مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
حیوان قصهگو، انسان(بخش یازدهم)
این بار میخواهم از کتابها و قصهها صحبت کنم.
معرفی کتاب: حیوان قصه گو، نوشته جاناتان گاتشال، ترجمه عباس مخبر،نشر مرکز
کتاب درباره تاریخ بشر است، اما از منظر قصه تاریخ بشر را خوانش می کند. یعنی قصهها چه نقشی در تاریخ و پیشرفت بشر داشتهاند.
ببینید به انسان اسامی زیادی اطلاق شده است، بعضی میگویند حیوان سخنگو، بعضی میگویند حیوان سیاسی است... این کتاب فرضش این است که اگر انسان توانسته این سیاره را تسخیر کنه و این همه پیشرفت داشته باشه، یکی از مهمترین مولفههای این پیشرفت قصهگو بودن انسان است.
در مورد ذهن ماست که به طرز عحیبی به داستان و قصه معتاد است و در مورد تاثیر قصهها در رشد تمدن بشر است.
احساس میکنم ما مثل ماهی که آب را احساس نمیکند، یعنی بهش عادت می کنم به این فرهنگ بشری که اجزای مختلف با قصه و داستان بافته و تنیده شده عادت کردیم، یعنی فکر میکنیم طبیعی است. یعنی در واقع این قصه ها هستند که بسیاری از ساختههای دست بشر را شکل میدهند؛ مثلاً پول یک قصه است.
قصههای همگانی
ما قرنها با کالاها با هم مبادله میکردیم. ولی از یک جایی به بعد ما این داستان را به صورت جمعی توافق کردیم و باور کردیم و این لحظه اختراع پول بود. ما باور کردیم که این کاغذی که روش عددی نوشته شده است، انقدر ارزش دارد و با این ارزش شروع کردیم به مبادله کردن.
باز اگر بخواهم مثال بزنم، مثلا مصریها روی رود نیل یک سدی ساختند که ۵۰ میلیارد مترمکعب در دوران باستان پشت آن آب جمع میشد. بزرگترین سدی که الان در جهان مدرن داریم سدی است روی رود کلرادو که ۳۵ میلیارد متر مکعب ظرفیت آب دارد، البته در چین دارند که رکورد مصریان باستان را می زند. اما سوال این است که چطور همچین سازه بی نظیری را با ابتداییترین لوازم و تجهیزات ساختند؟
توانایی عظیم مصریها در سازماندهی باعث خلق این معجزه شد. مصریها چطور سازماندهی میکردند؟ با قصهها
مصریها قصه های بسیاری داشتند. جاناتان گاتشال در کتاب خود توضیح میدهد که مصریها چه داستانها، چه اسطورهها و چه استعارهها دربارهی جهان، آدمها، کارگران، پیشرفت و معنی زندگی روایت می کردند که منجر به این سازماندهی میلیونی میشد که چنین سازه عظیمی را توانستند بسازند.
خیلی از اموری که ما در اطرافمان عمومی و بدیهی فکر میکنیم در واقع قصهاند. مثلا شما به نقشهی آفریقا نگاه کنید و به نقشه کشورها نگاه کنید. برخلاف بقیه مرزها در آسیا و آمریکا و اروپا خیلی خطوط صافی میبینید. یعنی از اینجا تا اینجا این کشور، و از اینجا تا آنجا این کشور است. این مرزها همه قصه هستند، در واقع وقتی که استعمارگران داشتند آفریقا را ترک میکردند در جنگ قدرتی که بین هم داشتند شروع کردند به تقسیم آفریقا. شروع کردند با خط کش مرزها را مشخص کردند بدون توجه به تنوع قومیتی که آنجا داشته، بدون توجه به اینکه دو تا قوم ممکن است اینجا مشکل داشته باشند و قصهای خلق کردند که به یک قسمت اسم یک کشور اطلاق شد و به یک قسمت دیگر اسم یک کشور دیگر. اما اینها اصلا قصههای خوبی نیست. اینها تلخ ترین قصههای تاریخ بشر است.
در ۱۹۹۴ در رواندا یک نسل کشی رخ داد که ریشهاش همین قصه ها بود. ۱۹۹۴ دوتا قوم در کشور گواندا زندگی میکردند، این هوتوها و توتسیها. اگر عکس مردم این اقوام را نگاه کنید هیچ تفاوتی بینشان نمیبینید. ولی اینها دو تا قبیله مختلف بودن با یک قصه خطرناک. این قصه، قصه دشمنی دیرینه این قبیلههاست که از قضا در این تقسیم مرزها، در یک کشور افتادند. در سال ۱۹۹۴ در کمتر از یک ماه ۸۰۰ هزار نفر از جمعیت توتسی ها توسط هوتوها در کمتر از یک ماه کشته شدند. یعنی از هر ۱۰ نفر بیش از یک نفر در این کشور کشته شد و چه فجایعی.
