مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
معنای زندگی (بخش دهم)
در ادامه صحبت در رابطه با معنای زندگی میخواهم باز هم بنویسم.
معرفی کتاب: معنای زندگی، نوشته تری ایگلتون، ترجمه عباس مخبر، انتشارات آگاه
تری ایگلتون متفکر و منتقد بزرگی است، که در زمینه نقد ادبی هم کارهای بسیار خوبی دارد و عباس مخبر مترجم خوبی است که در زمینه اسطوره هم کارهای خوبی انجام داده است. این کتاب برای مخاطب عمومی کمی، خیلی کم، سخت است پس با دقت و حوصله بخشی از کتاب را بخوانید تا مطمئن شوید برای شما مناسب است و بعد بخرید.
کتاب با خاطره جالبی از ایگلتون شروع میشود. ایگلتون میگوید که در دوره دانشجویی، در دانشگاه کمبریج، یک روز در حالی که مشغول فکر کردن به مسائل بزرگ فلسفی مثل معنای زندگی بوده است، به اطلاعیهای بر میخورد که اعلام جلسه دفاع پایان نامهای بوده، با عنوان «برخی از ویژگی های روده مگس». بعد با خودش فکر میکند، تفکر راجع به چیز عظیمی به نام معنای زندگی گستاخی به حساب میاد وقتی علم انقدر جزئی پدیدهها را بررسی میکند.
چرا ما به معنای زندگی نیاز داریم؟
پیش از این توضیح دادهام که یکی از دلایل رنج ما در جهان، تخیل ماست. توضیح دادهام که ما با همهی گونههای جانوری فرقی عظیم داریم و آن قدرت تخیل ماست. تخیل است که باعث شده ما این سیاره را تسخیر کنیم، اما همین ویژگی اسباب رنج ما نیز هست. مثلاٍ دلیل رنج ما و رابطه اش با تخیل در مقابل گونههای دیگر، این است که مثلاً گربهها نمیتوانند راجع به عدالت بحث فلسفی راه بیندازند، نمیتوانند راجع به یک عشق استعلایی فوقالعاده گپ بزنند، اما ما میتوانیم.
این فاصلهای بین تخیلات ما، امید های ذهنی ما و واقعیتهای جهان و ایدهآلهای ما با آنچه که واقعا در جهان هست خود اسباب رنج بزرگی است. یعنی در واقع همه موجودات جهان با هستهای جهان در ارتباطند ولی ما با بایدها. و فاصله بین بایدها و هستهای جهان با رنج پر میشود.
برای همین است که ما تنها گونهای در این جهان و در این سیاره هستیم که به معنایی برای زندگی نیاز داریم. چون پرسشهای فلسفی، پرسشهایی دشواری، وجود دارد که برای ما بخشی از فرایند تفکرمان است و تلاش میکنیم که دستاویزی پیدا کنیم و پاسخی برای آن تولید کنیم.
اصلا تاریخ تمدن بشر را میشود این گونه هم خوانش کرد، که انگار از همون ابتدای تاریخ تا همین امروز، تمام تمدنها تمام نیاکان ما در قبیله ها و غارها و دهکده ها و امروز شهرهای بزرگ، در به در دنبال یک تکیهگاه در جهان میگردند. دنبال یک چرایی! یک دلیل! اگر این جوری بشریت را مطالعه کنید خیلی روایت جالبی هم خواهد بود.
من چند سال است که در فلسفه دنبال این هستم که بفهمم پاسخهای بشر به این سوال دشوار «معنای زندگی» چه بوده است.
اگر شروع کنیم از مثلاً فیلسوفان پیشاسقراطی جلو بیاییم و تا همین امروز را بررسی کنیم، میبینیم هر کسی از ظن خود یار این موضوع شده است. چیزی که من فهمیدم، با عقل خیلی اندکم، که ممکن هم است اشتباه باشد، این بوده که برداشت هر کس از این موضوع مثل جستن فیل در تاریکی بوده است. هرکس بخشی از موضوع گفته است. هیچ تحلیلی را ندیدم که کامل باشد؛ اما در بین متفکرین اخیر، یک نفر هست که تریایگلتون کتاب را بر اساس گفتههای او مینویسد. به نام وینکنشتاین.
