مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
علیه تربیت فرزند
در پست قبلی راجع به تلههای زندگی صحبت کردم. گفتم تلههای زندگی بازآفرینی ناخودآگاه زخمهای کودکی است. یعنی ما در کودکی یک آسیبی و یا یک زخمی میبینیم و بعد اون به ناخودآگاه ما میرود و ما بدون این که بدانیم در رفتار خودمان در بزرگسالی انعکاس میدهیم. انگار این زخمها در همه زندگی ما پژواک دارند.
دقت کنید که اگر ما زخمهایمان را بشناسیم و در مسیر درست قرارشان دهیم آنها به نقطه قوت ما تبدیل خواهند بود، اما اگر انکارشان کنیم و یا نادیدهشان بگیرم تبدیل به عقده خواهند شد.
اگر یادتان باشد پیش از این گفتم که گاهی در خانواده در مدرسه و در محیط برای ما یک سری زخمها و یا یک سری آسیبهایی تولید میشود. اما حالا میخواهم در مورد کتاب خوبی صحبت کنم که توضیح میدهد چطور این زخم هارا برای نسل بعد کمتر کنیم.
معرفی کتاب: علیه تربیت فرزند (برای فرزندانمان باغبان باشیم و یا نجار)، نوشته آلیسون گوپنیک، ترجمه مینا قاجارگر، نشر ترجمان
این کتاب خیلی خوبی است و تمام پیش فرضهای ما را راجع به تربیت فرزند را دگرگون میکند، ضمن اینکه نویسنده کتاب علاوه بر اینکه روانشناس و فیلسوف هست یک مادربزرگ هم هست. (یک پکیج خاص) در واقع میخواهم بگویم که تجربه شخصی خودش را در این کتاب بیان کردهاست.
در واقع در تربیت فرزند رویکردی که به طور سنتی به آن فکر میکنیم این است که برای بچههایمان نجار باشیم. یک نجار یک طرح را از قبل در ذهن خود برای صندلی دارد و شروع میکند آمرانه و سرکوبگرایانه و خشن و به هر قیمتی آن را میسازد. اما یک باغبان در مواجهه با باغش اصلا این شکلی نیست. مثلا باغ گیاهان مختلفی دارد که هر کدام به شرایط خاص و منحصر به فرد خودشان نیاز دارند. در واقع درختان مختلف به میزان متفاوتی آبیاری نیاز دارند، جور خاصی هرس کردن نیاز دارند و طوری که باید از آن مراقبت شود با هم فرق میکند؛ در عین حال باغبان چیزی را به باغ تحمیل نمیکند، به گیاهان باغ کمک میکند که رشد پیدا کنند اما میداندهر کدام از این بذرها استعداد خاص خودشان را دارند و در واقع فقط شرایط رشدشان را مهیا میکند
یک پاراگراف از کتاب هست که خیلی خوب توضیح داده که ماجرا چیست. در صفحه ۳۷:
کار ما به عنوان والدین ساختن نوع خاصی از کودک نیست، در عوض کار ما فراهم آوردن فضایی محافظت شده از عشق، امنیت و پایداری است که کودکانی از انواع بسیار نامنتظره بتوانند در آن بشکفند کار ما شکل دادن به اذهان کودکان ما نیست کار ما این است که به ذهن آنها اجازه دهیم در همه امکانات جهان کاوش کنند. کار ما این نیست که به کودکان بگوییم چگونه بازی کنند، بلکه دادن اسباب بازی با آنها و جمع کردن اسباب بازی ها پس از اتمام بازی بچه هاست. ما نمیتوانیم به کودکان بیاموزیم بلکه میتوانیم با آنها اجازه دهیم تا بیاموزند.
این فقط در مورد فرزندان ما نیست. این نگاه باید در تمام روابط ما باشد.
در واقع همین پدرومادرهایی که شاید در رابطه با فرزندان خود یک نجارند یعنی یک سری فریمها و قالبها را بهشان تحمیل میکنند، در رابطه با دوستانشان اینطور نیستند. کیفیت رابطه ما با دوستانمان چرا بالاتر است؟ چرا غنیتر است؟ چون آنجا مثل یک باغبان رفتار میکنیم و تفاوتها را به رسمیت میشناسیم و در عینحال نمیخواهیم چیزی را تحمیل کنیم، اینقدر نگران نیستیم که آینده او قرار است چه شود. ما از ارتباط و از عشقی که بینمان هست لذت میبریم و این آن چیزی که ما در تربیت فرزندان خود فراموش کردیم.
