آینه‌های ذهن من

کاخ سفید فقط بخشی از زندگی پرفراز و نشیب میشل اوباماست. میشل رابینسون اوباما قبل از اینکه به نخستین بانوی اولِ سیاه‌پوستِ ایالات متحده‌ی آمریکا تبدیل شود یک وکیل و فعال اجتماعی بود. «شدن» بازگویی تلاش‌های زنی است که همواره سعی کرده است مسائلی را مطرح و مشکلاتی را حل کند که دیگران عموماً آن‌ها را نادیده می‌گیرند. او وقتی وارد کاخ سفید شد تصمیم گرفت راهی متفاوت از همسران روسای جمهور قبلی آمریکا را انتخاب کند و به فکر کسانی باشد که از دید سیاستمداران پنهان می‌مانند.

جلد کتاب شدن
جلد کتاب شدن

«شدن» با ارائه‌ی تصویری روشن از یک خانواده‌ی متوسط شهریِ ساکن در بخش جنوبی شیکاگو آغاز می‌شود. دختری کوچک با عروسک‌های باربی و لگوهای اسباب‌بازی؛ که به همراه پدر، مادر و برادر بزرگترش کریگ در خانه‌ی ویلایی آجری و تمیزی که به رابی، عمه‌ی مادرش، و شوهرش تعلق داشت زندگی می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر پدربزرگش ساکن بود، مرد جنوبی؛ پیرمردی که با توجه به تجربیات تلخ زندگی‌‌اش به عنوان نوه‌ی یک برده‌ی جورجیایی و یک کودک سیاه‌پوست در دوران اوج تبعیض نژادی در آلاباما، به هیچ سفید‌پوستی اعتماد نداشت و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر شیفته‌ی موسیقی جَز بود: «مرد جنوبی برای من به بزرگی بهشت بود؛ و بهشت، آن‌گونه که آن را تصور می‌کردم، حتماً جایی بود سرشار از موسیقی جَز. طی سال‌ها هدیه‌های کریسمس را با ترانه‌های الا فیتزجرالد باز می‌کردیم و شمع‌های تولد را با ترانه‌های کولترین فوت می‌کردیم.»

میشل چهار ساله بود که آموزش پیانو را زیر نظر عمه رابی آغاز کرد. و نخستین درس جدی‌ای که باید در زندگی فرا‌می‌گرفت این بود: پیدا کردن کلیدِ سی در میان انبوه کلیدهایی که در طول زمان شکسته و یا بخش‌هایی از آن‌ها از بین رفته بودند: «پیانو برای من تنها همان یک پیانو بود؛ تنها دستگاه موسیقی‌ای که نواخته بودم. همانطور که محله‌ی من محله‌ی من بود، پدرم، پدر من بود و زندگی‌ام، زندگی‌ من. این بود تمام آن‌چه که می‌دانستم.»

شما در این کتاب میشل اوباما را فقط با عنوان «زنی که هشت سال بانوی اول ایالات متحده‌ی آمریکا بوده است» نخواهید دید. آن‌چه قرار است بخوانید مرور مسیر طولانی و پرفراز و نشیب زندگی دخترکی است که همیشه تلاش کرده شکست نخورد، اشتیاقِ مورد تحسین قرار گرفتن را در خود نکُشد و همواره در جدالی دائمی است؛ برای حفظ تمام آن‌چه که از سال‌ها پیش از ورودش به کاخ سفید از او میشل رابینسون اوباما ساخته بود.


