مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
بخش هفتم «جامعهی فرسودگی»
تا اینجا از رنج حرف زدیم. از مصائب زمان خود گفتیم، از امیدواقعبینانه، فضیلت معمولی بودن و پذیرندگی صحبت کردیم و درباره مینیمالیسم دیجیتال و یا کمینه گرایی فضای مجازی صحبت کردیم. مینیمالیسم دیجیتال یعنی کمتر بودن کم بودن و آگاه بودن و مسلط بودن به خود و انتخاب گری بر زمان.
این بار میخواهیم دربارهی یک کتابی فلسفی بینظیر صحبت کنیم که، مطالعه آن نیاز به یک سری پیش نیاز دارد، که باعث می شود این کتاب خیلی هم عام نباشد.
۱.معرفی کتاب: جامعه فرسودگی جامعه شفافیت، نوشتهی پیونگ چول هان، ترجمه محمد معماریان، انتشارات ترجمان.
کتاب با جمله تکان دهنده آغاز میشود:
ما بیشتر از اینکه در این زمان افسرده باشیم، فرسودهایم.
توضیح می دهد چه عواملی در جهان سرمایه داری حضور دارد که افسردگی و فرسودگی را به بیماری قرن ما تبدیل کرده است. قرنی که تمام شاخصهای رفاهی در آن افزایش یافته، ما با استانداردهای زندگی یک دوک و یا یک لرد در قرون وسطی زندگی میکنیم، اما باز هم افسردهایم.
کتاب در مورد نیروهای پنهانی صحبت میکند که بیشترین فشار را به ذهن و روان بشر وارد میکند ، یک جور آشکارسازی و یک جور رسوایی جهان مدرن است. پیونگ چول هان یک فیلسوف کرهای است که کتابهایش را به زبان آلمانی مینویسد، یعنی ساکن آلمان است، فلسفه می خواند و برحسب سنت شرقی، خلاصه و کوتاه مینویسد.
کتاب هم به همین دلیل کوتاه است و در واقع دو کتاب به نامهای جامعه فرسودگی و جامعه شفافیت را به صورت مجزا چاپ کرده بود، که آقای معماریان این دو را با هم ترجمه و منتشر کردند.
زمانی، شاید تا اوایل ۱۹۶۰و یا ۱۹۷۰، جامعه ما جامعه انضباط محوری بود؛ جامعه ای که حول نبایدها شکل گرفته بود و بعد از آن به جامعه دستاورد سالار تغییر کردیم.
این محوریت نظم را در شیوه های تولید مثل فوردیسم و تیلوریسم، به شکل نظام سوتهای کارخانهای با ویژگی منظم بودن تمام امور و دخالت در حوزه های شخصی میتوان دید. از ۱۹۶۰ به بعد از یک جامعه انضباط محور به یک جامعه دستاورد سالار عزیمت کردیم.
جامعه انضباط محور حرف اصلیش این است که «نباید چنین کنی»، در حالیکه حرف اصلی جامعه دستاورد سالار «باید بتوانی» است.
تو باید بتوانی دستاورد داشته باشی و در واقع این فیلسوف کره ای آلمانی توضیح می دهد که این جامعه دستاورد سالار چه فشاری را بر اعضای خود تحمیل کرده است.
در مورد فوردیسم همین قدر خلاصه بگویم که، هنری فورد بنیانگذار کارخانه اتومبیلسازی فورد، یک شیوه تولید و یک شیوه اداره منابع انسانی به کار گرفت که بهرهبری را خیلی افزایش داد. این تولید خیلی انضباط محور بود و شامل شیوه دقیق کار، شیفت های کاری و امتیاز دهیهای منصفانه به کارگران بود. آقای فورد زمان استراحت کارگران را بیشتر کرد، روزهای تعطیل را از یک روز در هفته به دو روز در هفته تغییر داد و حتی زمان ناهار خوری را افزایش داد، اما زمانهای کاری خیلی دقیق و منظم بود و بدون لحظهای درنگ افراد باید مشغول به کار می شدند. گرچه کارگران از نظر روانی حس می کردند که کارشان کمتر شده ولی از نظر عملی کار بیشتری انجام می دادند. فورد یکی از ساختارهایِ سازمانیافته افراطی را شکل داد. اما بعد از درگذشت آقای هنری فوردی که با نیتهای خیرخواهانه نسبت به افرادش رفتار می کرد، این شیوه تولید فرا گیر شد، با این تفاوت که کارفرما های دیگر به مهربانی آقای فورد نبودند و وجه انضباطی قضیه، خیلی پررنگ تر شد. تا این که در دهه هفتاد به اوج خود رسید.این دوران، دورانی با بهرهوری بالا اما خیلی سیاه بود.
