پژوهشگر روانکاوی
نقد و تحلیل کتاب «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین»
سورئالی ساده، برای مخاطبینی نسبتاً ساده
«سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین» اثر «حسین باقری» شاید از آن دست آثاری باشد که جلد و عنوانش در نگاه اول مخاطب را به سمت خود نمیکِشد.
شاید که نه! این یک واقعیت است.
گذاشتن چنین عنوانی روی کتاب، نه برای مخاطب جذاب است و نه حتی برای خود ابن سیرین دلچسب.
اولینبار که برای دوستم تعریف کردم که چنین کتابی را میخوانم، پقی زد زیر خنده؛ خب خلاصه میدانید که به چه چیزی میخندید.
از حیث طراحی جلد نیز، زیبایی بصری در کار یافت نمیشود؛ این خود نکتهای است که نباید از آن غافل شد که البته جلد زیبا و جذاب، نشانهای از کلیت ماهرانه است. کلیتی که با روایت کتاب [از هر نوعی که باشد،] همراه میشود. بخواهیم یا نخواهیم.
این جلد ساده، شاید هم به سادگی نوشته اشاره دارد. شاید میخواهد بگوید که «ای کتابخوانان! انتظارات عجیب و غریب از این کتاب نداشته باشید. این هم مثل کارهای عادی دیگری است که میخوانید و خیلی سریع هم فراموشتان میشود.»
از ظاهر که بگذریم، وارد خود کتاب شویم. [هرچند که تاکنون نیز رنگ رخساره از سر درونی خبر میداد.]
با یک فهرست 10 موردی روبرو میشویم که الحق نامهای عجیبی دارد. عجیب در رئال؛ در سورئال که دیگر باید با عجایب کنار آمد. اصلاً آمدهایم که در عجایب سیر کنیم.
1. چطور کف توی گوشمان نرود
«چطور کف توی گوشمان نرود»، عنوانی است که برای من خیلی جالب است. چرا که انگار این عنوان را برای خود من تدوین کردهاند. اینکه چطور کف توی گوشمان نرود. اصلاً ورود کف به گوش چه معنایی دارد؟
مشخص است این کفی که توی گوش میرود؛ موجب آزار است و خوشایند نیست.
درست مثل شرایط «مرد» که در این داستان مورد اشاره قرار گرفتهاست.
این داستان ابتدائاً راهکار نرفتن کف در گوش را به ما ارائه میدهد، ولی نه یک راهکار کارساز. چرا که «مرد» درگیر همین کف در گوش است. [البته اگر صدق باشد.] جرقۀ تمام مصیبتهای او همین کفِ در گوشش است.
انتخاب این داستان بعنوان اولین روایت کتاب، هوشمندانه است. چه بسا که ما در این کتاب، همان مردی باشیم که کف در گوشمان رفته و نمیدانیم رئال کجاست و فرارئال کجا. تقابل این دو مضمون در جای جای روایات کتاب مشهود است. همخوانی با شرایط همین مرد است که نمیداند کف توی گوشش موجب شنیدن صدای زنگ است یا عاملی در دنیای واقعی [که دنیای واقعی مرد هم غیرواقعی است.].
اگر مثل من از پیش، مطلع نباشید که این کتاب در دنیای فرارئال روایتگری میکند، دقیقا مانند «مرد» با خودتان کلنجار خواهید رفت که «من کجا هستم؟»، «این گنگی داستان از فهم من است یا از دنیای غیرواقعی آن؟» و خب تا حدی با خواندن این روایت میفهمیم که قصۀ ما دروغ بود؛ دنیای توصیفی هم دروغ است. [«دروغ» که میگویم نه به آن معنای منفیاش.]
پیرنگ داستان اول، ابتدائاً جالب و جذاب است، اما میتوانست در انتها نیز با خردمندی، تفکر و خلاقیت بیشتری پایان گیرد؛ آن وجد خواننده را به دنبال داشته باشد. حال آنکه نویسنده صرفاً با پایانی نه چندان مفهوم، داستان را میبندد.
2. سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین
داستانی که خواننده را از سادگی مجموعه کاملا آگاه میسازد. ابتدا نوشتار عامیانۀ آن است که به شدت انسان را دلزده میکند. چطور چنین کتابی که عنوان طبقهبندی داستان وطن را یدک میکشد با چنین ادبیاتی نوشته شده باشد. خلاصه بگویم؛ تعجببرانگیز است.
اولین مواجهۀ سادۀ ما با جابجایی کلمات «خواب» و «کار» است که خب به تبع، مشتقات آنها نیز به هم تبدیلپذیر میشوند: «خوابخانه» و «کارخانه»، همچنین «کارمند» و «خوابمند»؛ برای نویسنده اگر قابل استفاده بود، از کلمات «همکار» و «همخواب» نیز بهره میجست.
البته این جابجایی کلمات یکطرفه نیست و عکسش هم صادق است. میتوانیم «کار» را نیز جایگزین «خواب» کنیم. مثلاً در جایی از کتاب آمده است که «مخاطبای معمولی مثِ همۀ معمولیای دنیا از هر چیز فقط سادهاش رو میپسندن، چون سرراستتره. نیاز به کشف نداره. چون فکر رو درگیر نمیکنه. اینا خواب رو فقط برای سرگرمی دنبال میکنن...» میتوان به راحتی «خواب» را با «کار» جابجا کرد. انسانهای معمولی سراغ کارهایی میروند که سرراستتر است و ذهن را چندان درگیر نمیکند.
مهمترین نکتۀ جملۀ مذکور این است که انگار نویسنده، خودش هم میداند مخاطب ساده دنبال کتاب ساده میگردد که میگوید «از هر چیز فقط سادهاش رو میخوان.» این کتاب ساده برای مخاطبان ساده نوشته شده است که همان مخاطبین ساده نیز خط خواندن را از حرفهایها میگیرند. درست مثل مردم عادی که خط فکری روشنفكرانشان را دنبال میکنند. راست میگوید، مخاطبین ساده عاشق این کتاب خواهند شد، حال آنکه روحشان هم خبر ندارد چنین کتابی اصلا نوشته شده است، چه رسد به خبر وجود آن در بازار کتاب.
هرم مازلو: طبقهبندی نیازها
از حق که نگذریم، حین خواندن کتاب، به نکات روانشناختی جالبی برخوردم. یکی از آنها در این عبارتِ هرچند عامیانه نهفته است «اونقد بدبختی و بیپولی کشیده بودم که نخوام تو همچین لحطۀ حساسی به دردی غیر از درد خودم فکر کنم. فکر کردن به درد دیگران مال وقتیه که فکرت آزاد باشه».
هرم مازلو به خوبی نیازهای اساسی انسانها را دسته بندی که میکند که رسیدن به نیازهای بالاتر، نیازمند رفع حتمی نیازهای پیشین خود است. به شرح تصویر اکتفا میکنم.
در نهایت این روایت را «سطحی، قابل پیشبینی و البته تا حدی جالب» مینامم.
این داستان برای مخاطبین سادهلوح بسیار جذاب به نظر خواهد رسید؛ اما کافی است اندکی مطالعه داشته باشند و یا از بهرۀ هوشی نسبتاً خوبی برخوردار باشند تا در ابتدای داستانِ هر خوابش، انتهایش را به درستی حدس بزنند.
3. جیبم را بگرد
این یکی از آن داستانهایی است که حسابی میتوان مطالب بسیاری را از آن بیرون کشید. بنابراین خیلی به شرح ماوقع نمیپردازم تا به بررسی موارد برسیم.
صحبت کردن در مورد مشکلات حتی اگر راهی جلوی پایت نگذارد باز هم کار بیفایدهای نیست. بزرگترین رنجها وقتی به زبان در میآیند، آب میروند و کوچک میشوند.