جملات ساده‌ی فصل‌های آغازین کتاب به شما کمک می‌کنند دوران کودکی و نوجوانی دختر سیاه‌پوستی را که بعدها بانوی اول ایالات متحده‌ی آمریکا شد، راحت‌تر تصور کنید. از دوران دبستان و مدرسه‌ی دولتی‌اش که در مورد آن نوشته: «هیچ‌کس درباره‌ی عزت نفس یا رشد فکری بچه‌ها صحبت نمی‌کرد. اگر در خانه خود را آماده کرده بودی در مدرسه تشویق می‌شدی و تو را باهوش و مستعد به حساب می‌آوردند.» تا نصیحت‌های برادر بزرگترش کریگ، که عشقش به بازی بسکتبال از او کودک اجتماعی‌تری ساخته بود: «رنگ پوست ما همیشه ما رو آسیب‌پذیرتر می‌کنه.» و حتی ارتباطش با همکلاسی دوست‌داشتنی‌ دوران دبیرستانش، دختر یکی از سیاستمداران پرنفوذ سیاه‌پوست به نام جسی جکسون: «من و او طرفدار این بودیم که هویت جوانان سیاه‌پوست در سرتاسر آمریکا تقویت شود اما بیش از این دلمان می‌خواست به واترتاورپلیس برویم، قبل از اینکه حراج کفش‌های سوییسی تمام شود.»

مالکوم ایکس در جایی گفته بود من رویای آمریکایی نمی‌بینم، هر آن‌چه می‌بینم کابوسی است آمریکایی. و انگار تمامِ این اتفاقات و خاطراتِ دوران کودکی و نوجوانی بود که یک به یک میشل را برای غوطه‌ور شدن در رویای آمریکایی آماده کردند. او در جای جای کتابش به این نکته اشاره می‌کند که هم‌نسلانش، سیاه‌پوست‌های آمریکایی یا آمریکایی – آفریقایی‌ها شاید تنها آمریکایی‌هایی هستند که روزِ اول چندان درخشانی ندارند؛ نه در مدرسه و دانشگاه و نه حتی در محیط کار. نبرد طولانی و دردناکی که به عنوان ارثیه‌ای اجدادی برای کسب حقوق شهروندی، از بین بردن ناتوانی اقتصادی و ریشه‌کن کردن نژادپرستی به آن‌ها رسیده بود، پایان‌ناپذیر جلوه می‌کرد. به همه‌ی این‌ها زن بودن را هم اضافه کنید: «شخصاً وقتی کودک بودم سریال مری تایلر را ترجیح می‌دادم و آن را با علاقه دنبال می‌کردم. مری شغل داشت، یک کمد شیک داشت و مویی بسیار زیبا. مستقل و بامزه بود و برخلاف خانم‌های دیگر در تلویزیون، مشکلاتش جالب بود. درباره‌ی چیزهایی صحبت می‌کرد که ربطی به کودکان یا خانه‌داری نداشت. به لو گرانت اجازه نمی‌داد برایش قلدری کند و دنبال پیدا کردن شوهر هم نبود. جوان و پخته بود… اگر دختر باهوشی بودی و می‌خواستی چیزی بیش از یک همسر باشی، مری تایلر الگوی تو می‌شد.»

آشنایی با باراک
نحوه‌ی آشنا شدن میشل و باراک اوباما هم در نوع خود یک کمدی به حساب می‌آید. میشل به عنوان وکیل جوان شرکت بزرگ سیدلی و آستین مسوول کارآموزی شده بود که برای یک شغل تابستانی به آن‌ها مراجعه کرده بود. دانشجویی از هاروارد که همه متفق‌القول او را یک نابغه‌ی جذاب وصف می‌کردند؛ میشل اما نظر دیگری داشت: «در تجربه‌ی من، یک دست کت‌وشلوار تن هر سیاه‌پوست نیمه باهوشی کنی تمام سفیدپوست‌ها متعجب خواهند شد.» اما این نظر بدبینانه فقط در چند خط بعد تغییر خواهد کرد: «صدایی جذاب و لبخند بزرگی داشت… به سرعت فهمیدم که باراک نیازی به توصیه و نصیحت ندارد.» اگر نخواهم بگویم میشل و باراک شخصیت‌هایی متضاد با هم دارند، باید بنویسم شخصیت این دو نفر مکمل هم است. مثل نماد یین و یانگ. میشل یک برنامه‌ریز دوراندیش است، زنی که با زندگی خود مثل یک کاردستی اوریگامی رفتار می‌کند، هر خم و تایی برای رسیدن به یک هدف نهایی است و نه صرفاً تجربه‌ای جدید؛ برخلافِ علاقه‌ی شدید باراک به نامه نوشتن، او دوست داشت تلفنی با هم ارتباط داشته باشند (و همینطور هم شد)؛ باراک اما مردی بود محتاج غرق شدن در تنهایی برای فکر کردن و نوشتن، می‌توانست بر یک اقیانوس مواج هم زندگی کند، مسیرهای زیگزاگی زیادی را طی کرده بود تا فقط ببیند و لمس کند؛ یک آمریکایی اصیل که همزمان پیوندهایی محکم با کنیا، هاوایی، تگزاس و اسم وسط عربیش دارد؛ تمام این‌ها از او مردی ساخته است پر از احساسات متناقض با هم. «باراک یک اسب تک شاخ افسانه‌ای بود که نام عجیب و غریبش، میراث عجیب و غریبش، نژاد عجیب و غریبش، پدر غایبش و ذهن یگانه‌اش او را شکل می‌داد؛ و عادت داشت هر جا می‌رود، خود را ثابت کند.»

