مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
پیاده روی و سکوت در زمانهی هیاهو
معرفی کتاب:پیادهروی و سکوت در زمانۀ هیاهو نویسنده:ارلینگ کاگه، ترجمه شادی نیکرفعت، نشر گمان
به گفته یک فیلسوفی ما وقتی کشتی را اختراع کردیم، همان لحظه غرقشدن را هم اختراع کردیم؛ یعنی سوی دیگر هر پیشرفتی، تاریکی است. هیچ شکی نیست که تکنولوژیهای ارتباطی خیلی به ما کمک کرده، امور را تسهیل کرده و دستاوردهای زیادی برای به ارمغان آورده که ما خود به آن اذعان میکنیم، ولی داریم در مورد عصری صحبت میکنیم که چیز مهم، عمیق و گرانبهایی به نام سکوت را در آن از دست دادیم.
این دوره بیشفعال است، بیشمتصل است و بیشارتباطی در آن غوغا میکند. آنقدر که ما حتی برای دقایقی کوتاه هم با خودمان، افکار، تخیلات و ترسهایمان تنها نیستیم. میخواهم بگویم که ما چیز مهمی را در درون خودمان کشتیم و میخواهم در ستایش سکوت در زمانۀ هیاهو صحبت کنم.
ذهن مجروح انسان
با استناد به سخنان پاسکال همۀ مشکلات بشر ناشی از این امر است که او نمیتواند برای دقایقی روی صندلی بنشیند و هیچ کاری نکند. پژوهشگران دو دانشگاه ویرجینیا و هاروارد پژوهش شوکه کنندهای را با همکاری یکدیگر انجام دادهاند که آنها را مدتها به فکر فرو برده است. آنها این گفتۀ پاسکال را به محک آزمایش گذاشتند و به عدهای داوطلب گفتند که باید 20 دقیقه در اتاقی بنشینند، حق ندارند بخوابند، گوشی یا وسیلۀ ارتباطی دیگری نباید همراهشان باشد و با کسی هم نباید حرف نزنند. یک دکمه هم روی صندلی است که به آنها شوک الکتریکی میدهد، اگر خودشان آن را فشار دهند. این دکمه را از قبل امتحان میکنند و از آنجا که شوک الکتریکی دردناک است، هیچ کدام از داوطلبها دوست ندارند از آن دکمه استفاده کنند اما وقتی در اتاق مینشینند و دقایقی میگذرد، این سکوت بهگونهای آزارشان میدهد که به طرز عجیبی شروع به شوک دادن به خودشان میکنند. 67% مردان و 25% زنان در این آزمایش به خودشان شوک دادند. یکی ار داوطلبین (آقا) بیش از 190 مرتبه در 20 دقیقه به خودش شوک داده است؛ یعنی هر 6 ثانیه یکبار.
بنابراین، ما نیاز به محرکی درونی داریم که و وقتی نیست با شوک دادن که حتی بسیار دردناک است تأمینش میکنیم.
ذهن و روان انسان این قابلیت را دارد که ساعتهای طولانی بر روی موضوعی مثل دیدن فیلم، نوشتن متن یا خواندن آن عمیق شود. بنابراین، توجه ما چقدر مجروح و تکهتکه شده است که نمیتوانیم برای ۲۰ دقیقه در جایی آرام بنشینیم! ما به طرز متناقضی به دلیل وفور تجربههای تحریک آمیز دچار فقر تجربهایم؛ یعنی آنقدر تجربههای متوالی هیجان انگیز را با همین گوشیهای همراه و چشمهایمان درک کردیم که اساسا دیگر درکی از تجربههای اصیل نداریم.