با اتفاقات مختلفی که درون جامعه رخ داد، آدمها آزادی بیشتری یافتند و این حس به افراد تزریق شد که «تو می توانی» و حتی فراتر «باید بتوانی!». در واقع این فیلسوف کرهای می گوید این محدودیت ها که توسط کارفرما ها اعمال می شد، به طرز پیچیدهای به روی خود افراد نصب شد و خود افراد مهمترین قاضی خودشان شدند.
ببینید دنیا، دنیایی است که اگر ما درونش دستاوردی نداشته باشیم حذف میشویم. دنیایی که نمایش محور است، دنیایی که قضاوت آدم ها بر اساس دستاوردهایشان صورت میگیرد و تازه این دستاورد ها لزوماً انسانی و عاطفی هم نیستند. این دستاوردها خیلی وقتها موجب آسیب روانی و آسیبهای فراگیر جهانی، مانند آسیبهای محیط زیستی است.
طبقه بندی ما و عشقی که ما از جهان دریافت میکنیم و همه و همه مبتنی و دستاوردهای ما از جهان است، در حالیکه پیش از این، اینطور نبود.
در گذشته شاید یک کشاورز فقط فقیر بود، اما امروزه هم فقیر است و هم شرمگین؛ فقر تیز تر شده و به آدم هایی که فقیر هستند میگوییم بازنده. انگار فرصت بازی داشتند و باختند. در حالی که میلیاردها نفر اساساً چنین فرصتی را نداشته و ندارند و نخواهند داشت. اینان تماشاگر معذبین دنیای ما هستند، بدون فرصتی برای ارتقا و رشد خویشتن. اما دنیای ما بی رحمانه به این آدمها انگ میزند که تنبل هستند و فعالیت نمیکنند.
یک نیروی عجیب دیگری وجود دارد به نام روانشناسی موفقیت، که این فشارها را تیز تر هم می کندو پر از مثال هایی از انسانهایی است که استثنائاً موفق شدهاند. افرادی مثل مارک زاکربرگ، استیو جابز و...
به آدمهایی که در آن شرایط تصمیم می گویند: ببین، جهان جایی است که اگر کسی در آن فقیر به دنیا بیاید تقصیر خودش نیست، اما اگر فقیر از دنیا برود حتما تقصیر خودش است.
این در حالی است که میلیاردها نفر فقیر از دنیا میروند و دست خودشان نیست.
اینجا می توانیم بفهمیم که این سبکهای روانشناسی موفقیت که مدام به آدم ها فشار می آورند که تولید کننده باشند، چقدر فقر را تیز تر و تاریک تر می کنند و چطور فقر و شرم به هم می پیوندند و طناب دار بسیاری از آدمها را می بافند.
و امروزه آدمها دائما دنبال استثنائات عجیب و غریب هستند. خوشبختی میتواند رسیدن به خانه و خوردن یک غذای گرم باشد، یک ساعت لم دادن به مبل و خواندن کتاب یا تماشای تلویزیون باشد، اما دیگر مردم این راه خوشبختیهای حقیقی را نمی دانند و مدام میپرسند اعجازش کجاست.
امروزه خوشبختی برای مردم یعنی تکان دادن مرز های دنیا و دستاورد های اعجاز گونه. حالا میفهمید که چه فشاری بر ما اعمال می کنند؟ برای همین ما افسرده نیستی فرسودهایم. زیر این فشار بیشینه سازیِ بیشتر تولید کردن و بیشتر داشتن، یک جامعه نمایشی ایجاد کرده تا این چیزها را به هم نشان دهیم.
میدانید این چیزها چه چیزهایی را از ما میگیرد؟ این «تر» ها چند تا چیز مهم را از ما گرفته است. یکی درنگ است؛ جایی که ما در آرامش و سکون بتوانیم به معنی عمیق چیزها پی ببریم. پرسه زدن را از ما گرفتهاند. بطالت را از ما گرفتهاند.