عجیب‌وغریب، قوی‌ترین توصیفی است که میشل در طول کتاب برای باراک به کار برده است؛ مردی که می‌توانست چند ساعت قبل از اینکه برای یک هفته غیبش بزند زیر گوش معشوقش از عشق و ثبات قصه‌ها بگوید و در پاسخ به این سوال که چطور می‌خواهد از پس هزینه‌های زندگی همزمان در واشنگتن و شیکاگو برآید پاسخ دهد: «خب یه کتاب دیگه می‌نویسم، یه کتاب بزرگ که پول‌ساز باشه» آن هم در شرایطی که چاپ اول کتاب رویاهایی از پدرم (که پس از رییس‌جمهور شدنش پروفروش شد) فروش چندانی نداشت. باراک براساس آن‌چه میشل می‌گوید یک تازه‌کار سیاه‌پوست بود که تلاش می‌کرد کارهای یک سفیدپوست را انجام دهد؛ تجسم رویای آمریکایی شود، و بالاخره به نقطه‌ی اشتراکی با دموکرات‌ها برسد و این رویه سایه‌ای سنگین بر روابط خانوادگیش انداخته بود تا جایی که میشل مجبور می‌شد به تنهایی درمان‌های ناباروری را ادامه دهد.

شیوه‌ی خاطره‌گویی میشل اوباما، هر چند گاهی آن‌قدر در جزییات غرق می‌شود که خسته‌تان می‌کند، اما باز هم جذاب است. می‌توانید پرحرفی‌هایش را نادیده بگیرید و همچنان با خواندن سرگذشتش گاهی بخندید، گاهی عصبانی شوید، گاهی هم در غم فرو بروید مثل زمانی که سقط جنین را مثل زخمی که هیچ محبتی توان درمانش را ندارد تجربه می‌کند یا روزی که پدرش را به خاک می‌سپارد و بدون او به خانه برمی‌گردد.

قطعاً مثل خیلی از خواننده‌های دیگر شما هم هر چه بیشتر این کتاب قطور را ورق می‌زنید اشتیاق خواندن خاطرات زمان کارزار انتخاباتی و پس از آن، دوران اقامت هشت ساله‌ی خانواده‌ی اوباما در کاخ سفید در وجودتان بیشتر می‌شود. میشل با یک تحلیل مشخص برای حمایت از همسرش وارد کارزار شده بود: «او یک سیاه‌پوستِ آمریکایی است… گمان نمی‌کنم پیروز شود… هرگز پیروز نمی‌شود.» برعکس او، که با ناامیدی از پیروزی، چیزی بیشتر از حتی تمام توانش را هم برای کمپین باراک می‌گذارد، دو دختر خردسالشان مالیا و ساشا با اشتیاق منتظر رییس‌جمهور شدن پدرشان بوده‌اند؛ میشل به خاطر می‌آورد که مالیا هر وقت به روی صحنه می‌آمد و با موج دست‌های مردم در ترکیب با صدای بلند موسیقی مواجه می‌شد آرام زیر گوشش از او می‌پرسید: حالا دیگه رییس‌جمهور شد؟ – نه عزیزم، هنوز نه.

