ما چگونه یاد می‌گیریم؟

باز هم می‌خواهم سراغ کتاب برعلیه تربیت فرزند بروم تا برسم به قلب کتاب و حرف مهم و اصلی کتاب را بازگو کنم و آن را به اتمام برسانم.

یک مرور سریع بکنم. کلا چرا این بحث را شروع کردم؟ چون راجع به تله های زندگی، جفری یانگ حرف زدم و گفتم بازآفرینیِ زخم‌هایِ کودکی، به صورت ناخودآگاه رخ می‌دهد و در مورد زخم‌های دوران کودکی صحبت کردم. و حالا با مرور این کتاب می‌خواهم به این برسم که چطور می‌توانیم به کودکان خود زخم نزنیم. در پست قبلی (علیه تربیت فرزند)سراغ مسائل زیادی رفتم، در مورد کارهایی که ناخواسته سبب آسیب‌ رساندن به بچه‌ها می‌شود صحبت کردم و الان می‌خواهم راه‌های یادگیری کودکان و اینکه در فرآیند یادگیری آنها می‌توانیم به آنها آسیب بزنیم، صحبت کنم.

معرفی کتاب: علیه تربیت فرزند (برای فرزندانمان باغبان باشیم و یا نجار)، نوشته آلیسون گوپنیک، ترجمه مینا قاجارگر، نشر ترجمان

آلیسون گوپینک نویسنده کتاب که خودش روانشناس، فیلسوف و یک مادربزرگ است، در مورد این حرف زده است که بچه‌ها اصلاً چطور یاد می‌گیرند؟ یعنی فرآیند یادگیری در ذهن کودکان و انسانها عملاً چطور رخ می‌دهد؟

بچه‌ها، تصویربردارانی غیرمنفعل

در آزمایشات مشخص شد بچه‌ها با دیدن و تقلید یاد می‌گیرند، اما منفعل نیستند. در واقع بچه‌ها چیزی را که می‌بینند، تحلیل می‌کنند. یکی از این آزمایش‌ها این است که، فردی با دستانی بسته در محیطی، روبروی کودک قرار می‌گیرد و این فرد با سرش به درِجعبه‌ای که بالای سرش هست ضربه میزند و با این کار چراغی را بالای جعبه روشن می‌کند. زمانی‌ که خود بچه‌ها در فرآیند آزمایش قرار گرفتند، مشاهده شد که بچه‌ها با سرشان این کار را انجام نمی‌دهند. بچه‌ها که دستان‌شان باز بوده، در واقع در ذهن خود تحلیل کرده‌اند که جعبه با برخورد چیزی به سقفش روشن می‌شود و آزمایش شونده‌ی اول چون دستانش بسته بوده از سرش استفاده کرده و حالا که دستان خودشان باز است می‌توانند این کار را با دست بکنند. این بدین معناست که بچه‌ها چیزهایی که یاد می‌گیرند را فعالانه تقلید می‌کنند.

در ادامه آزمایش‌های شگفت‌انگیز‌تری هم انجام شد.

کل آزمایش‌های این بخش حول این است که روی یک میز وسیله‌ای قرار می‌دهند و دو بزرگسال سر میز می‌نشینند، مصاحبه کننده از دو بزرگسال می‌پرسد این وسیله چیست؟ یکی می‌گوید این دستگاه پردازنده نهایی است و بزرگسال دیگر می‌گوید این ماشین تحلیل داده است. سپس از بچه می‌پرسند این وسیله چیست؟ می‌خواهند ببینند بچه حرف کدام فرد را باور کرده و پذیرفته است. این آزمایش به دفعات و با آزمایش شوند‌ه‌های مختلف ادامه پیدا می‌کند.

یکی از چیزهایی که متوجه شدند این بود که اگر یکی از افراد سر میز، کسی باشد که بچه دوستش دارد وقتی از کودک بپرسند این چیست؟ جواب او را تکرار خواهد کرد. مثلا فکر کنید مادرش سر میز باشد و بگوید این پردازنده نهایی است و یک غریبه گفته باشد این ماشین تحلیل داده است. بچه پاسخ مادر را تکرار می‌کند.

مهمترین چیزی که اینجا می‌شود فهمید نقش محبت در یادگیری است.

اینجا یک سوال تلخی را باید پاسخ دهیم. اگر بچه‌های ما از ما یاد نمی گیرند، اگر نصیحت‌هایی که ما می‌کنیم و توضیحانی که به آنها می‌دهیم را نمی‌شنوند و موثر نیست، یعنی ارتباط ما قطع شده است، منظورم ارتباط عاطفی و قلبی ماست، بچه‌ها از کسی یاد می‌گیرند که دوستش داشته باشند.
شاعر محمدحسین نظیری نیشابوری
شاعر محمدحسین نظیری نیشابوری


درس معلم ار بود زمزمه‌ی محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را!