به نظرم او پاسخهای جذاب و جالبی به پروژه معنای زندگی داده است.
وینکنشتاین و معنای زندگی
وینکشتاین از منظر خیلیها مهمترین فیلسوف قرن بیستم است. آدم بزرگی بوده، بعلاوه زیست و زندگی جالبی هم داشته است. علیرغم اینکه انسان نخبهای است، اما زمانی از جامعه جدا شد و در روستایی به معلمی پرداخت. وینکشتاین از خانوادهای بسیار مرفه بود و پدرش صاحب بخش بزرگی از صنایع فولاد اتریش بود، اما وینکشتاین همه اموالش را رها میکند و حتی بخشی زیادی از ثروتش را به فرهیختگان و اندیشمندان هم عصر خودش میبخشد و میگوید میخواهم شما کمی راحتتر زندگی کنید.
ویژگی وینکنشتاین این است که فلسفهاش به زندگیاش هم خیلی نزدیک است؛ یعنی اگر عقلاً به موضوعی رسیده، آن را زندگی کرده است. مثلا در جنگ جهانی به جبهه میرود و درخواست می کند که حتماً در خط مقدم جبهه خدمت کند، چون به مرگ فکر میکرده و میخواسته با آن مواجه شود.
در واقع فکر میکرده در یک کتابخانه اشرافی نمیشود به مرگ فکر کرد و راجع به مرگ سخن گفت. در جبهه جنگ است که وقتی مرگ را با همه وجود لمس میکنیم، میشود مرگ را فهمید. وینکنشتاین فیلسوف خیلی عجیب و غریبی است، مثلا راسل که خود فیلسوف بسیار سختگیری است در رابطه با وینکشتان اذعان میکند که در حیرتم از نبوغ این آدم.
وینکنشتاین و در واقع تری ایگلتون در کتاب با این ارجاع شروع میکند که:
بعضی پرسشها در فلسفه وجود دارد که وظیفه فلسفه حل کردن آنها نیست، چون غیر قابل حل هستند. وظیفه فلسفه منحل کردن این پرسشهاست.
تری ایگلتون با این مقدمه شروع میکند و توضیح می دهید یک سری پرسشها انقدر از دسترس عقل ما و حواس ما و شناخت ما میگریزند که توقف کردن برای پیدا کردن پاسخی به آنها فقط وقت تلف کردن است.
به پاسخ برخی از پرسش ها در جریان زیستن و انجام دادن میتوان رسید.
میدانید خیلیها سالهای زیادی از زندگی خود را منتظر میمانند تا به فلسفهای در مورد معنای زندگی خود برسند، اما من میخواهم بگویم این شبیه این است که ما بیرون استخر تمرین شنا کنیم. وینکنشتاین معتقد است که ما باید به آب بزنیم. مثل این میماند که ما سالها چیزی را نشانه گیری کنیم، اما شلیک نکنیم. وینکنشتاین معتقد است که ما باید شلیک کنیم. یعنی معتقد است که معنای زندگی را در جریان زندگی میتوان یافت، میتوان پیدا کرد.
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
«عطار»
یک عزیزی همیشه این سوال را از من میپرسید که ما از اینجا تا مشهد در شب چطور میرویم؟ و جواب این بود که ما دو متر دو متر میٰرویم. میگفت چراغ جلو ماشین ما فقط به دو متر جلوتر از ما شلیک میکند و بیشتر از آن را روشن نمیکند. ما دو متر دو متر هزار کیلومتر راه میرویم.
در واقع وینکشتاین حرفش این است که ما برای یافتن معنای زندگی نباید منتظر بمانیم، باید بزنیم به جاده و معنای زندگی خود زندگی است. این نگرش به خاطر زیست خاص وینکشتاین است. او در یک روستا زندگی میکرد، با آدمهایی که از فلسفه چیزی نمیدانستند اما زندگی آرام و منسجمی داشتند. زن روستایی سادهای را میدید که در فرایند کارهای کشاورزی و مراقبت از فرزندانش معنای عمیق و اصیل پیدا کرده بود که شاید یک آکادمیسین در دانشگاه هاروارد هرگز نتواند حتی به آن نزدیک شود. به این عمق معنا.