و باور کنید باید در ستایش بطالت ساعتها حرف زد. درخشان ترین ایدههای تاریخ در زمان بطالت آدمها تولید شده است. زمانی که کاری نمی کردند یا فشاری برای انجام کاری بر آنها نبوده است.
۲. معرفی کتاب: در ستایش بطالت، نوشتهی برتراند راسل، ترجمه محمدرضا خانی، نشر نیلوفر
ما دچار یک نوع خستگی هستیم، که متاسفانه خستگی ما نیست، خستگی من است، خستگی اوست. من اینجا خسته ام و او آنجا خسته است. یعنی آدم ها اتمیزه شدند، از هم جدا شدند و حتی این خستگی یک خستگی مشترک نیست. این یک درد مشترک نیست تا با همدیگر التیامش دهیم. ما جدا شده ایم با یک فردیت به شدت فربه شده و یک نَفْس در حال انفجار؛ چیزی که بیشتر و بیشتر و بیشتر می خواهد و هرگز هیچ چیز برایش کافی نیست. ما آنقدر منتظر زندگی که قرار است به دست بیاوریم هستیم، که زندگی اکنون خود را از دست دادهایم.
اگر ما به رضایت با چیزی که در حال حاضر داریم نرسیم، هی بیشتر «تر» می خواهیم،چون در قیاس با ما همواره «تر»ی وجود دارد.
شوپنهاور راجع به این موضوع مثال خوبی دارد:
آونگ میل و ملال!
اگر انسان را بچلانیم تا ببینیم بین نیروهای روانی یک انسان عنصر اساسی و جوهر اصلی او چیست، به میل میرسیم. در واقع انسان یک ماشین گوشتی تولید میل است. ما مدام آرزو میکنیم و بیشتر میخواهیم و این طوری برنامهریزی شدهایم.
شوپنهاور می گوید در زمان های مختلف این میل به گونههای مختلفی کنترل می شده است. بادین، با ساختار اجتماعی، با قواعد و سنن و با عرف .این مجموعه نیروها میل ما را کنترل میکرده است. می گوید زندگی انسان یک آونگ بین ملال و میل است که مدام تاب می خورد.
میل یعنی وقتی چیزی را میخواهیم، که این خود رنج است و وقتی به آن می رسیم، با سوی دیگر این رنج روبرو می شویم: ملال!
مثلاً خودرویی را دوست داشتیم و حس می کردیم با خریدن آن به اوج آمال خود میرسیم، اما بعد از خرید آن خودرو، احساس ملال می کنیم. چرا؟ چون جوهر اصلی ما خواستن است بیشتر خواستن و بیشتر خواستن و بیشتر... و این آونگ مدام تاب می خورد و هیچ چیز، هرگز، کافی نیست.
آقای چول هان در ادامه می گوید که این جامعه دستاورد سالار چه ویژگی های دیگری دارد:
یکی از این ویژگی ها این است که به شدت نمایشی است. این جامعه ساخته شده تا فرد خودش را نمایش دهد، به صریح ترین شکل ممکن هر چیزی که ارزش نمایش دادن دارد را به نمایش می گذارد. و هرچه نمایشی تر باشید در این جامعه حفظ می شود، بالانشین تر می شود.
و هر آنچه ارزش نمایش دادن ندارد حذف می شود.
به تن نگاه کنید؛ هیچ گاه به اندازه امروز آدمها خشونت را بر خودشان اعمال نکردهاند. ما استانداردهای سختگیرانهای از بدن زیبا داریم که هرگز در تاریخ بشر اینگونه نبوده، و در حالی که در قیاس با آن استانداردها همواره زشتیم، چاقیم و اصلا کافی نیستیم. برای رسیدن به آن دست به خشونت هایی میزنیم تا ایده آل شویم، اما هرگز نمی شویم.
در جامعه نمایشی،مجموعهی جوانی، سلامتی، زیبایی، فرم و... است که ارزش پیدا می کند. جامعهای که صرفاً سطح چیزها را لمس میکند.دقت کنید اگر این چیزها برای سلامتی و شادی فردی ما باشد، خیلی هم خوب است. اما اگر کسی بخواهد به اینها برسد تا در این نمایش سهم قابل توجهتری داشته باشد به خطا رفتهاست.
جامعه ما پرشتاب است نمایشی محور است جامعه ای است که ایهام را میکشد استعاره را می کشد، خیال را میکشد، فانتزی را می کشد، چرا چون هر چیزی به شکل صریح خود باید عرضه شود.
