هزار و یک شب، شهرزاد قصه‌گو، و داستان‌هایی که معجزه می‌کنند.


More

متاسفانه منبع تصویر رو برای ذکر نام و حفظ کپی رایت پیدا نکردم.
متاسفانه منبع تصویر رو برای ذکر نام و حفظ کپی رایت پیدا نکردم.


همه ما اسم هزار و یک شب رو شنیدیم. یه کلیتی هم در مورد ماجراهاش می‌دونیم. یعنی تقریبا میدونیم که یه شهرزادی زمانی هزار و یک شب برای شهریاری قصه گفته. اما چرا؟ اصلا چی شد که شهرزاد قصه ها رو شروع کرد؟ چرا فقط هزار و یک شب؟ آیا هر شب و هر شب پیوسته قصه گفت؟ اهمیتش چی بود؟

شروع این داستان به قبل از شروع قصه‌گویی شهرزاد برمی‌گرده. شهریار پادشاه ایران بوده. خوب یا بد؟ نمی‌دونم. میدونم که آدم حساسی بوده، می‌دونم که مادر وحشتناکی داشته،و می‌دونم که عاشق زنش بوده. اینقدر که وقتی زنش بهش خیانت می‌کنه، نه می‌تونه ماجرا رو هضم کنه، و نه می‌تونه ازش بگذره.

شهریار انتقام خودشو از کشتن زنش شروع می‌کنه. بعد، تمام زنان حرمسرا رو می‌کشه. بعد شروع می‌کنه هر روز دختری زیبا رو به زنی گرفتن، و روز بعد کشتنش. فلسفه‌ش هم این بوده که دیگه به زنی فرصت خیانت به خودش رو نده. شهریار آسیب دیده بود، و داشت به همه آسیب می‌زد. چون چرا که نه؟ می‌تونست.

این ماجرا چند سال طول کشید. کار به جایی رسیده بود که خیلی از مردم یا دخترای خودشونو فراری می‌دادند، یا ناقصشون می‌کردند. به هرحال شهریار فقط دختران سالم و زیبا رو می‌خواست. اگه دربار از یه همچین مواردی با خبر می‌شد، نتیجه‌ش اعلام خیانت و اعدام بود. مردم در شرف شورش بودند.

وزیر شهریار مرد خوبی بود. و وظیفه‌ی پیدا کردن زنان روزمره‌ی شهریار به عهده‌ش بود. چیزی مشابه جایگاه ارمایل و کرمایل در داستان ضحاک. ولی خب، این قصه دیگریه. امشب، ما قراره قصه‌ی شهرزاد رو نقل کنیم. بانوی همه‌ی قصه‌ها.

تو یه همچین شرایطی، دختر بزرگ وزیر اعظم پا پیش گذاشت. عاشق شهریار بود؟ نمی‌دونم. دلش برای مردمش و کشورش می‌سوخت؟ شاید. اما می‌دونم شهرزاد به جادوی قصه‌ها و توانایی قصه‌گویی خودش باور داشت. شهرزاد باور داشت که قصه‌ها می‌تونن جان آدم‌ها رو نجات بدن.

شهرزاد خواهرکی داشت. دنیازاد. شب ازدواج، قبل از همبستر شدن با شهریار، از او فرصت می‌خواد تا قصه‌ای را برای خواهر کوچکترش تعریف کند. آخرین قصه قبل از خواب را. دنیازاد به حضور شهرزاد و شهریار میاد. شهرزاد قصه رو شروع می‌کنه، اما تمومش نمی‌کنه. قصه رو تو اوجش قطع می‌کنه.

شهریار مجذوب قصه شده بود. دلش می‌خواست باقیشو بشنوه. به شهرزاد شب دیگری فرصت می‌ده تا قصه رو برای دنیازاد تموم کنه. و شهرزاد، هوشمندانه قصه‌ها رو در دل همدیگه می‌تنه. پایان هر قصه‌ای، شروع قصه‌ی دیگری می‌شه. از جایی دنیازاد کنار می‌ره، و شهریار تنها شنونده قصه‌های شهرزاد میشه.

این ماجرا حدود سه سال طول می‌کشه. شهرزاد حدود سه سال، هزار و یک شب، هرشب برای شهریار قصه می‌گه. در طول این زمان سه بار باردار می‌شه. سه پسر به دنیا میاره. و هرشب، حتی بعد از وضع حمل، به قصه گفتنش ادامه می‌ده. سرنوشت یه ملت گرو این قصه‌ها بود. سرنوشت خود شهرزاد گرو این قصه‌ها بود.

نمی‌تونم براتون وصف کنم که در جایگاه شهرزاد بودن چه حسی داره. این که یه شب وسط قصه‌ای شهریار خمیازه‌ای کشید، و شهرزاد در لحظه از ترس تا دم مرگ رفت و برگشت. از این که هزار و یک شب بتونی بی‌وقفه قصه بگی و حواست باشه قصه‌ها تکراری نباشند. شهریار حافظه بسیار خوبی داشت.

از یه جایی به بعد از ترس تکراری شدن قصه‌ها، شهرزاد به کمک خواهر و پدرش سعی کردن قصه‌های گفته شده رو مکتوب کنند. پدر شهرزاد سفر زیاد می‌رفت. از کشورهای دیگه براش قصه جمع می‌کرد و میاورد. شهرزاد اگر مجبور می‌شد می‌تونست از خودش قصه بسازه، ولی در اصل قصه‌گو بود، نه قصه‌ساز.

این رو هم تصور کنید که جون شهرزاد و خانواده‌ش چقدر تو تمام این مدت در خطر بوده. مادر شهریار چشم دیدن شهرزاد رو نداشت. کافی بود پای شهرزاد جایی بلغزه، سیاست‌مدارانه بودن ماجرای قصه‌گویی جایی به وضوح مشخص شه، و همه چی تموم می‌شد. شهرزاد تحت یه همچین فشارهایی به قصه گفتنش ادامه داد.

و مهم‌تر از همه، مفاهمی بود که شهرزاد در لا به لای قصه‌ها سعی می‌کرد به شهریار منتقل کنه. قصه‌ها فقط راه نجات مردم نبودند. قصه‌ها درمان بودند. شهرزاد قصه‌هاشو با دقت انتخاب می‌کرد. شب به شب، قصه به قصه، شهریار داشت مسیر درمان خودش رو طی می‌کرد.

هر دردی دوره‌ی درمانی دارد. درمان شهریار هزار و یک شب طول کشید. شهریار یک روز بیدار شد، و دیگر دردی نداشت. نفرتی نداشت. قصه‌ها رسالت خود رو انجام داده بودند. شهریار درمان شده بود.

در پایان هزار و یک شب، شهریار خبر جشن ازدواجش با بانوی محبوبش رو به مردم داد. شهرزاد و شهریار هرگز مراسم ازدواج نداشتند. با ایده‌ی هر شب با زنی ازدواج کردن و روز بعد کشتنش فرصتی برای جشن گرفتن نمی‌شود. اما شهریار بعد از سه سال، ازدواج خودش رو با شهرزاد جشن گرفت.

و این داستان حتی در مورد شهرزاد نبود. درمورد شهریار هم نبود. درمورد قصه‌ها بود. قصه‌هایی که می‌تونن جون آدم‌ها رو نجات بدن. قصه‌هایی که می‌تونن درمان‌گر باشند. قصه‌هایی که جادو می‌کنند.

و ای کاش، آنها در کنار هم تا ابد به خوبی و خوشی زندگی‌ کرده باشند.

پایان.