همانطور که در سیارۀ زمین، که در حال نابود شدن است، یک سری مناطق حفاظتشده داریم، باید در ذهن و روانمان هم مناطق حفاظتشدهای را ایجاد کنیم. ژیل دلوز، فیلسوف بزرگ، خیلی خوب در این باره توضیح میدهد. او میگوید ما باید این حق را داشته باشیم که وقتی چیزی برای گفتن نداریم، چیزی نگوییم تا وقتی چیزی میگوییم قابل گفتن و عمیق باشد. او از »حق سکوت« حرف میزند و میگوید زمانی حکومتها، ساختارهای اقتدار، دهانها را میبستند برای اینکه آدمها چیزی نگویند و اقتدارشان را اینگونه اعمال میکردند. در حال حاضر، شکل اعمال اقتدار به صورت پارادوکسی تغییر کرده است؛ آدمها را وادار میکنند چیزی بگویند و ما عمق را از دست میدهیم. در جهان ما اعمال قدرت با «باید» صورت میگیرد. جهان ما جهان دستاورد سالار است: باید موفق باشی، باید زیبا باشی، باید دیده شوی که شکلی از دیکتاتوری است. این «بایدها» روان ما را مجروح میکند و میتراشد.
دو چیز طیرۀ عقل است: دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
ترس از جا ماندن
ما چرا آنقدر اصرار داریم که به دنیا متصل باشیم؟ در روانشناسی پدیدهای هست به نام «فومو» (FOMO) که هرکدام مخفف کلمهای است: Fear of missing out یعنی ما میترسیم که در جریان نباشیم. دائم، باید در جریان باشیم و این موضوع دلیل تکاملی دارد زیرا اگر ما دهها یا صدها هزار سال قبل در جریان اتفاقات قبیلهمان نبودیم، امکان داشت که حذف بشویم، کشته شویم پس باید حواسمان میبود که در جامعه چه خبر است، چه کسی قدرت را به دست میگیرد، چه اتفاقاتی در قبیله میافتد. الان، هم همینطور است و انگار ما دائما میترسیم که چیزی را از دست بدهیم، در حالی که ما میتوانیم اطلاعات کلی دربارۀ محیط پیرامونمان داشته باشیم و باید هم داشته باشیم ولی ما بیش متصلیم و جهان دچار بیش فعالی است.
همه چیز در جهان آنقدر زود در حال پیشرفت است که دور نیست زمانی برسد که ما آخرین پناهگاه خلاقیت بشر، یعنی دستشویی، را از دست بدهیم. جهان تا خصوصیترین سلولهای روح ما نشر کرده، اجازۀ انزوا را از ما گرفته است. فشار دنیا برای داشتن دستاورد مثل زندانی با دیوارهایی نامرئی اما عمیقا واقعی است که ما را محدود میکند. ما همهچیز را فراموش کردهایم حتی اینکه فراموش کردیم را فراموش کردیم. به یاد نمیآوریم که عمق را از دست دادیم. میبینیم بدون اینکه ببینیم، میشنویم بدون اینکه چیزی را واقعا شنیده باشیم. ما لمسی سطحی از پدیدهها و اتفاقات داریم. ما در جهان مدرن دچار مرگ عمق شدیم و در این مورد میخواهیم صحبت کنیم که چطور میتوانیم انزوایی برای خودمان بسازیم که عمق را دوباره احیا کنیم.
ما هر شکافی در زندگی روزمره را سریع رفو میکنیم. ما ترس بنیادین داریم همان اضطراب زیستن که با ماست و هرجا فراغتی رخ بدهد که آن حملههای وجودی و پرسشهای بنیادین به سطح بیاید، بلافاصله گوشی خود را برمیداریم و هرکاری میکنیم که فکر نکنیم؛ یعنی ریشۀ تمنای ما برای وصلشدن به جهان مجازی ترسهای وجودی است، در حالی که سکوت مثل شکافی در دیوار جهان است که میتوانیم چشممان را روی آن بگذاریم و برای لحطاتی آن سوی دیوار را ببینیم.