این عبارت به درستی مفاهیم «خودآگاهی یا Self-Awareness» را مورد اشاره قرار میدهد که در آن هرچه بیشتر مسائل را بر زبان آوری و در موردشان آگاهانه صحبت کنی، آگاهیات به مسئله و ابعاد آن افزایش پیدا میکند. جلوهای از به زبان آوردن، نوشتن و یادداشت کردن است. هنگامی که مطالب از ذهن شما به بیرون آورده شوند، میتوان آنها را به مثابه یک شئ خارجی و Object تلقی کرد. چیزی که در بیرون ما وجود دارد، کشفشدنیتر است و خب کشف افکار در بیرون از ذهن (خانۀ امن تفکرات) خود، آگاهی بیشتری را به همراه خواهد آورد. آگاهی هم با تسلط بر ابژه همراه است و نهایتاً هرگاه بر چیزی مسلط میشویم، آن چیز خاص از ما کوچکتر خواهد بود.
حتی اختیار پلکهایم را ندارم وگرنه میشد چشمها را بست و به خلأ پناه برد. جهان خالی از همه چیز.
جهان خالی از همهچیز، همان توصیفی است که من را به وجد میآورد. وجود دارد؟ تخیل است؟ به آن خواهیم رسید؟ آیا جهان زمانی خالی از همهچیز خواهد شد یا خیر؟ [مرگ چطور؟]
اینها سوالاتی هستند که در ذهن من بیپاسخ ماندهاند. چطور میشود خالی از هیچ بود و شد؟ اینکه با بستن چشم بتوانیم وارد این خلأ بشویم برای ما که امکانپذیر نیست، اما برای شخصیت اصلی داستان، شاید!
جهان زیر آب پرهیاهو و پرجنبوجوش است ولی جهان روی آب ساکت و خاموش
خب احتمالاً این عبارت را جلوی هر دانشجوی روانشناسیای بگذارید [اگر اندکی درس خوانده باشد]، فوراً برایتان کوه یخ خودآگاه و ناخودآگاه روانکاوی را تصویر خواهد کرد؛ درست مانند من.
از شرح متجاوز از تصویر، اجتناب میکنم تا بحث خیلی هم تخصصی نشود.
من شناخته نمیشوم، پس نیستم
جیبم! جیبم را بگردید.
و از این قبیل جملات کتاب نیز خیلی دلچسب هستند و جای صحبت دارند که احتمالاً به انضمام این نقد در فرصت دیگری آنها را مورد بررسی قرار خواهم داد.
4. یک کیسه حرف برای مصرف خانگی
این روایت شاید واقعا استفادهٔ بیش از حد از نمادها را شامل میشود؛ نمادهایی که جایگاهشان در روایت توی چشم میزند و با داستان همراه نمیشوند، بلکه انگار دستشان را کشیدهایم و به زور داخل روایت کردهایم. حال آنکه میدانید اجبار بدترین نحوهٔ استفاده از مواد است.
حالا شب هم جای خود بود هم جای روز
تسلط تاریکی بر جهان شخصیت و نگونبختی افراد در این عبارت موج میزند. اولین بار که این قسمت را خواندم، خیلی برایم لذتبخش در نظر آمد.
بیصدایی به آنها هم سرایت کرده بود، شک ندارم چیزی که از دهان هم کش میرفتند حرف بود.
همیشه در بیماریهای گوناگون، این انسانها هستند که از حیوانات و جانوران در امان نمیمانند و کمتر بیماریای هست که انسان بتواند منشأ آن را به خود ربط دهد. طاعون مثال بارز بیماریهای مسری است؛ که خب میدانید ناقلی به نام موش دارد. حال آنکه در دنیای وارونهٔ این داستان که شب به روز مسلط است، بیماریها و بلایا از انسان به موش سرایت کردهاند.