برای نهادینه کردن این رویکرد باید بفهمیم که یک سری چیزها، بدیهی نیست. این که ما فکر میکنیم تربیت فرزند این استکه ما شروع کنیم ساخت یک انسان و ... طبیعی نیست. در واقع پرنتینگ یا والدگری به این روش در نظر ما کاری طبیعی به نظر میرسد. اما این کتاب میگوید که نه! این طبیعی نیست.
من به عنوان یک معلم رنجی را در شاگردانم میبینم، پدر مادرها در واقع چارچوب های ذهنی خودشان را به زور به فرزندان تحمیل میکنند و زخمهای خیلی مهمی به آنها میزنند. خیلی از شاگردان من استعدادهای دیگری غیر از درس خواندن دارند. ورزشکار خوبی هستند، هنرمندان خوبی هستند، استندآپ کمدین خوب، موسیقیدانان و تواناییهای خیلی مختلفی دارند. اما ما (عموم والدین) یک راه موفقیت در ذهنمان داریم که به کنکور و دانشگاه و رشته فنی و پزشکی ختم میشود و به زور سعی میکنیم آدمی که در واقع اصلا علاقهای به این موضوعات ندارد را در این مسیر بندازیم. این تربیت یک نجار است. این که ما سعی کنیم از یک درخت به زور صندلی بسازیم با آن شکلهای قطعی تبدیلش کنیم.
غالبا پدرمادرها این کار را میکنند تا زندگی نزیسته خودشان را بار کنند بر روی شانههای بچههای خودشان. اما یک باغبان اینجوری نگاه نمیکند. در مقابله با یک بذر اولین سوالش این است که این اصلا بذر چیست؟یعنی چه استعدادی دارد و شرایط رشد را متناسب با بذر میچیند.
چقدر ما باید این اشتباه را بکنیم؟ چقدر باید این را بگوییم تا آدمها تلنگر بخورند؟ کنکور هر سال نزدیک به یک میلیون داوطلب دارد. اما ۱۰ هزار نفر برنده دارد. در همه رشتههای انسانی و تجربی و ریاضی آدمهایی که در آن دانشگاههای عالی و رشتههایی که همه دوست دارند قبول میشوند ۱۰ هزار نفرند و ۹۹۰ هزار نفر میبازند. ۹۹۰ هزار نفر به این دنیا راه پیدا نمیکنند. در حالی که این تجربه پژواکی دارد برای این افراد، که عزت نفس و اعتماد به نفسشان را آسیب میزند. ضمن اینکه ۱۲ سال از بهترین سالهای زندگیشان را تلف شده است. ما الان میبینم مهدکودکهایی تبلیغ میکنند که برای کنکور از همین الان شروع میکنیم آموزشهای به بچهها بدهند که ذهن و هوششان آماده شود برای کنکور. در حالیکه بچه در دوران ابتدایی فقط باید کاوش کند، کشف کند، تخیل کند، بازی کند، خلق کند. در حالی که ما با گزینهی کنکور شروع میکنیم تمام این استعدادها را در بچهها بکشیم.
من میخواهم بگویم که پدر و مادرها کمی فکر کنند. این خیلی شانس بالایی نیست که بچهی ما جزو آن ۱۰ هزار نفر باشد؟ و در چنین چیزی که درصد موفقیت آن هم کم است، اصلا کی گفته که فرزند شما دوست داره در این ده هزار نفر باشد؟ من خودم در دانشگاه شریف و دانشگاه تهران درس خواندم و دانشجوی خیلی بدی هم بودم و دوران تحصیلم طول کشید. اما من آدمهایی را میدیدم در شریف که جزو آن ده هزار نفر بودند و به این کعبه آمال رسیده بودند، اما هزینه گزافی را پرداخت کرده بودند. در واقع بسیاری از مهارتهای من و دوستان من در این دانشگاهها رشد نمی کرد.کسی که ۱۵ ساعت درس میخواند خیلی از چیزها را باید بگذارد در پرانتز و سرکوب کند و نادیده بگیرد. پدرو مادرها با قربانی کردن خوشحالی بچههاشان آنها را به این مسیر میبرند.
