مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
پارادایم علم نیوتونی و مرگ معنا (بخش هشتم)
خواننده محترم باید بدانید که رویکرد ما در اینجا از روانشناسی کمی فراتر است، زیرا احساس می کنم اگر تحلیلمان را برای حال خوب، برای بهتر کردن یا التیام دادن رنجهای آدمها در سطح روانشناسی نگه داریم بخش زیادی از مسئله را نمیبینیم. برای اینکه بسیاری از رنجهای ما نه حاصل فردیت ما یا نوع مواجهی ما با زندگی، که حاصل زمانه ماست. حاصل اقتضائاتی است که این زمانه دارد. برای همین فکر میکنم خیلی از پاسخهای ما برای حال خوب در جامعه شناسی است، در فلسفه است، در اقتصاد است، در علوم سیاسی است و این مقوله تابعی چند مولفهای هست. برای همین است که ما در این چند نوشتار شروع کردیم در مورد رنجهایی که منحصر به زمانه ماست صحبت کنیم.
یک روانکاو باید مجموعهای از این مولفهها را بشناسد. ضمن اینکه تا اینجا هم نزدیک شدهایم. به طور نمونه یکی از شاخههای مهم روانشناسی، روانشناسی وجودگرا است که تنه میزند بر فلسفه. مثلا یالوم، از چهرههای مهم این رشته است. رولو می هم همینطور، ویکتور فرانکل همینطور. اینها اتفاقا بیشتر از اینکه تحلیلهاشان روانکاوانه باشد، مبتنی بر فلسفه است. مثلا کارهایی که آلن دوباتن میکند اساساً از فلسفه و جامعه شناسی میآید.
رنج معنا
در ادامه صحبتهای پیشین میخواهم در مورد بزرگترین رنجهای زمانه خودمان صحبت کنم. یعنی رنج مرگ معنا. چیزی که به دفعات پیش از این به آنها اشاره کردهایم.
ابتدا میخواهم قصهای را بگویم تا بفهمیم چرا انقدر زمانه ما از معنا تهی شده است و البته یکی از عوامل آن، علم است.
میدانید سالها بود که بشر پدیدههای علمی را برای خود با افسانهها توضیح می داد، چون هیچ تبیین دیگری برای آنها نداشت. مثلا به صاعقه نگاه میکرد، نمیدانست که این تخلیه بارهای الکتریکی توسط تودههای بخار آب است. پس یک قصه درست می کرد که خدایان در حال نبرد با هم هستند و این رد شمشیر یکی از خدایان است و اینگونه طبیعت را برای خودش معنا میکرد، برای هر چیزی مثل زلزله، طوفان باد و.... داستانی داشت.
اما در گذر زمان پیشرفت کرد، عصر روشنگری رخ داد و انقلاب علمی و صنعتی به دنبال آن آمدند و علم وارد عرصه زندگی شد.
از آن زمان ما شروع به تبیین پدیدههای زندگی خود با یک نگاه و تبیینی علمی کردیم، این نگرش، نگرش خیلی خوبی هم بود. تمام رفاهی که ما در حال حاضر در زندگی خود داریم مدیون همین نگرش است، اما چیزهای مهمی از دست رفت که من میخواهم در این نوشتار به آنها بپردازم.
(دقت میکنید که هر چیزی که بدست میآوریم، چیزی را از دست میدهیم؟)
یکی از مهم ترین چیزهایی که از دست رفت، معنا بود. ببینید، مثلا انسانهای گذشته، پدران و مادران، نیاکان ما در جهان رابطهای با تمام اجزای این هستی داشتند که این رابطه بعد از ورود علم به عرصه از بین رفت. همه پدیدهها خشک و خالی شدند، ما جهان را گذاشتیم زیر میکروسکوپ و انسان فهم دیگری از دنیا بدست آورد، فهمی سرد، منطقی و بیمعنا. البته همینها کارکرد فراوانی هم داشت، کمک کرد بر طبیعت تسلط پیدا کنیم؛ مثلاً راجع به علوم طبیعی آگاه شدیم، مایی که پیش از آن فکر میکردیم بالای این ابرها الههها و ایزدان با هم در حال نبردند و مشاعره میکنند، حالا این ابرهای خوشگل و سفید و پنبهای برایمان تبدیل شدند به توده های بخار آب و تمام راز آلودگی پشت ابرها از بین رفت. مثلا شاید ما فکر میکردیم که زمین مرکز جهان است.