معنای زندگی در این برداشت در واقع نوعی آگاهی صرف نیست، بلکه نوعی کردار است. نوعی عمل است، چیزی است که در فرایند انجام دادن، میتوانیم حسش کنیم، می توانیم لمسش کنیم.
در بخشی در ستایش معمولی بودن صحبت کردم. گاهی معنای زندگی در امور بزرگ و عجیب پیدا نمیشود. بلکه در سادهترین تجربه های یک آدم ساده در این سیاره میتوان پیدا شود. اگر ما با توجه خودمون بتوانیم آن موضوع را غنی کنیم.
در این نوشته سعی دارم تمام بحثهای گذشته را به نوعی به هم چفت کنم.
مثلا در مورد دنیایی حرف زدم که ریتم زندگی در آن خیلی سریع شده است، در مورد ارزش درنگ، ارزش سکوت، اینکه ما در یک لحظه غوطهور بشیم و چیزی را کشف کنیم صحبت کردم و معنای زندگی در لابلای چیزهای ساده و معمولی با غوطه ور شدن، با درنگ کردن در این تجربهها پیدا میشود.
این آن چیزی است که وینکشتاین میگوید.
معنای زندگی و موسیقی جَز
تری ایگلتون یک مثال دیگر میزند و بحث را خیلی جالب پیش میبرد. وقتی موسیقی جَز در دنیا شروع شد و راه افتاد، یک ویژگی منحصر به فرد داشت و آن این بود که نتِ از قبل نوشته شده، نداشت. برخلاف سمفونی ها و موسیقی هایی که در آن زمان مطرح بود و عمده نوازندهها آنها را تمرین میکردند، اما موسیقی جَز به نوعی خلق موسیقی در لحظه بود؛ یعنی نوازنده ها با هم شروع می کردن به نواختن و یک جایی یکی از نوازندهها الهامی بهش دست میداد و شروع میکرد با مثلاً ساکسیفون و یا پیانو نواختن و بقیه نوازندهها وقتی میفهمیدند که او چنین ادراک موسیقیایی پیدا کرده، همه در خدمت او بودند تا او دیده شود و او خلق شود. وقتی مثلاً کار پیانیست تمام میشد، ممکن بود نوازنده درام ناگهان این حالت را پیدا کردن.
موسیقی جَز چیزی بود که در لحظه تولد پیدا میکرد . در لحظه زاده میشد. تری ایگلتون هم میگوید که معنای زندگی همین است. معنای زندگی شبیه سمفونی کلاسیک نیست که ما از قبل بشینیم همه نتهایش را بنویسیم و بدانیم که اینجا باید چنین کنیم و آنجا چنان. معنای زندگی چیزیست که در فرآیند زیستن خودش را به ما نشان میدهد.
همه اینها را گفتم اما، یادمان باشد که باید نوازنده خوبی باشیم، نوازنده خودمان باشیم و باید گوش خوبی داشته باشیم و هماهنگ باشیم با نوازندگان دیگر این صحنه.
یعنی در واقع میخواهم بگویم معنای زندگی یکجور ماهیت ارتباط با دیگران هم در خود دارد. گاهی ما باید سازِ خودمان را ساکت کنیم تا ساز کس دیگری شنیده شود و بعد نوبت ما برسد.
یعنی معنای زندگی فرآیندی نیست که در انزوا حاصل شود. به معنای ارتباط آدمها با هم، در همین زیست اینجایی و اکنونی، خودش را به ما نشان می دهد.
معنای زندگی در زندگی
حال که کلیت بحث تری ایگلتون و .ینکشتاین را فهمیدیم، بگذارید کمی مثالهای عینیتر بزنیم. بیایید ببینیم در زندگی واقعی و عملی ما معنا چگونه کشف میشود. ما انسانها در ذات خود یک بیماری داریم که اگر به چیزی بزرگتر از خودمان وصل نشویم، مثلا هنر، یا مثلا خدا که بزرگترین معنای جهان است، در بطالت و روزمرگی فرسوده و فرسودهتر میشویم.
در بخش دیگری گفتم ما افسرده نیستیم ،در جهان تهی از معنای امروز، زیر بار روزمرگی ها ما فرسودهایم. در جهانی که ما کار میکنیم که غذا بخوریم که کار کنیم و هیچ معنایی در آن نیست، ما عملا هر روز داریم به بخش مهمی از وجود خود بیاعتنایی و توهین میکنیم، بخشی که بخش استعلایی انسان است.