اینکه داشتن حرفی برای گفتن را به موشها نسبت دهیم، از آن دسته فرارئالهاییاست که من آن را فرارئال زیرپوستی مینامم. از آنهایی که تا درش دقیق نشوی، آگاهانه متوجه نخواهی شد. خب این خیلی خوب است؛ تزریق زیر پوستی مطلب به عمق روایت، همانچیزی است که در این کتاب خیلی کم مشاهده میشود. [شاید به این دلیل که زیر پوستی است.]
در برخی موارد نویسنده با ارائهٔ توضیحات اضافی، درست مانند این داستان و روایت «سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین»، فقط و فقط بهرهٔ هوشی مخاطب را هدفِ تخریب قرار میدهد که البته در تمام این داستان مشهود است و از پرداختن بیش از حد به این مقوله اجتناب میکنم.
در عوض، پاراگراف انتهایی این روایت خیلی جذاب است. زل زدن به خطخطی دستان و نریختن اشک، تصویر بسیار زیبایی را در ذهن تولید میکند.
5. دم بهتر است یا شاخ؟
سطح کار بالا میرود اما برای این داستان فقط یک عبارت را در یادداشتهای حین خواندن آن، موجود دارم. «حتما باید داستان وحشیانهتری برای شاخها وجود داشته باشد.» که خب این نقطهای است که نویسنده [امیدوارم به صورت تعمدی] در ذهن منِ مخاطب باقی گذاشته باشد.
6. اکبر قیافه
اکبر قیافه اما یک سورئال تمامعیار است که گردش در رئال و بهره از سورئال، بهترین ترکیب مناسب این فضا است.
تصویر نشستن اکبر قیافه زیر درخت لیمو و مشاهدهٔ رد بدبختی روی دستش از بهترین مواردی است که در این کتاب خواندم و تجسم کردم.
اینکه دست انداختن اکبر به شکل مخفیانهای ادامه پیدا کرده است، همان موردی است که همهجا در حال رخ دادن است. هیچوقت متوقف نمیشود. بنابراین از نظر من وقتی کاری قرار نیست انجام شود یا از بین برود، بلکه صرفاً از جلوی چشمت به کنار میرود؛ خب نرود بهتر است. حداقل در آگاهی باقی میمانی نه در توهم اینکه نمیگذرد یا انجام شد و رفت پی کارش.
تمام آن پیشبینیپذیریای که پیشتر به چشم میآمد، در این داستان از بین رفته است.
فکر نمیکردم اکبر هم تبدیل به چوب کبریت بشود، چرا که به میزان زنش به نقش مادر چوب کبریتها بعنوان پدر چوب کبریتها فرو نرفته بود. تا پیش از به حمام رفتن اکبر، اصلاً صحبتی از نشانههایش به میان نیامده بود؛ بر خلاف زن که اکبر قیافه، به سرعت متوجه کلهٔ بنفش او شده بود.
روایتی عالی همراه با شخصیتپردازی اصیل، از نکات قابل تأمل و توجه این داستان است.
7. مدینه
«مدینه» اما از «اکبر قیافه» هم جالبتر است. اولین مکث مخاطب احتمالاً در جملهی «قول میدم مثل مادرای دیگهات دوستش داشته باشی.» رخ میدهد که خب با فاصلهی بیشتر نسبت به شخصیت داستان با تعجب روبرو میشود. این نقطه قوت نوشته نسبت به فیلم است؛ چرا که در فیلم با احساس لحظه همراه با شخصیتها پیش میروی اما در این روایت پیش از شخصیت مد نظر متعجب خواهی شد.
در این داستان اشتباهات نوشتاری مشاهده میشوند. مانند صفحهٔ ۷۶، بند آخر، خط سوم، «به حدی تنگ بودن...» یا خط آخر همین صفحه «جوب» که باید با کلمهی صحیح «جوی» تصحیح شود. صفحهی بعدی (صفحهی ۷۷)، انتهای بند اول، «بسته دیگه» که خب عبارت «بسه (بس است) دیگه» صحیح است. انتهای بند بعدی، نویسنده نوشته است که «اگر سرشان داد نکشی هی ادا در میارن»؛ در این عبارت نباید «سرشان» نوشته میشد، چرا که عبارت، عامیانه و خودمانی است.