در این نسل جدید آسیبهای بسیاری رخ میدهد که نسل ما اینها را تجربه نکرد. گرچه نسل ما هم شاهد آسیبهای خودش را دید، اما این نسل جدید، این نسل در آشیانه، بچه های متولد دهه هشتاد یا مثلاً از سال ۷۵ به بعد، آسیبهای جدیای را متحمل میشوند.
اول - تربیت نسل من و شما خیلی مشارکتی بود، ما انواع متنوعی از آدمها را میدیدیم، تیپهای شخصیتی مختلف، فرهنگهای مختلف، حتی پیرزنهایی که دم خانه خود مینشستند با هم حرف میزدند در تربیت ما موثر بودند. مثلا حتی اگر بیادبی می کردیم یکی از همسایه ها می توانست به ما تذکر بدهد. اما الان بچه ها فقط یه تیپ شخصیتی میبینند و خیلی ایزوله هستند. فقط مامان یا بابایشان را میبینند. در واقع حتی اقوام نزدیک مثل دایی و عمو دیگر آن قدر در تربیت بچهها مشارکت ندارند. این که ما منعطف بودیم خیلیش حاصل آن تعامل مشارکتی است. در حالیکه این نسل حتی خیلی از مهارتهاثش اخته میماند.
دوم- بعلاوه ما زمانی برای بطالت داشتیم. ولی نسل جدید ندارند. معمولا بچه تا ساعت ۳ مدرسه است، بعد کلاس زبان و بعد موسیقی بعد کلی تکلیف ، تست... اما ما زمان زیادی داشتیم که میتوانستیم به بطالت طی کنیم. بطالت خیلی چیز مهمی است. آن خیال پردازی که در بعد از ظهرهای تابستان تجربهاش میکردیم. اینکه هیچ کاری نمیکردیم اما باز آن بازیهای ذهنی با ذهنمان سفر می کردیم به قصه ها به بازیها به شعرها به جهان، در رشد ذهنی ما خیلی موثر بود. ولی بچهها الان میدانید یک ماشین تولید دستآورد هستند، یعنی دارند انبار میشوند از اطلاعات و مهارتها تا یک چیزی شوند. اما این عملا برای رشد ذهنی یک انسان کافی نیست. دستاورد اینجوری حاصل میشود که ما یک زمانی ، فکر میکنم تا ۱۸ سالگی کاوش کنیم و بعد برسیم به دستآورد. این بچهها از همان ابتدا باید دستاورد داشته باشند. یعنی هیچ فرصتی برای چشم به جهان دوختن، برای کشف جهان و چشیدن و تجربه جهان ندارند واقعاً دانشآموزان من مثلا روزی سیزده چهارده ساعت درگیر مدرسه و کلاس و مشق هستند و اصلا فرصتی ندارند که بخواهند خودشان را پیدا کنند. فرصتی ندارند خلاق باشند.
سوم - یک مشکل دیگه این است که ما توانایی تنوع تجربیات انسانی را از بین بردیم، یعنی تجربههای انسانی را خیلی محدود کردیم. اجازه بدهید یک تئوری راجع به هوش بگویم تا بفهمید این تنوع تجربیات چقدر مهم است:
دو عصب شناس به نام کلیفتون و باکینگهام راجع به هوش یک نظریهای دارند. اینها ۱۵ سال کار کردند با هفتصدهزار آدم مصاحبه کردند. و سوال اصلی تحقیقاتشان این بود که هوش چیست؟ اینها به این نتیجه رسیدند که ما ۳۴ نوع هوش داریم، یعنی انواع متفاوتی از هوش وجود دارد. مثلاً همدلی یک هوش است. بچهای که در زمان کمی میتواند با کسی ارتباط انسانی برقرار کند و بخنداند و غمهاش را بفهمد این هوش را دارد. یعنی این اشتراکهای انسانی رو میفهد و این خیلی خوب است. مثلاً آینده بین بودن (futuristic) یک هوش است. بعضیها میتوانند الان را ببینند و یک تخمینی از آینده بسازند. هوشها خیلی متنوعند. اولین قانون این است که به این فکر میکنیم که چه هوشهای زیادی وجود دارد. دومین چیزی که کشف کردند این بود که هیچکس در همه ۳۴ هوش بالا نیست. همهی ما در یک چیزهایی ضعیف هستیم، همه ما در یک چیزهای خوبیم متوسطیم ویا نه. سومین قانونی که کشف کردند این است که هیچ انسان کاملی وجود ندارد (براساس این ۷۰۰ هزار نفر نمونه) که در ۵ تا از این ۳۴ تا هوش نابغه نباشد. یعنی همهی بچهها، همهی آدمها، در چیزهایی نابغهاند ولی به گونهای منحصربفرد. نبوغ یک تعریف منحصر به فرد دارد.پس بدانید که فرزند ما نابغه است. شاید ریاضیش ضعیف باشد. شاید در کلاس درس بی قرار باشد، ولی در ۵ تا از این ۳۴ مورد بدون نیاز به تلاش خاصی، با غریزهاش نابغه است.
