یک داستانِ نسبتاً کودکانه...

تقصیرِ من بود...!!!

اولِ مهر رسیده بود و من هم کیف و کتاب و رختِ نو خریده در پوست خودم جا نمیگرفتم که بالاخره میخوام برم مدرسه، صبح ساعت ۷ به سختی توسط پدر جان بعد از چند بار بی توجهی به بیدارباشِ ایشان با لقدهای ریتم دار از خواب ناز بیدار و به سمت دستشویی هدایت شدم.

چاشت خورده و لباس نو پوشیده کیف روی دوش انداختم، پول تغذیه از بابا و بعدش با زیرکی فراوان از مامان گرفتم و بعد از رد شدن از زیر قرآن بیرون اومدم و با سرعتی به سانِ یوسین بولت به سمت خونه‌ی رفیقِ شفیق و تپلم امیر رضا رفتم، چون عادت داشت زیاد بخوره همیشه باید با بیل دنبالش میکردن تا از سر سفره پا بشه، خلاصه بعد از در زدن های متوالیِ من توسط مادرش به بیرون راهنمایی شد، مستقیم به سمت بقالی علی آقا ملقب به کُر علی حرکت کردیم و هر کدوم یه کیک و ساندیس سیب موز خریدیم و داخل کیف گذاشتیم.

خونمون ۵تا خیابون تا مدرسه بیشتر فاصله نداشت و همیشه تو مسیر از وسط یه پارک رد میشدیم، البته خودمون راه رو دور میکردیم تا حتما از پارک عبور کنیم.

بعد از کمی پیاده رویِ سریع به پارک رسیدیم و چند دقیقه ای مشغول بازی شدیم.

بعدِ چند دقیقه‌ی فرسایشی به ناچار از پارک دل کنده و به سمت دبستان راه افتادیم.

بالاخره رسیدیم به دبستان کوچک و باصفای خودمون، کما فی السابق تو این روز طنین "بازم آمد بوی ماه مدرسه" در حیاط شنیده می‌شد و بچه ها هم تو گروه های چند نفره حلقه زده بودن و مشغول ورّاجی بودند،

با امیر رضا به سمت حلقه‌ی دوستانِ صمیمی خودمون که گوشه حیاط و زیر درخت گردو ایستاده بودند رفتیم، بعد از کمی مباذله‌ی شوخی و خنده صدای زنگ به صدا در اومد، صف کشیدیم و بعد از تلاوت قرآن، آقای مرزبان مدیر مدرسه همون نطق دوسالِ گذشتش رو دوباره تکرار کرد.

به صف وارد کلاس خودمون شدیم،

-یک دو سه اینم سومین نیمکت از سمت راست، نیمکت عزیزِ خودم

رفتمو پشت نیمکت نشستم، چند لحظه بعد از مستقر شدنِ بچه ها صدای همهمه و قهقهه بلند شده بود، منم مثل بقیه گرم صحبت با دوستان بودم که ناگهان یه چیزِ نرمی به پشت سرم برخورد کرد، به پشت برگشتم و دیدم یکی از بچه ها داره بقیه رو با تکه هایی از پاک کُنِ مندرس خودش میزنه، من و امیررضا هم سریع کاغذامونو در آوردیم.

مچاله می‌کردیم و بقیه رو باهاش میزدیم،

در یک چشم بهم زدن کلاس به میدان نبرد بامزه ای بدل شده بود، از همه طرف تکه پاک کن و کاغذ مچاله به پرواز در میومد و به این و اون میخورد،

در این وانفسا،

درِ کلاس باز و خانم معلم وارد شد، همه مشغولِ ستیز بودند و کسی بهش توجه نمی کرد، خانم معلم که شرایط رو دید بی درنگ به دنبال آقای مدیر رفت، در همین حال نبرد بی وقفه ادامه داشت و کسی لحظه ای مکث نمیکرد تا اینکه...

آقا مدیر همراهِ خانم معلم وارد شد و صدای کشیده ی آب نکشیده ای طنین انداز شد، دیگه حتی صدای نفس نمیکشیدن هم نمیومد،

-چی کار میکنید گوساله هااااا... شما بیشعورا یه سال بزرگتر شدین؟؟!! روز اول مدرستونه مثلاً؟؟!!

-اولین نفر کی شروع کرد؟ سریع خودشو معرفی کنه یا اینکه همه تون رو زنگ میزنم والدینتون بیان ببینن چه گوساله هایی تربیت کردن...

هیچ تهدیدی برای نسلِ ما ترسناکتر از زنگ زدن به خانواده نبود، چون بدون تردید کسی که به خانوادش زنگ میزدن تا یک هفته یه کتک مفصل در انتظارش بود،

یکی از بچه ها که دل و جرات زیادی داشت و یکمم شرّ بود دست بلند کرد

-من شروع کردم آقا

-تو غلط کردی کرّه خر... بیچارت میکنم... پاشو گمشو بیا بیرون...

من که شیفته این از خود گذشتگی قرار گرفته بودم، بی اختیار گفتم: نه آقا من اول زدم، تقصیرِ من بود.

سکوتِ مطلق کلاس رو فرا گرفته بود این بار حتی آقا مدیر هم سکوت کرده بود،

بعد از گذشتِ چند لحظه سنگینیِ فضا فروکش کرد، حالا همه‌ی بچه ها یک به یک دستاشون رو بالا می آوردن

-من زدم آقا

-من شروع کردم

-تقصیر من بود

و...

آقا مدیر همه ما رو در حیاط به صف کرد،

ترکه ی تازه ای از چوب درخت گردو درست کرد و ...