ما جسم هایی چاق و روحهای لاغریم! روحهایی که مدتهاست تغذیه نشدهاند و مدتهاست لذت نبردهاند و کیف نکردهاند و حظ نبردهاند.
حالا که بحث به اینجا رسید فراموش نکنید:
۱- منتظر چیز عجیبی برای معنای زندگیتام نباشید. مهمترین معنای زندگی در فرآیند زیستن، میتواند خودش باشد. به این فکر کنید در لیست آرزوهایتان چهکاری است که وقتی درگیر انجامش هستید ساعتتان را نگاه نمیکند. چه کاری است که با همه وجود وقتی درگیر آن هستید، حظ میبرید؛ و اگر روزمرگیهایتان اجازه انجام این کار را نمیدهد باید بدانید دارید چیز گرانی را از دست میدهید.
پس باز به لیست خود نگاه کنید، شروع کنید به انجام دادن آن تجربههای خوشایندی که غذای روح شما هستند.
به راه بادیه رفتن / به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم / به قدر وسع بکوشم.
«سعدی»
۲. معنای دیگری که دور و بر ما میتواند باشد به نظرم بچهها هستند. من چون معلم هستم این را میگویم و این چیز قطعیای نیست و نظرم راجع به معنایی است که میشود در جهان خودم یافت.
ببینید، امید در این جهان یافتنی نیست، ساختنی است. در ذات این جهان چیزی نیست که با عنوان امید بتوانیم پیدا کنیم و مالکش شویم. باید امید را بسازیم. برگردید به صحبتهای وینکشتاین نگاه کنید. باید بسازیدش. در فرایند زیستن. یکی از چیزهایی که میتواند امید واقعی تولید کند به نظرم کودکان هستند. خیلیها میگویند ما وقت نداریم. برگردم به بحثم درباره مینیمالیسم دیجیتال. اگر ما بتوانیم در زندگی پر آشوب امروزی کمی از دنیای مجازی و آدامسهای چشمی جدا شویم، وقتی مییایم تا برای بچه ها کاری بکنیم.
دوستان کودکان بسیاری هستند که به انتخاب خودشان به این دنیا نیامدند و در رنج بسیاری هستند. مثلا بچههای کار، مثلا بچههای بی سرپرست و یا بچههای بیمار. یکی از معناهای زندگی که زندگی ما را بهبود میدهد انجام دادن کاری برای این کودکان است.
من مدتی افتخار این را داشتم که با بچه های کار، کار کنم، اما حقیقتاً آنها بودند که به من کمک کردند. هیچ کس در این دنیا به شما چنین محبت خالصی نخواهد داشت. من پنجشنبهها یک ساعت میرفتم مدرسهای کار می کردم. (۱۰ یا ۱۲ مدرسه در تهران هست مخصوص کودکان کار که شما میتوانید بروید آنجا و آموزش دهید)، این مدرسه و بچههایش نیاز مالی ندارند. فقط یک عالمه حال خوب میخواهند که کسی بیاید برای آنها تولید کنند.اگر ساز میزنید، برای آنها ساز بزنید، اگر ریاضی درس میدهید، اگر زبانتان خوب است، بروید به آنها یاد دهید. کسی باشید که برود به نقاشی این بچهها بیست بدهد. با آنها فوتبال بازی کند. اینها کارهای کوچکی هستند که اگر شما آن را برایشان انجام دهید و قرار باشد ساعتی پنجشنبهها به مدرسه آنها بروید، میبینید که سر آن ساعت، سر کوچه، منتظرتان نشستهاند. و این نهایت زندگی است.
مثلا اگر به آنها بگویید پدرم مریض است با همان پول کمی که از کار خود در آوردند، یک چیزی ، یک عرق گیاهی را برای شما میخرند و امکان ندارد که هر روز از شما نپرسند: آقا چطوره حالشون؟ بهتر شد؟
وصل شدن به این پروژهها میتواند ما را از روزمرگی در بیاورد و به زندگیمان معنا ببخشید. اینکه برای کودکی دنیای بهتری بسازید.
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا؟
حافظ
مطلبی دیگر از این انتشارات
علیه تربیت فرزند
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا رنج، بخش اول!
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندان شرم