در آزمایش بعدی شخص آشنا ودوست داشتنی (مثلا مادر) را حذف می‌کنند و برای آزمایش دو نفر کاملا غریبه می‌آیند و قبل از این که راجع به وسیله مورد آزمایش حرف بزنند، در مورد چیزهایی از آنها پرسش می‌کنند که بچه‌ها می‌شناختند. مثلا چنگال را روی میز می‌گذاشتند و از هر دو پرسیدند این چیست؟ یکی می‌گوید این چنگال است و دیگری می‌گوید این لیوان است، به همین ترتیب چند تا وسیله دیگر هم به همین شکل روی میز قرار می‌گیرد و بعد وسیله مورد سوال را روی میز می‌گذارند و سوال می‌کنند. کسی که همیشه راست گفته است مثلا می‌گوید این پردازنده نهایی ماشین است و کسی که همیشه دروغ گفته، می‌گوید این ماشین تحلیل داده است. بعد از بچه می‌پرسیدند که به نظر تو این چیست؟ بچه حرف کسی را تکرار کرده که همیشه پاسخ‌های درستی داده است. یعنی حرف کسی را تکرار کرده‌اند که همواره به صحت گزاره‌های او اعتماد داشتند. بچه‌ها به صورت فعالانه صحت گزاره‌ها را بررسی می‌کنند و به گزاره‌هایی اعتماد می‌کنند که منبع و منشأ آن قابل اعتماد است.

در مرحله‌ی بعد شخصی که کودک دوست را می‌آورند مثلا مادر و او گزاره‌های اشتباه را می‌گوید. برای کودکانی که در سنین پایین‌تر از ۴سال بوده‌اند، محبت نقش جدی‌تر داشته است و بچه‌ها حتی اگر بدانند این شخص اشتباه گفته، باز هم جواب او را بازگو می‌کنند چون دوستش دارند، اما کودکان چهار سال به بالا جواب کسی را بازگو کردند که فارغ از محبت در گذشته پاسخ های درستی داده‌ است. در واقع منطق بچه‌ها شروع به کار کردن کرده است.

مسئله مهم این است که قسمتی از یادگیری بچه ها با اعتماد شکل می‌گیرد.

باز سوال سختی را باید پاسخ دهیم. اگر بچه‌های‌مان از ما یاد نمی‌گیرند، اگر به حرف ما گوش نمی‌کنند، شاید این به این سبب نیست که قبلا گزاره‌هایی را گفته‌ایم که درست نبوده؟ گزاره‌هایی که هرگز به آنها عمل نکردیم؟ و یا چیزی را جلوی آنها عنوان کرده‌ایم که دروغ بوده است؟ و حالا با این جمع‌بندی از خود بپرسیم چرا بچه‌ها باید به چیزهایی که ما اکنون می‌گوییم اعتماد کنند.

پس تا اینجا فهمیدیم که در یادگیری انسان ارتباط و محبت نقش اساسی دارد و در وهله دوم اعتماد و اینکه چقدر صادق هستیم، تاثیر گذار است. دروغگوها نمی توانند به بچه‌ها چیزهای زیادی یاد بدهند. چون آنها فعالانه اطلاعات را گزینش می‌کنند.


نکته بعدی که خیلی باید از آن ترسید، اعتماد به نفس است.

این بار دو تا غریبه را آوردند و پرسیدند که این وسیله چیست. یکی می‌گوید مثلاً پردازنده نهایی است و دیگری می‌گوید این ماشین تحلیل داده است و تنها تفاوت این دو نفر اعتماد به نفس آنها در بازگویی جمله است. یکی از آنها با اعتماد به نفس کامل مثلا می‌گوید:«معلومه دیگه، این ماشین تحلیل داده‌است» و بچه‌ها پاسخی را تکرار کردند که گوینده‌اش اعتماد به نفس بیشتری داشته است. یعنی بچه‌ها اعتماد به نفس را بو می‌کشند، تشخیص‌ش می‌دهند، از کوچکترین حرکات شما متوجه‌ آن خواهند شد که چقدر به جوابی که می‌دهید اطمینان دارید و اینکه پاسخ کسی را قبول دارند که شخص مورد نظر اعتماد به نفس بیشتری داشته است.