معرفی کتاب- کشف توانمندیها، نوشتهی مارکوس باکینگهام - دونالد کلیفتون
در این کتاب این ۳۴ هوش را عنوان میکند و به این میپردازد که این هوشها چطور در آدمها شکل میگیرند. یکی از مهمترین اینها ژن است که والدین شما در چی باهوش بودند و چه بخشهایی از ذهنشان بهتر کار می کرد و در واقع سیستم عصبی مغز شون در کجا قدرتمندتر و در کجا ضعیفتر بوده است و دوم تجربیات آدمهاست.
مغز ما جاهایی که داریم از آن استفاده میکنیم را نگه میدارد و تقویت میکند و جاهایی که ازش استفاده نمیکنیم را خاموش می کند. پس بچهای که تا ۱۸ سالگی فقط با شنیدن در کلاس دارد یاد میگیرد و یا در واقع تست میزند و یا این مسیر را میرود، بسیاری از استعدادهایش چون تجربیات متنوع ندارد از بین میرود.
دلیلش هم این است که مغز بچهها تا سه سالگی یکصد میلیارد نورون دارد. این نورونها هر کدام ۱۵ هزار سیناپس دارند. و با ۱۵ هزار نورون ارتباط میگیرند و این شبکه تا سه سالگی شکل می گیرد. اما از ۳ سالگی تا ۱۶ سالگی اتفاق عجیبی میافتد. مغز نیمی از این شبکه پیچیده را که خود ساخته است، خاموش میکند. چرا؟ چون بچهها بتوانند فکر کنند. بچهها تا سه سالگی آماده بارگذاری اطلاعات هستند. زبان یاد میگیرند حرکت کردن یاد میگیرند خطرات را میشناسند و به طور کلی زیستن را دارند یاد میگیرند. پس مغزشان این شبکه را میسازد که اطلاعات را دریافت کند. ولی بچهها تا سه سالگی نمیتوانند فکر کنند. نمیتوانند تحلیل کنند. مغز تا ۱۶ سالگی نیمی از این شبکه را میکشد تا آدمها بتوانند فکر کنند. حالا این که کدام را میکشد، یکی به ژن آدمها ربط دارد و یکی به تجربیاتشان.
من شخصا در هوش بدنی خیلی ضعیفم. دستانم زیاد تکان میخورد. دویدنم حتی خیلی خنده دار است. چون تمام دوران بچگی من تجربیات ورزشی نداشتم و مغزم فکر میکرد که جایی که فیزیک من رابطه اندامها حرکت هام باید شکل بگیرد، زیاد استفاده نمیشود. اما از آنجایی که تمام دوران کودکیم من با کلام درگیر بودم و گفتاردرمانی میکردم، مغزم در این بخش یک اتوبان چهار باند است. کلمات خودش پیدا میشود. میخواهم بگویم نسل ما این ویژگی را داشت که میتوانست تجربیات متفاوتی را داشته باشد. مثلا خیلی از بچههای نسل ما کار میکردند و این به آنها یاد میداد. مثلا اگر تابستان بهشان فرصت میداد میتوانستند در یک مکانیکی یک پمپ را باز کنند و ببندند.
در پست بعدی این مطلب را ادامه خواهم داد اما یک چیزی از خوبی این نسل را بگویم. این نسل خیلی صریح هستند. خیلی خودشان هستند. ما این شانس را نداشتیم. اما این نسل خیلی خودش است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندان شرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنای زندگی (بخش دهم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلایلی برای زندهماندن