یا مثلاً در حوزه اخترشناسی ما فکر میکردیم زمین مرکز عالم است و این خورشید است که به دور زمین میچرخد و اصلا خورشید برای ما طلوع می کند و ... اما کوپرنیک آمد و گفت نه اینطور نیست، زمین به دور خورشید میچرخد، زمین یک سیاره کوچکِ بیاهمیت از یک منظومه کوچکِ بی اهمیت از یکی از کوچکترین کهکشانهای جهان است.
میبینید اینجا چه چیز از بین میرود؟
آن احساس اهمیت، آن راز آلودگی پشت هر طلوع و غروب آفتاب در لابه لای انگشتان تشریح، در حقیقت پژمرده میشود و از بین میرود.
ما در مورد انسان قبلا فکر میکردیم که چه موجود مهمی است. روسو از وحشی نجیب حرف میزد، از بازگشت به اصالت انسان حرف میزد، اما فروید یهو آمد و همهی کار را خراب کرد. میگوید آن چیزی که میخواهی، آن اصالتی که قرار است به آن برگردی آنقدرها هم که میگویی نجیب نباشد، چی؟
بعد باز بیشتر فکر کردیم و فهمیدیم بخش زیادی از کنشهای ما ناخودآگاه است و اساساً کنترلی روی آن نداریم؛ ما ناخودآگاه تصمیم میگیریم و با خودآگاه خود تصمیممان را کادو پیچ میکنیم، خوشگلش می کنیم، رنگ منطقی بودن بهش می زنیم و در واقع بسیاری از تصمیمات ما احساسات ما کنشهای ما در جهان ریشه های غیرمنطقی دارد و ریشه های ژنتیکی دارد، تحت تاثیر محیط و وراثت شکل میگیرد و اینجا باز احساس کردیم که تنهاییم!
میدانید قصه از اینجا شروع میشود که علم انقدر نفوذ میکند، انقدر فراگیر میشود، که تمام رازآلود گی این جهان را از بین میبرد. جهان تهی و سرد میشود و این رنجی است که منحصر به زمانه ماست و هیچ نسلی قبل از ما (و شاید یک یا دو نسل قبلتر)، این بی معنایی و سرما را تا مغز استخوان حس نکردند، همه اینها تقریبا از انقلاب صنعتی به بعد شروع شد.
من میخواهم بگویم که لابهلای تمام امکاناتی که علم و انقلاب صنعتی تولید کرد، ما یک چیزهای مهمی را از دست دادیم. مثلا هوسرل فیلسوف و مبدع پدیدار شناسی میگوید: این دانش مهم و ارزشمند و گرانی بود، ما این سیاره را با آن تسخیر کردیم و البته فضای بالای این سیاره را، اما نباید به تمام حوزه ها تسری میدادیمش! نباید فکر میکردیم پاسخ تمام سوالهایمان در علم، در تجربه، در اثبات گرایی و زیر میکروسکوپ میتواند پیدا شود. این رویکرد بحرانی را ساخته که نمود عظیمی در ادبیات دارد، تقریباً تمام آثار مهم ادبی در قرن بیستم فریاد یک انسان تنها رها شده در یک دنیای بی معناست. در شعر هم همینطور، در فلسفه همینطور!
پست مدرنیسم با همه تفاوتهایی که فلاسفهاش دارند اما روی یک نقطه تقریبا ریشه مشترک دارند اینکه مدرنیته با همه فتوحاتش، چه بلایی سر ما آورده است.