این نکته‌ خیلی خطرناک است. ممکن است آدمهای با اعتماد به نفس بالا و با قاطعیت، حرف‌هایی را به انسانها بزنند که حرف‌های غلطی است و ما متاسفانه به طور طبیعی به سمت این پاسخ‌ها سو گیری داریم، به آنها اعتماد می‌کنیم و در واقع منطق خود را در مقابل آنها تعطیل می‌کنیم.


۹۸/۰۹/۲۶
۹۸/۰۹/۲۶

اما این آزمایش‌ها به اینجا ختم نمی‌شود. در ادامه این بار تعداد آدمهایی که حدس می‌زنند را زیاد می‌کنند.

خطای اکثریت

یک گروه آدم را جمع می‌کنند و از این افراد می‌پرسند که این وسیله چیست، افراد اندکی از این جمع، مثلا دو یا سه نفر می‌گویند این پردازنده نهایی است، اما تعداد بیشتری از آدمها مثلا ۱۰نفر می‌گویند ماشین تحلیل داده است. حالا وقتی از بچه می‌پرسند که این چیست، جواب کسانی را تکرار می‌کند که تعدادشان بیشتر بوده است. در واقع نگاه می‌کند ببیند اکثریت چه نظری دارند. این مسئله، این خطا، در تاریخ بشریت سبب ریختن بیشترین خون‌ها شده است. به این می‌گویند خطای اکثریت، یعنی ما نگاه می‌کنیم ببینیم جمع چه می‌گوید و اکثریت را ذاتا دنبال می‌کنیم، در حالی که ممکن است این اکثریت اصلا اشتباه کنند.


یک آزمایش دیگر را هم بررسی کنم:

یک آزمایشگر-روان‌شناسی به نام اَش، که اسم باحالی هم داره، آزمایش جالب و معروفی را انجام داده است. اَش دو تا خط هم اندازه روی دیوار می‌کشد و از آزمایش شونده‌ها می‌خواهد یکی یکی داخل شوندو نگاه کنند و بدون هیچ وسیله اندازه گیری‌ای، بگویند کدام یک از این خط‌ها از دیگری بلندتر است؟! همه‌ی افراد به درستی تشخیص می‌دهند که این خط‌ها مساوی هستند. دو هفته بعد باز از همان افراد می‌خواهد که بیایند و این بار هر فرد با جمعی از افراد اَش وارد سالن آزمایش می‌شوند. همان دوتا خط را روبروی آنها قرار می‌دهند، اما این بار افرادِ اَش شروع می‌کنند به جو سازی و در مورد اندازه خطوط بحث می‌کنند. حالا نیمی از کسانی که یکبار جواب درست را داده‌اند تحت تاثیر اکثریت پاسخی را می‌دهند که جمع می‌گوید و این خیلی ترسناک است.

اگر ما در قبال همچین چیز بدهی و واضحی، تحت تاثیر جمع، نظرمان و منطق‌مان را تغییر می‌دهیم و آن را تعطیل می‌کنیم در مورد مسائل مهمتر، مثل مسائل اجتماعی چه بلایی سرمان می‌آید؟


علیه تربیت فرزند (ما چطور یاد می‌گیریم)
علیه تربیت فرزند (ما چطور یاد می‌گیریم)


خب اجازه دهید یکبار خط بحث را دنبال کنیم، ما از آنجایی به این آزمایش آخر رسیدیم که بچه‌ها در فرآیند یادگیری از کودکی به اکثریت اعتماد می‌کنند.

و این یک تلنگر برای ما باید باشد. ما اگر در خانواده‌های‌مان، در مدارس‌مان، در گروه‌های مرجع به بچه‌ها تفکر منتقدانه را یاد ندهیم، باید شاهد فاجعه‌های اجتماعی بزرگی باشیم. جایی که یک جمعی با اعتماد به نفس و به آرای اکثریتی چیز اشتباهی را طرح می‌کنند، بچه‌ها بدون اینکه به منطق خودشان و به ارزش‌های خودشان رجوع کنند آن را دنبال خواهند کردند. توجه داشته باشید که یک حرف اشتباه را حتی اگر ۸ میلیارد انسان تایید کنند باز هم اشتباه است.

ما باید به بچه‌های خود یاد دهیم که تفکری انتقادی داشته باشند. من به عنوان یک معلم سعی می‌کنم به بچه‌ها بگویم من معلم کلاس‌ شما هستم، اما صاحب کلاس شما نیستم. من همه‌ی حقیقت را نمی‌دانم، من هم ممکن است جواب اشتباهی بدهم و یا اصلا جواب خیلی سوالات را ندانم.