منظور از ایهام این است که باید بین آنچه که من میبینم با آنچه که واقعاً هست، فاصله ای باشد. اما جامعه ما به عریانترین و شکل ممکن به شفاف ترین شکل ممکن تصویر ها را عرضه می کند و خیال را از بین میبرد.
آقای رولان بارت این گونه عکسها را تعریف می کند: یک سری از عکس ها عکس استودیوم هستند. عکس هایی هستند که هیچ جایی برای خیال پردازی افراد باقی نمی گذارد، قصه ندارند صریحاند و سطحی، انقدر سطحی که همانی هستند که می بینید.
اما یک مدل دیگر عکس هم هست که پونکتوم نام دارد. این عکس ها اجازه خلق یک روایت شخصی را به بیننده می دهد. همواره گوشهای وجود دارد، داستانی هست و ... چیزی که شما میتوانید آن را کشف کنید. جهان ما یک جامعه شفاف شده که دائماً به سمت عکسهای استودیومی پیش میرود که صراحت به شکل وحشیانه و خشونت باری به شما حمله می کند و اجازه تخیل کردن را از شما میگیرد. (به صفحات اینستاگرام نگاه کنید.)
در حالی که هنر میتواند با ایجاد ابهامها، کدریها و اندکی خساست اطلاعات را به شما نشان دهد.
ببینید این جامعه ادعا دارد که می تواند همه حقیقت را کشف کند در حالی که راز و ایهام بخش مهمی از جهان ما بوده و هست.
این مردم فکر میکنند با ریاضی وار کردن هستی، با تحلیل هستی، با گذاشتن آن زیر میکروسکوپ میتوانند تمام وجوهش را درک کند. در حالی که ما هم به میکروسکوپ نیاز داریم و هم به ساعت های طولانی خیره شده به غروب آفتاب و غرق شدن در راز جهان. ما احساس می کنیم که باید تمامی ابهامات جهان را کشف کنیم. مارکس وبر برای این خطا تعبیر قشنگی دارد: افسون زدایی از جهان!
جهانی که تمام افسونش را از دست داده خالی، سرد، ساکت باقی مانده، یک جهنم سرد است.
حالا می فهمید چرا کانت ساعتهای طولانی پیاده روی می کرد؟! و یا چرا انیشتین ساعت های طولانی ویولون میزد؟؟؟؟! و یا چرا انسان های بزرگی بودند که ساعت های طولانی با خود تنها بودن و خویشتن خویش را میکاویدند؟
این فشار دستاورد سالاری که روی شانه های ما سنگینی می کند، میتواند با تصمیمی که ما میگیریم کم بشود، با اینکه خودمان باشیم و به انسان بی احترامی نکنیم ،تلاش بکنیم اما در عین حال از خودمان هم راضی باشیم، اصلاً گاهی فقط باشیم.
دنیای امروز همه چیز را خیلی ساده کرده، عشق را ساده کرده است به خواستن و داشتن. عشق یعنی کسی را بخواهیم و داشته باشیم.
اما عشق پیچیده تر از این حرف هاست، عشق گاهی خواستن ونداشتن است، گاهی نخواستن و داشتن است، گاهی داشتن و خواستن و خواستن و خواستن است...
عشق پیچیده است، جهان پیچیده است، اما ما چطور پیچیدگی ایت جهان را درک کنیم؟ با سکون! با سکوت! با اینکه ریتم دنیا را کمی کند کنیم. در لحظات غوطه ور شویم و این را از خود دریغ نکنید. این ریتم دیوانه وار باعث می شود ما یک زندگی نزیسته و خیلی سنگین داشته باشیم .
از خود بپرسیم اگر الان این ساعت سرخ که در سینهام هست از حرکت بایستد، چند درصد از زندگی که داشتهام برای خودم بوده است؟چقدر حسرت، چقدر ای کاش، چقدر آرزو روی شانه های ما باقی می ماند؟
ما یک بار به دنیا می آییم و این دنیای دستاورد سالار به ما اجازه اینکه آنطور که می خواهیم زندگی کنیم را نمیدهد و هر آن چه که از این جهان به دست می آوریم را بی اعتبار می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنجهای کودکی (بخش دوازدهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اخبار با ما چه میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا رنج، بخش چهارم (امید واقعبینانه!)