یادداشتی بر رمان پیرمرد و دریا

رمانِ کوتاه پیرمرد و دریا نیاز به معرفی کردن ندارد. هر کسی که اندکی اهل مطالعه باشد این کتاب را می‌شناسد ولو آن‌که آن را نخوانده باشد. پس فقط به برداشت شخصی خودم از کتاب بسنده می‌کنم.
شاید بتوان کل داستان را در پنج تا شش خط خلاصه کرد اما در واقع این درصورتی است که مفاهیم عمیقی که در حین داستان بیان می‌شود را ندیده بگیریم و فقط به شرح ماوقع بپردازیم.
کش و مکش‌های پیرمرد با ریسمان ماهی‌گیری‌اش بیانگر زندگی پیرمرد و حتی همه‌ی انسان‌هاست احتمالا همه‌ی ما در زندگی یک ماهی خیلی بزرگ داریم که در تلاش برای صید آنیم. فکر کردن به این موضوع و همذات‌پنداری من با پیرمرد سبب شده بود که در طول خوانش کتاب عمیقا دلم بخواهد که پیرمرد ماهی‌اش را صید کند. البته به نظر من درون‌مایه‌ی اصلی کتاب می‌تواند تنها گرفتن آن ماهی بزرگ نباشد، چیزی که بیشتر از تلاش‌های پیرمرد برای گرفتن ماهی ذهن مرا درگیر کرد، بمبک‌هایی بودند که بعد از صید ماهی به آن حمله‌ور شدند و تلاش برای حفظ ماهی را بسیار سخت‌تر و پرتنش‌تر از صید ماهی کردند.
پیرمرد در یک اقیانوس پر تلاطم و پرزور تنها بود و این تنهایی با جملات کوتاهی که بارها و بارها در طول داستان از پیرمرد می‌شنیدیم مذمت شده بود. (جملاتی مثل کاش پسرک اینجا بود) و در انتهای داستان وقتی که پیرمرد به کلبه‌ی حقیرانه‌اش بازمی‌گردد متوجه می‌شود که چقدر خوب است که بتوانی با کسی به غیر از دریا و ماهیانش حرف بزنی. و جایی دیگر از پسرک می‌پرسد که آیا در طول این چند روزی که غیبش زده بود کسی به دنبالش گشته بود یا نه؟ رابطه‌ی پیرمرد و پسرک بسیار محبت آمیز و عمیق است و شاید یکی از مهم‌ترین دارایی‌های پیرمرد داشتن همین رابطه‌ی سرشار از عشق است.

و در آخر همینگوی تصویری از پیرمرد را توصیف می‌کند که اشک مانولین پسرک دستیارِ پیرمرد را درمی‌آورد: خانه‌ای به دور از هرگونه وسیله‌ی رفاهی، پیرمردی که به روی تختی سفت با پوشش روزنامه خوابیده و دست‌های زخمی و تن خسته‌ای که حاصل آن هیچ چیزی نبود جز یک اسکت از یک ماهیِ غول پیکر و البته مانولینی که با دیدن روزگار غمزده‌ی پیرمرد غمگین می‌شد و تمام تلاشش را برای خوشحالی او می‌کرد. چه دارایی و ثروتی بالاتر از یک عشقِ واقعی.