در همین صفحه اما عبارت زیبایی به چشم میآید. «نداشتن مقصد، راه را طولانیتر میکند.» که در تمامی مصادیق اینجهانی، صادق است. حتی در روند درمان نیز میدانیم که عدم هدفمندی و نداشتن غایتِ درمانی توسط مراجع و درمانگر، منجر به حصول نتیجه نمیشود و باید هدف به درستی (چه صریح و چه ضمنی) به هر دو طرف جریان درمان رسیده باشد.
اشتباهات نگارشی در صفحهٔ ۷۹ مجدداً رویت میشوند؛ خط ۱۶ام «پراکننده» منظور «پراکنده» است.
«مدینه» داستان خوبی است. پایان خوبی دارد؛ بر خلاف «چطور کف توی گوشمان نرود».
8. من یک چپدست هستم
بند اول روایت، آنقدر برایم ملموس است که تا خواندمش، در کوچهمان تصورش کردم. آخر این اتفاقات کوچه و خیابانی نسبتاً بسیارند و در خاطر میمانند.
دست راستِ (فرد از دست رفته) مرد در کوچه، رفته است و شخصیت اصلی داستان، دست چپش را بالا میبرد تا پنجره را ببندد. این همان تضادی است که در کل کتاب کم و بیش مشهود است.
میترسم از روزی که کار من هم به خیابان بیافتد.
فکر میکنم این ترس همۀ شاهدان قضایای خیابای است. اینکه کارشان به کوچه و خیابان بیفتد.
غلطهای نگارشی اما در این روایت هم رخ نمایان میکنند. کلمۀ دوم صفحۀ 84، ویرگول نابجا دارد.
در همین صفحۀ 84 میخوانیم که این فرد شخصیت اصلی، یک استثنا است. کارهای پدر برای او کارساز نبوده است. «اما در مورد من بیفایده بود.»
بچههای دستراستی و دستچپی همان تقابل و دوگانگی خوب و بد هستند که تقابل ارزشها در دست راست و چپ فرد وحود دارد. جامعه بر خلاف شخصیت اصلی، دست راست را خوب میداند. (استثنا)
این روایت را به از دست دادن عزیزی در زندگی تشبیه میکنم که «در و دیوار» صفحۀ 87، دقیقا اطرافیان دور فرد از دسترفتهاند که مدام، سراغ فرد را از ما داغدیدگان میگیرند؛ مایی که غالباً خودمان بیخبرترینیم.
من اما دست چپم را در خیابان پیدا نکرده بود که ...
جدایی «من» از «خود» که راوی است، به معنای همان جدا بودن سلف و ایگو است که این خود موضوع مقالهای دیگر است؛ این را هم فعلاً طلب داشته باشید.
در صفحۀ 88 اما اشتباه فاحشی وجود دارد؛ دست تکان دادن دست چپ که به شدت مسخره به نظر میرسد، یک دست میتواند تکان بخورد، اما دست تکان دادن نیازمند وجود یک دست که عضوی از بدن است میباشد. احساس میکنم این مورد از کمدقتی نویسنده ناشی شده؛ شاید هم معنایی دور دارد.
بند اول صفحۀ 89، انگار روایت برزخ (در این داستان: پارک) را میکند که آن عزیزِ مفقود را باید در آنجا پیدایش کرد؛ کلی دست دیگر که از صاحبانشان جدا شدهاند، گرد هم آمدهاند و دست چپ هم آنجاست.
در انتها ترس شخصیت به عمل و واقعیت میپیوندد و کارش به خیابان میکشد.
در بند پایانی هم کنار آمدن فردی که عزیزش را از دست داده است، با جهان غیر از مفقود را نشان میدهد. ما در فرایند سوگ، بالاخره باید با فقدان کنار بیاییم.