سکوت و صداهای ناشنیدنی
سال ۲۰۱۰، خانم مارینا آبراموویچ پرفورمنس آرت فوق العادهای را به نام هنرمند حاضر است در نیویورک اجرا کرد. او ۷۳۶ ساعت و ۳۰ دقیقه ساکت روی صندلی نشست. آدمها میآمدند و او را میدیدند ولی او در سکوت به آنها زل زده بود. تجربۀ مارینا آبراموویچ خیلی شنیدنی است. او تعریف میکند که خیلی شبیه تجربهای معنوی بوده است، مهمترین تجربۀ زیستۀ همۀ عمرش بوده و اینکه چطور این سکوت به او کمک کرده تا صداهایی را بشنود که ما در حالت عادی نمیشنویم. اول، صدای هیاهو را، چیزی که همۀ ما در موزۀ شلوغ دریافت میکنیم، در موزه شنیده است. بعد، آرام آرام صدای ماشینهای بیرون موزه و صدای پرندههای روی درختان نزدیک موزه را نیز شنیده و عمقی را تجربه کرده که بینظیر بوده است.
ژاپنیها در زبانشان کلمه ای دارند به نام «ساتوری» به معنی درک بینشی روشنگر یعنی لحظهای که دیگر زمان را خطی تجربه نمیکنید، بلکه رگههایی از الهام در دنیا برای شما رخ میدهد که ناگهان حقیقت گریزناپذیر و بدیهی میشود. همۀ آدمهای دنیا تجربۀ «ساتوری» را دارند؛ هنگام نیایش، حضور در طبیعت، هنگام خواندن متن، در لحظه ای عاشقانه و...اما میخواهم بگویم که ما چند وقت است «ساتوری» را تجربه نمیکنیم یعنی آن کشف و شهود در ما رخ نمیدهد. برای کشف «ساتوری»، برای درک این لحظه ما حتما نیاز به سکوت داریم، حتما نیاز داریم که ریتم جهان را کمی کند کنیم.
اصلا باید روز ملی سکوت داشته باشیم، چیزی که در بالی، جزیرهای در اندونزی برقرار است. در این روز همۀ فعالیتها را متوقف میکنند، فروردگاه بینالمللی را به مدت 24 ساعت میبندند، اینترنت و حتی برق را قطع میکنند، آدمها یک روز سکوت میکنند و در این مدت یک سال سپری شده را مرور میکنند، رنجهایشان را مرور میکنند، معنای زندگیشان را بازاندیشی میکنند و تجربۀ خیلی عظیمی را از سر میگذرانند. انگار زندگی اندیشیدهای را که سقراط دربارهاش حرف میزند در آن یک روز دوباره میسازند. برای اینکه مشتهایمان از لذت زندگی و کشف و شهود پر شود باید ملال را طاقت بیاوریم زیرا جایزۀ طاقت آوردن ملال ادراک عمق است. هیچ آدمی نمیتواند عمق را درک کند مگر اینکه ملال را زندگی کند یعنی اجازه دهد که حوصلهاش سربرود.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
در جهان ذهن، غرق نشوید
در جهان باشیم اما مناطق حفاظت شدهای برای ذهن و تجربهمان داشته باشیم مثل کشتی که در آب است اما آب به درونش نفوذ نمیکند؛ یعنی در جریان جامعه زندگی و فعالیت کنیم، اما مواظب باشیم که این جهان همۀ وجود ما را مسخر خودش نکند. در واقع، نکتهای که میخواهیم به آن برسیم این است که خیلی وقتها سکوت سرشار از ناگفتنیهاست. خیلی چیزها را نباید گفت، باید حس کرد، تجربه کرد و در نهایت فقط نشان داد. اصلا، حقایقی وجود دارند که گفتن آنها را از بین میبرد. برای مثال: کلمهای پرتغالی به نام«سوداد» که قابل ترجمه نیست چون هم حس دلتنگی در آن هست هم اندوه در آن است هم آسودگی. معنی «سوداد» اگر بشود در جملهای توصیفش کرد، نوعی حالت روحی است توأم با اندوه و آسودگی خیال. چیزی را قبلا گم کردهاید و کلی دنبالش گشتهاید حالا میفهمید که دیگر پیدایش نمیکنید. فکر کنید محبوب یا معشوقی که عمری را در طلبش بودید، دلتنگش بودید و ناگهان میفهمید که دیگر او را نخواهید داشت. چند هزار سال طول کشیده است که مردم در جایی از جهان بر روی پدیدهای روحی اسمی بگذارند به نام «سوداد» و چقدر پدیدههای روحی و حسی دیگری وجود دارند که نامی ندارند و فقط در سکوت باید حس شوند.