یکی از برشهای این فاجع قصه یک مردی هست که باید شنید. میدانید این اقوام با هم یک اختلاف دیرینهای داشتند و بعد هوتوها شروع کردند طی فجایع خشنی تسویه و نسلکشی قوم دیگری که از توتسیها بود. وقتی میخواستند خانواده یک مردی را بکشند، چون سلاخی میکردند و فجایع به بار میآوردند درخواست میکند که میشه خانواده من را سادهتر بکشید و تنها پیشنهادی که به او میدهند این هست که خودت آنها را در چاه بیندازد. قصه مردی در گواندا وجود دارد که شش عضو خانوادهاش را با دستهای خودش در چاه انداخته و کشته و بعد هم خودش کشته شده است و همه اینها فقط به خاطر یک قصه، یک داستان.
چرا اینها داستان هستند؟
ببینید مثلا در قضیه رواندا اگر از این منظر نگاه کنید که کل این اختلافات قومی و قبیلهای و نژادی اساساً چیز بیپایهای است و بر اساس اسطورهها و قصههای این دو قوم، این دشمنی و کینه به وجود آمده است، خواهید دید که این نسل خیلی مسخره به نظر میرسد.
غیر از این نسل کشی تجربههای خون بار دیگری هم وجود دارد از قصههایی که یک نفر تعریف کرده و میلیونها نفر باورش کردند و یک فاجعه خلق شده است.
مثلاً یکی از خطرناکترین قصهگوهای قرن گذشته هیتلر بوده است. او قصهای گفته درباره برتری نژادی مردمی در جایی از اروپا، در مورد آینده تاریخ، در مورد پیشرفت و این قصه میلیونها نفر را به مرگ کشانده است.
پس مهم است که درست قصه بگوییم، زیرا:
هر که شاهان کند که او گوید - حیف باشد که جز نکو گوید!
سعدی
مواظب قصه هایی که می شنویم هم باشیم، زیرا
در واقع ما دو نوع قصه در تاریخ تمدن داریم. قصههای خوب، قصههای مفید، قصههایی که یک جمع را پیشرفت دادن و جهان را به جای بهتری تبدیل کردند و قصههای بد، قصههای خطرناک، قصه هایی که وعده بهشت دادند ولی جهنم ساختند. باز میشود به دوره حکومت استالین و یا مائو را روایت کرد که چطور یک قصه تکثیر شده، بدیهی فرض شده، قطعی فرض شده و به یک فاجعه منجر شده است.
پس بدیهیاتی که به نظرمان میرسد لزوما درست نیست. در واقع همه نظامهای دست ساخته بشر در واقع قصهاند و ما باید منتقدانه ارزیابی کنیم.
فارغ از نظامهای الهیاتی متافیزیکی، آن چیزی که ما انسانها ساختیم برای بهبود امور و یا زندگی ما بود قابل مناقشه است. یعنی می خواهم بگویم وقتی که ما به کسی یک کتاب هدیه میدهیم ۲۰۰ گرم کاغذ و مرکب هدیه نمیدهیم یک جهان هدیه میدهیم. منظورم این است که یک قصه میتواند یک جهان خلق کند.
قصه در واقع معنای جهان است، قصه چسب اجتماعی و یا نه باعث گسست اجتماعی است، زیرا قصه باورها را دارد میسازد.
قصه پیچیده ترین و عمیق ترین تکنولوژی انتقال پیام است. ذهن ما به طرز عجیبی توسط قصه مکیده می شود و ناخودآگاه ما و ارادهی ما در پیچ و تابهای دراماتیک قصهای که در مورد جهان میشنویم، ساکت میشود.
برای همین قصهها میتوانند خیلی نفوذ کنند.
چطور میتوانیم روحیه نقادانه داشته باشیم؟
به نظرم یک جای آموزش مهم اینکه ما این تفکر انتقادی را به بچه یاد بدهیم در مدرسه است، جایی که میتواند به بچهها یاد بدهد مدرسه است یعنی زمان آموزش آن فکر میکنم در دوران کودکی است، جایی که بچهها بتوانند از قصه ها لذت ببرند ولی پیام های آن را هم بتوانند کشف کنند.
در قصهها چیزی در سطور وجود دارد، و چیزی بین سطور پنهان شده است. مثل اسب تروا میماند در دل این قصه ممکن است چیزی، معنایی و مفهومی وجود داشته باشد که خطرناکش کند.