مثلا یک مسئله‌ای که شاید خیلی جالب باشد این است که در فضای مجازی، افراد اکثرا نگاه می‌کنند ببینند چندتا کامنت اول چگونه است و بازخورد خودشان را براساس آن می‌دهند. یعنی اگر جو مثبت باشد بقیه هم اینگونه نظر می‌گذارند و اگر منفی باشد....

می‌بینید این کتاب چه چیز مهمی را گفته است؟ نویسنده با یک آزمایش ساده که از بچه‌ها می‌پرسد این دستگاه یک ماشین داده است و یا یک پردازنده نهایی، کشف می‌کند که ما آدمها چطور یاد می‌گیریم و چطور منطق‌مان راجع به جهان را می‌سازیم. اول فهمیدیم که محبت خیلی مهم است، بعد نقش اعتماد به پاسخ‌دهنده (یا مثلا معلم) را پیدا کرد. بچه‌ها به گزاره‌های پیشین یاد دهنده نگاه می‌کنند. این مسئله خیلی مهم است. این همان سرمایه اجتماعی است. ما اگر دروغ بگوییم و یا وعده‌هایمان را عملی نکنیم، اثرمان را روی جامعه از دست می‌دهیم و آدمها دیگر از ما یاد نمی‌گیرند و دیگر ما را دنبال نمی‌کنند، چون نمی‌توانند به ما اعتماد کنند.

بعد راجع به اعتماد به نفس حرف زدیم، بچه‌ها از کسی یاد می‌گیرند که در صحبت کردن اعتماد به نفس بیشتری دارد و یادتان باشد که این موضوع خطرناکی است و ممکن است حرفهای غلط با اعتماد به نفس و قطعیت طرح شود. بعد در مورد عمومیت صحبت کردیم و اینکه بچه‌ها به اکثریت نگاه می‌کنند و این هم خطای بزرگی را به همراه دارد. چون اگر یک حرف اشتباه را ۸ میلیارد آدم هم بزنند، باز هم اشتباه است.

چه باید بکنیم؟

ما باید به بچه‌ها از کودکی یاد بدهیم که چطور با ما مخالفت کنند. که چطور نظری غیر از ما داشته باشند. ما اشتباهات ریز و درشت بسیاری داریم. مثلا خیلی از درس‌های کتاب‌های درسی ما عملا نقش پیروی را پر رنگ می‌کنند.

مثلا داستان آن دو تا غاز و دوست لاک‌پشت‌شان را به یاد دارید؟ یک روانشناسی بررسی کرده است که ببیند بین سطور کتابهای درسی ما چه پیام‌هایی برای بچه‌ها ارسال می‌شود. ببینید داستان این گونه است که اینها می‌خواهند سفر کنند و لاک پشت نمی‌تواند مثل دوستانش پرواز کنند، یک ایده به ذهن‌شان می‌رسد که یک چوب را بردارند، لاک‌پشت با دهانش به آن آویزان شود، آن دو بال بزنند و بروند. لاک پشت، که احتمالا مثل من فرد برون‌گرایی بوده، بین زمین و هوا که قرار بود سکوت کند، یک چیز بامزه‌ای به یاد می‌آورد و دهانش را باز می‌کند... و بدین ترتیب لاک پشت قصه‌ی ما میمیرد، به همین سادگی.

در واقع داستان یک جورهایی می‌گوید اگر می‌خواهی زنده بمانی، دهانت را ببند.

در حالی که این منافی دارد با تمامی سنت‌های ما. همواره به ما توصیخ می‌شود اگر اشکالی می‌بینیم شجاعانه بیانش کنیم تا اصلاح شود، اما در نظام آموزشی‌مان پیام‌های متناقضی با این‌ توصیه‌ها از محتوای متن‌ درسی و اقتداری که معلم‌ها در مدرسه دارند، برای بچه‌ها ساطع می‌شود.

کتاب علیه تربیت فرزند پیام‌های زیادی دارد که باید آن را یاد بگیریم. مثل این که بچه‌ها از استادی که دوستش ندارند و بهش اعتماد ندارند چیزی یاد نمی‌گیرند.


یک پند کوچک در اتمام این برنامه از آقای صحت گرفتم که اگر دوست داشتید در زندگی‌تان استفاده کنید:
اگر کسی یک بار اشتباه کرد و معذرت خواست، او را ببخش!
اگر کسی دوبار اشتباه کرد و معذرت خواست، او را ببخش!
اگر کسی سه بار اشتباه کرد و معذرت خواست، او را ببخش!
فراموش نکن این آدم کاری جز معذرت خواهی نمی‌تواند و تو اگر او را نبخشی، تعاملت را با او تمام کردی.