9. بازی مردن
«بازی مردن» ولی به اصطلاح روز، خفنترین داستان کتاب است.
بستن روایات محلی به داستان سورئال، شاید بهترین چیزی بود که «حسین باقری» در این کتاب رقم زده است.
همیشه یک نفر زودتر از بقیه اوضاع دستش میآید.
ساده، حقیقی اما کمتر مورد توجه قرار گرفته.
ایدۀ نوین نویسنده در ترکیب مرگ و عروسی (حاصل تضاد معنایی) جذابیت کار را بالا برده است. مخاطب میخواند و اتفاقا خرد را برای درکش طلب میکند.
10. فانوسقه سفت کردن
آخرین روایت.
وقتش که برسه آدم بچهاش رو هم میخوره.
خواندن این داستان برای من مصادف شده بود با پخش اخبار و حواشی قتل بابک خرمدین و مثله کردنش توسط خانواده که اگر بشوند نام خانواده را که نهادی انسانی است، رویشان گذاشت.
اول یکم توی آفتاب راه برو بعد از این حرفا بزن...
توصیف جامع جامعه را در این عبارت مییابیم. لمس شهودی وقایع درون بافت جامعه تنها راه درک حقیقی و دقیق واقعه است. نمیشود بیرون گود ایستاد و نظر حقیقی داد.
وقتی دستت تو کار باشه دیگه ترس معنی نداره.
تا وقتی دلت به دریا نزدهای و کاری را نمیکنی، میتوان ترسید، اما وقتی دست در کار باشد و آن را شروعش کرده باشی، دیگر ترسیدن احمقانه و بیمعنی است.
چیزی که تو ذهنت میگذره واقعیتر از اونیه که به زبونت میآد.
تا حدودی تصویر گویای مفهوم مد نظر است؛ لیکن در ضمیمۀ مذكور، به توصیف دقیق آن خواهم پرداخت.
خستگی همهچیز را توصیف میکند.
تا وقتی واقعاً و عمیقاً خسته نشده باشید، این جمله را درک نخواهید کرد. یک کلام فیلسوفانه و عمیق که حقیقتاً بر جانم نشست.
خستگی واقعا همهچیز را توصیف میکند، اما نه در حدی که فرد گنجایش آن خستگی را داشته باشد. هرگاه آب از لیوان سرریز نشود، توصیف عدم گنجایش معنا ندارد.
در جایی از این داستان میبینیم که قلیان و دود آن بعنوان معجزه یاد میشوند که به صورت واقعی، در فرهنگ ما امری منفی تلقی میشود. (هرچند که گاهاً از آن میگذریم.) در این داستان اما امری مثبت است و مسکن خشم و قرمزی چشمان پدر تلقی میشود.
این هم یکی دیگر از تضادهای روایات این اثر است که پیشتر تشریح شد.
این روایت آخری آنقدر تاثیرگذار و ناراحتکننده بود که پس از پایان خواندن آن، مدت کوتاهی احساس مسخ بودن میکردم.
کتاب به پایان رسید و این بذر امید را در دلم ریشه دواند که نویسندگان ایرانی میتوانند و میتوانند.
همین کافی است. توانمندی با تمرین و ممارست تقویت میشود.
«حسین باقری» در این عرصه پا گذاشته است و میتواند اثر ماندنی خلق کند؛ اثری که شهره شود. (حداقل میان اهل خرد.)
اطلاعات کتاب
نام کتاب: سر گذاشتن روی زانوی ابن سیرین
نام نویسنده: حسین باقری
سجاد کاظمی
عضو انجمن نقد و تحلیل ایران کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا با داشتن تَلی از کتابهای نخوانده، باز هم کتاب میخرم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
استیو تولتز کیست ؟ بررسی زندگی خالق کتاب جز از کل
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی ساختار داستان: هرم فریتگ