باز برای اینکه تاثیر قصهها را ببینیم قبل کتاب سرود کریسمس چارلز دیکنز، کریسمس در جهان انقدر جدی نبود. یعنی جشن بود برای آغاز سال و میلاد حضرت مسیح، ولی این کتاب بود که قصه کریسمس را و جشن آن را به چیزی مهم بدل کرد. ببینید مثلا ما جشن کریسمس را بدیهی میدانیم و فکر می کنیم از ابتدا به همین شکل جشن گرفته میشده است و میخواهم بگویم چقدر کتابها و داستانها میتوانند تاریخ را ریل گذاری کنند.
و یک چیز جالب اینکه همانطور که یک کارگردان قابی میبندد و نگاه ما را محدود میکنند، قصهها هم میتوانند نگاه ما را محدود کنند و فقط بخشی از واقعیت را به ما نشان دهند.
ببنید ما یک حیوان قصهگوییم. ما به قصهها معتادیم. ما قصههای خودمان را باور میکنیم و به عنوان یک امر قطعی زندگی میکنیم. اما سوال خیلی مهمی که پیش میاد این است که ما چه قصههایی راجع به خودمان باور داریم.
دروغهایی به خود
بیایید ببینیم ما چه قصههایی را در مورد خودمان به خودمان گفتهتیم و چه قصه هایی را به خورد ناخودآگاه خودمان میدهیم و داریم آنها را زندگی میکنیم و بازآفرینی میکنیم؟
- یکی از این قصههای غلطی را که عموما به خود میگوییم را بگویم: « اگر وقت بیشتری داشتم فلان کار را میکردم!» این واقعا یک قصه است!
شما اگر با همین وقت کم کاری که دوست دارید را به میزان کم انجام نمیدهید اگر وقت بیشتری هم داشتید احتمالا آن را انجام نمیدادید!
- یکی دیگر از قصههای خطرناک دیگر، شخصی سازی است! ما با رنج مواجه میشیم و چیزی که مانع بازسازی ما میشود این است که احساس میکنیم: چرا من؟ احساس میکنیم ما مرکز جهانیم و اتفاقی که افتاده بلایی بوده که سر ما آمده و شخصیش میکنیم!
اما در واقع باید بدانیم ما یکی از آدمهای، یکی از ۸ میلیارد انسان ساکن در یکی از سیاره ها یکی از منظومههای، یکی از کهکشانهای، یکی از خوشههای ستارهای، یکی از جهانهای ممکن هستیم! و در واقع ما مرکز جهان نیستیم!
- یک قسم دیگر از قصههایی که مانع بازسازی ما در رنج میشود، تداوم است!
احساس میکنیم اگر اتفاق بدی برای ما افتاده، دیگر قرار است اتفاقات بد باز هم رخ بدهد، یعنی قرار است تداوم داشته باشد، که قراره همه زندگی ما همینطور رنج آلود باشد. نه! رنجها معمولاً براساس تصادف رخ میدهند، نمیشه پیش بینی کرد که... ویا قرار است از این به بعد من برای همیشه در رنج خواهم بود....
- یک دروغ دیگر همه چیز عالی است! این دروغ است! هیچ وقت همه چیز عالی نیست. بدانید هیچ وقت برای طولانی مدت جهان عالی نخواهد بود.
- قصه دیگر همه چیز افتضاح است! نه، همه چیز افتضاح هم نیست. تاریخ نشان میدهد، تجربه میلیاردها انسان که در این سیاره زندگی کردند نشان میدهد که همه چیز افتضاح نیست، همیشه افتضاح نیست.
باور کنید زندگی بیشتر تِمِ خاکستری دارد!
- یکی دیگر از قصههایی که ما با خود میگوییم این است که من نمیتوانم بدون فلان چیز زندگی کنم. تجربه تاریخ بشر نشان میدهد که انسانهای زیادی، میلیاردها انسان، بدون فلان چیز و بهمان چیز توانستن زندگی کنند.
- قصه دیگر این است که من میدانم دارم چیکار می کنم! افسانه کنترل، افسانهای که من همه پارامترهای یک تابع را بلدم، اتفاقات را کنترل میکنم. نه! جهان بزرگ است و ما به آن اندازه بزرگ نیستیم.
این حرفها آرامشبخش و شاید کمی دردناک باشد. اما در انتها یک امید کوچک درون آن هست. این نگاه در واقع ا خیلی واقع بینانه است و در عین حال دز این واقعبینی جایی برای آرامش وجود دارد.
اگر ما افسانه کنترل جهان را رها کنیم، آن وقت میتوانیم روی پارامترهایی متمرکز شویم که واقعاً میتوانیم کنترل کنیم.
میخواهم از شما خواهش کنم یک لیست در مورد ۱۰ تا موردی که ممکن است شما در رابطه با آن اشتباه کنید را بنویسید. چه شخصی و چه در انتهای متن.
بیایید با هم مروری کنیم بر قصههایی که تا کنون به خود گفتهایم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
علیه تربیت فرزند
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنای زندگی (بخش دهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانشناسی فقر