من فکر می کنم برای اینکه آرام آرام رگههایی از معنا را دوباره در زندگیهایمان بازآفرینی کنیم، پیدا کنیم، کشفش کنیم و یا اختراع کنیم نیاز به این داریم که یک بار تاریخ علم را جور دیگری بخوانیم.
اولین چیزی که باید بهش شک کنیم، خود علم است. یک فیلسوف مهم علم هست که فکر کنم همه ارجاعات در فلسفه علم به کارهای ایشان است. به نام آقای کوئن. حرف آقا کوئن این است که در هر زمانهای یک پارادایم بر دانش حاکم است. پارادایم روح کلی حاکم بر یک دانش است. مثلاً پارادایمی که در زمان گذشته بوده همانطور که گفتم اسطوره محور بوده است. چون بشر نمیتوانست هستی را کشف کند اون چیزی که حاکم بوده بر شناختش از جهان و طبیعت، خیلی ریشه های اسطورهای و اساطیری این جوری داشته است.
بعد آمدیم جلوتر یک پارادایم دیگر، پارادایم نیوتونی است. بعد ما شروع کردیم جهان را کشف کردن. پارادایم یعنی روح حاکم بر یک زمانه، بر تفکرات، بر ایدهها و بر همه چیز در یک زمانه! یعنی در واقع به سادهترین وجه و چیزی که خودم از آن فهمیدم را بگویم، میتوانم بگویم پارادایم یک جور تم است که در هر عصری این تم در واقع بر دیدگاهها غالب میشود! مثلا در زمان نیوتون و بعد از نیوتون تا اواسط قرن بیستم این پارادایم این شکلی بود که ما فهمیده بودیم (F=ma) است، فهمیده بودیم آب در صد درجه به جوش می آید، یک سری گزارههای قطعی راجع به جهان داشتیم(مکانیک نیوتونی) اما همین دوره داره از بین میرود. شما همین فیزیک نیوتونی را با فیزیک جدید که با انیشتن شروع میشود را مقایسه کنید:
در فیزیک نیوتونی مثلاً میگوییم زمان را میتوانیم اندازه بگیریم. زمان چقدر سه ثانیه است. یک متحرک از اینجا تکون خورده تا برسد آنجا سه ثانیه طول میکشد. اما در فیزیک کوانتوم زمان کاملا امری نسبی است. یعنی وقتی میگویی زمان را اندازه بگیر، از شما میپرسند با کدام ناظر؟ کی اندازه میگیرد؟ جاذبه چقدر است؟ چون جاذبه در نسبیت زمان موثر است و اینکه گرانش (G) زیاد باشه و یا کم باشه موثر است که زمان کندتر و یا سریعتر بگذرد. ببینید، حتی قطعیترین مفهوم که زمان است در فیزیک جدید دست خوش نسبیت میشود و در فلسفه جدید که با پست مدرنیسم خود را نشان میدهد. از هایدگر به این سمت. شما هگل را مقایسه کنید با فلاسفه پست مدرن، چقدر قطعیت در کارهای هگل هست؟ میگوید: خدا با پاهای تز و آنتی تز در تاریخ راه میرود و تاریع مسیر مشخص دارد و قرار است به سمت بهروزی بشر برود، اما از هیچکدام از فلاسفه پست مدرن نمیتوانند چیزی را با این قطعیت و قدرت. بیان کنند.
بیایید یک بار دیگه به فیزیک کوانتومی نگاه کنیم. مثلا بسیاری از مفاهیم فیزیک مدرن، مبتنی بر احتمال هستند. مثلا کوانتوم که اسم فیزیک کوانتومی از آنجا آمده، کوانتوم احتمال، ببینید احتمال، احتمال حضور الکترون دور هسته است. یعنی حتی نمیدانیم که کجاست! اینکه رفتار الکترون چه جوری است، آیا موجیاست و یا ذرهای است، بستگی به ناظر دارد...
میخواهم بدانید که علم اگر علم است یک ویژگی مهم دارد، ابطال پذیر است. یعنی همین چیزی که ما قبولش کردیم که انگار دنیا رو کشف کردیم ممکن ۵۰ سال دیگه یک کشف دیگر و یا یک جور دیگری جهان را تفسیر کند.