حرف زدن همانطور که امکاناتی را برای انتقال پیام مهیا میکند، امکاناتی را میگیرد یعنی سکوت در گفتن هم نکتۀ مهمی است. ما باید کمی دور از جهان باشیم. کمی انزوا به حفظ ما کمک میکند. در ستایش سودمندی «بیثمری» این را بگویم دنیا انگار میخواهد ما را مصرف کند. اشکالی ندارد که دستاورد داشته باشیم، بجنگیم، به آرزوهایمان برسیم و دنیا را جای بهتری کنیم ولی ما وقتی میتوانیم این کارها را بهتر انجام دهیم، وقتی میتوانیم ردپایی در شن زمان و اثری در جهان بگذاریم که بتوانیم بخشی از خودمان را برای خودمان نگه داریم. بنابراین، سکوت خیلی ارزشمند است. نکتۀ مهم درک سکوت درون است زیرا دنیای ما خیلی شلوغ است ولی مهمترین جنس سکوت سکوتی است که در درونمان احساس میکنیم.
بتهونسمفوتی سوم را در حالی ساخت که تقریبا ناشنوا شده بود. او این سمفونی را با صداهای درون سرش ساخت و به همین دلیل فوقالعاده است. بوم موسیقی سکوت است. نتها در دل سکوت نوشته میشوند. در واقع، ما میتوانیم طور دیگری به موسیقی نگاه کنیم، همانطور که جان کیج نگاه کرده است. ما میتوانیم سکوتهای ریتمیک را بشنویم. در واقع، موسیقی مجموعهای از نتهاست اما بین آنها سکوتهایی وجود دارد که بخش مهمی از موسیقی است.
نویسندۀ کتاب پیادهروی و سکوت در هیاهو تجربۀ پیادهروی در قطب جنوب، در قطب شمال و فاضلابهای نیویورک را دارد. او در اواسط سفرش در قطب جنوب، در حالی که روی 30 میلیون یخ راه میرفته است، مینویسد در مهمانیهایی که در زندگیام رفتهام خیلی تنهاتر از اینجا بودهام. اسکیموها هم در قطب شمال سنت جالبی دارند که وقتی کسی عصبانی یا اندوهگین است، از خانه بیرون میرود و در خط مستقیمی جلو میرود. هرجا عصبانیت، خشم، اندوه یا اضطرابش کاهش پیدا کرد، چوبی را داخل برفها و یخها میگذارد و اینگونه آن احساس بد را اندازه میگیرد. دیوید ترون میگوید:
من آدمی را که در سکوت پیادهروی میکند و خودش را نکشته است بیشازحد تحسین میکنم.
دربارۀ قدرت سکوت حرف زدیم با انواع پژوهشها و تجربههای زیستۀ آدمها اما راهکاری که پیشنهاد میکنم و آن را امتحان کرده است این است که وقتی در منطقۀ حفاظت شدهای از ذهن هستیم، همۀ نشانههای حواس پرتی را از خودمان دور میکنیم. برای اینکه ما از لحاظ بصری تحت تأثیر محرکهای بیرونی هستیم. ما ۱۱میلیون گیرندۀ حسی داریم که ۱۰ میلیون از آن فقط متعلق به بینایی است. پس هر وقت کار عمیقی را انجام میدهیم - مثل اینکه به خودمان فکر میکنیم، چیزی میخوانیم یا مینویسیم – همۀ نشانههای حواس پرتی را تا حد امکان دور کنیم و اصلا نبینیم.
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی بیند که از تنها بپرهیزد
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندان شرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
پارادایم علم نیوتونی و مرگ معنا (بخش هشتم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنجهای کودکی (بخش دوازدهم)