و بالاخره کاخ سفید
و بالاخره زمانی که به جای دوست‌داشتنی کتاب، اقامت اوباماها در کاخ سفید، می‌رسید با آن روی «عجیب و غریب» میشل هم مواجه می‌شوید. زنی که تلاش می‌کند در محاصره‌ی حلقه‌های امنیتی، کارکنان وفادار و شیشه‌های ضد گلوله خانواده‌اش را معمولی نگه دارد. زنی که پس از جکی کندیِ پیرو مد، روزالین کارتری که در جلسات هیئت دولت شرکت می‌کرد، نانسی ریگانی که با طراحان لباس در کشمکشی دائمی بود و هیلاری کلینتونی که به خاطر پنهان نشدن زیر سایه‌ی شوهر سیاستمدارش مورد تمسخر قرار گرفته بود، به عنوان اولین زن سیاه‌پوست وارد کاخ سفید می‌شد. برای اینکه درک کنید این اتفاق چقدر «عجیب و غریب» است به یادتان می‌آورم که در آمریکا رایج نبود از کلمه‌ی «خانم» برای زنان سیاه‌پوست استفاده شود. در بهترین حالت و پس از گذراندن تمام مدارج ترقی، زنان سیاه‌پوست مفتخر به دریافت لقب باشکوه «عمه» می‌شدند تا اینکه در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ یک خانواده‌ی سیاه‌پوست اسم دختر تازه متولد شده‌شان را «خانم» گذاشتند به این امید که این سد هم بشکند.

حالا کوهی بلند در مقابل میشل بود که باید فتحش می‌کرد تا مثل همیشه تحسین دیگران را برانگیزد. او انتخاب کرده بود که از سیاست بیزار باشد و بی‌باکانه و آزادانه به جهانی که سیاستمداران، پیرامون خود ساخته‌اند بتازد. این را هم درک کرده بود که از او انتظار دارند به عنوان یک بانوی اول فقط به اندازه‌ی کافی خوب به نظر برسد و خود را از خیلی از مسائل دور نگه دارد تا خدای ناکرده این‌گونه برداشت نشود که می‌خواهد از همسرش سبقت بگیرد. او می‌دید که چطور هیلاری کلینتون به همه جا سرک می‌کشید تا زنان را از در خانه ماندن و فقط آشپزی کردن به از خانه بیرون آمدن و سرگرم مسائل بزرگتر شدن ترغیب کند. پس انتخاب کرد که قدرت نرم را برگزیند و انتخاب کرد به فکر کسانی باشد که می‌دید سیاستمداران حتی به ‌آن‌ها نیم‌نگاهی نیز ندارند. جنبش بالاتر رفتن را را راه انداخت و بر روی ایجاد تغییر در برنامه‌ی غذایی کودکان تمرکز کرد. ترجیح داده بود مادر دو دختر نوجوان باقی بماند و آن‌ها را در کنار صدها و هزاران دختر نوجوان دیگر، برای انتخاب‌های جسورانه‌تری در آینده تشویق کند. آنچه که شما در نهایت حس می‌کنید شاید همین باشد که کاخ سفید فقط بخشی از زندگی پرفراز نشیب میشل اوباماست. برای میشل مهم‌تر از آن اقامت هشت ساله شاید خاطره‌‌ی دوری باشد از دختر و پسر جوان سیاه‌پوستی که دست در دست هم و با آهنگی از استیوی واندر زندگی مشترکشان را آغاز می‌کردند: در کنار من خواهی بود؟ برای دیدن من، تا آخرین روز زندگیم، کنار من خواهی بود؟

این مطلب رو برای معرفی کتاب شدن در وب‌سایت وینش منتشر کردم که می‌تونید از اینجا هم بخونیدش.