این چه ربطی به معنای زندگی دارد؟
من احساس میکنم در پارادایم و روح حاکم جدیدی که بر دانش دارد غالب میشود و در عصر بعدی احتمالاً بروز میکند و ظهور محکم و رنگینی خواهد داشت، معنا یک بار دیگر میتواند خودش را نشان دهد. چون ما دیگر نمیتوانیم علم را به خیلی از حوزههای دیگر تسری دهیم. مثلا در همیم فیزیک کوانتومی و یا این نجوم جدید چقدر راز آلودگی وجود دارد؟ چقدر نزدیک است به فلسفه؟ چقدر نزدیک است به آن درک پر از شور و شوق و رمز که در گذشته بوده؟
میخواهم بگویم نکته مهم این است که علم را علم بدانیم به این معنی که این گزاره های قطعی راجع به جهان، ممکن است اشتباه باشد. علم را در حد خودش مرجع بدانید. علم در ساختن دنیا، به عنوان یک ابزار، فوق العاده بوده و هست ولی در پاسخ به سوالات بسیاری از جهان ناتوان بوده است!
پای استدلالیون چوبی بود، پای چوبین سخت بی تمکین بود.
نظریه فازی که آمده است در حوزههای فیزیک، ریاضی، زیست شناسی، جامعه شناسی و اقتصاد تاثیر گذاشته است و چقدر روی ساخت رایانههای عصر جدید و شبکه های عصبی تاثیر گذار است و میگوید بین بازه صفر و یک بی نهایت عدد را در نظر میگیرد، که در واقع هم وجود دارد. پس در هر لحظه نسبیتی وجود دارد و قطعیت و عدم قطعیتی!
و این دقیقا روح حاکم بر دانش در آینده است. در این پارادایم از آن قطعیت صفر و یکی، سیاه و سفیدی فاصله میگیریم.
میرویم به سمت جایی که اجداد ما در گذشته حس میکردند. یعنی رمز، یعنی راز، یعنی قدری کدری میان ما و جهان خودش را نشان میدهد.
مثلا در داستانها و فیلمنامههای جدید میبینیم. دیگر شخصیتها سیاه و سفید کامل نیستند. و این معنای پارادایم که تا مویرگهای جامعه از ادبیات، تا فلسفه را تحت تاثیر قرار میدهد.
یک گفتگویی میخواندم از آقای اصغر فرهادی ایشان میگفتند: تراژدیای قبلاً اینجوری بود که دو تا کاراکتر وجود داشت، یکی حق و یکی ناحق بود، اما الان خیلی پیچیدهتر شده و برای اینکه دو تا شخصیت هستند که حق با هر دوی آنهاست. ماجرای جدایی نادر از سیمین را ببینید! اصلا اعجاز آقای فرهادی خلق موقعیتهایی است که انگشت اتهام را به سادگی به روی هیچ کس نمیتوانی بگیری! نه شهاب حسینی متهم است، نه پیمان معادی و نه... ولی همه آنها دچار رنج هستند. حتی فیلم درباره الی... همه فیلمهای آقای فرهادی شامل این تراژدیهاست.
اینها را گفتم تا بگم این پارادایم جدید دارد حاکم میشود. جایی که ما از آن قطعیت علمی انقلاب صنعتی داریم فاصله میگیریم. و جا دارد برای دیدن چیزهایی که واقعا راز هستند، کمی رازآلوده، فکر کنیم و نگاه کنم.
تمام اینها مقدمهای بود تا از هفته آینده بریم سراغ کتاب در باره معنی زندگی ویل دورانت و از معنای زندگی صحبت کنیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا رنج، بخش پنجم «اینترنت با مغز ما چه میکند؟»
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا رنج، بخش سوم (بمبارانی از «ترین»ها)
مطلبی دیگر از این انتشارات
حیوان قصهگو، انسان(بخش یازدهم)