای زمستان آمد و چای را برد و گفت: یخ کرده است عوضش میکنم.

سماور و بخاری را روشن کردیم. از پنجره کنار در که نگاه کردم همه جا از قوی سفید پر بود شاید هم اردک ها و

مرغابی های سفید تا در را باز کردم که به آن ها آب و دانه ای تعارف کنم، پر کشیدند به اوج آسمان رفتند و

مهاجرت را آغاز کردند.

خلاصه اینکه آنها هم رفتند و یک سال گذشت ولی من بازم هیچی از این زندگی نفهمیدم و فقط یکسال بزرگ تر

شدم.