مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
چرا رنج، بخش دوم (مصیبتهای شاغل بودن)
مطالبی که در اینجا میخوانید رو نوشتی از سلسله مباحث من و آقای صحت در برنامه کتاب باز، فصل چهارم است. این مطالب به همت تیم ویرگول تهیه شده تا دوستانی که فرصت تماشای برنامه را ندارند بتوانند از مطالب عنوان شده را استفاده کنند.
نگاهی کوتاه به بخش اول...
1. معرفی کتاب: اوضاع خیلی خراب است، کتابی درباره امید! نوشته: مارک منسن، ترجمه سمانه پرهیزکار، نشر میلکان
با توجه به این کتاب دو رویکر میتوان در رابطه با امید داشت؛ یک رویکرد خوشبینانه و دیگری رویکردی بدبینانه. یکی امیدی تلخ و گس کوچک است و دیگری امیدی خوشبینانه و بزرگ، پر از بلند پروازی و آرزو! نویسنده این کتاب طرفدار این رویکرد تلخ است و معتقد است که این رویکرد است که میتواند حال دنیا و آدمها را کمی بهتر کند.
یعنی: اگر ما واقعیت جهان را همانگونه که هست ببینیم، نه آنگونه که دوست داریم، اولین گام برای تبدیل جهان به دنیایی بهتر را برداشتهایم.
واقعیت جهان چیست: افسانه پاندورا – رجوع شود به بخش اول مباحث- با توجه به این افسانه امید خود در راس همه بدیهاست و همه چیز را رنجناکتر میکند.
ما ضرب المثل معروفی داریم آدم به امید زنده است! اما نمیگوید چه امیدی؟! این سوال مهمی است زیرا بعضی از امیدها در گذر زمان میتوانند حسابی دخل ما را بیاورند، زیرا ریشه در واقعیت ندارند!
باز هم میگوییم یکی از واقعیتهای واضح و روشن جهان، رنج است. چرا؟
- اول عدم قطعیت: زیرا دنیا پر از حوادث و اتفاقاتی است که از توان ما خارج هستند،
- دوم خیال: با نیروی خیال است که ما میتوانیم دنیای بهتری را تصور کنیم، در حالیکه زندگی ما در فشار و مشقت جریان دارد. ما به عدالت فکر میکنیم درحالیکه در زندگی روزمره اثری از عدالت نمیبینیم و یا میتوانیم به عشق فکر کنیم، در متعالیترین شکل آن، در حالیکه روابط انسانی پر از سوتفاهم و منفعت طلبی و رنج است. (فاصله بین بایدها و هستها!) پس توانایی خیال پردازی ما مایه رنج ماست!
خب پس در اینکه ذات جهان رنج است، همانطور که فلاسفه هم بسیار صحبت کردهاند توافق میکنیم،
اما باز با این حال برخی از رنجها در جهان و دنیای ما، منحصراً برای زمانهی ماست و یکی دو قرن اخیر حاصل شدهاند.
2. معرفی کتاب: مصیبتهای شاغل بودن – از مجموعه مدرسه زندگی School of life – نوشته آلن دوباتن – ترجمه محمد کریمی
کتاب مصیبتهای شاغل بودن در رابطه با این است که شغل در زمانه ما، در چند قرن اخیر، رنجهای جدیدی را تولید کرده که منحصر به زمانه ماست.
از زمانیکه سرمایه داری در جهان حاکم شد، ابزار تولید و شیوههای تولید تغییر کرد و دستاوردهای مختلفی برای ما به وجود آورد، مثل رفاه، فراوانی و .... ، در این میان رنجهایی را هم بر ما نازل کرد:
۱. مرگ تنوع
با تخصصی شدن امور، ما شاهد مرگ تنوع بودیم. این به چه معناست؟ آدام اسمیت، اقتصاد دان بزرگ گفته «برای اینکه بخواهیم تولید کارآمدی داشته باشیم، هرکس باید یک کار تخصصی منحصر به فرد انجام دهد.» مثلا در فرآیند تولید قندان یک نفر باید روی متریال مورد نیاز کار کند، دیگری نقاشی روی قندان را برعهده گیرد و دیگری آن را در کوره قرار دهد و هرکس به هر ترتیب کاری را انجام دهد. درست است که با این کار افراد متخصص میشوند اما نکته در این است که هرکسی در طی بیست و یا سی سال کار خود، فقط یک کار انجام میدهد و این یعنی مرگ تنوع! این مصیبتی است که با سرمایه داری آغاز شد.
نگاه کنید، در گذشته دانشمندان و فلاسفه جامع الاطراف بودند، یعنی همزمان به چندین علم تسلط داشتهاند. به طور مثال حکیم ابو علی سینا هم پزشک، هم فیلسوف هم مورخ، و یا خیام نیشابوری هم شاعر ، هم ریاضیدان و هم منجم و هم حتی علم اخلاق میدانستند، در حالیکه در حال حاضر یک حقوقدان تخصصش میتواند دعاوی حوزه شیلات باشد و درباره سایر حوزهها کمتر اطلاع داشته باشد.
این مقوله قطعا در تولید کمک کننده بوده است، وقتی افراد تخصصی کار میکنند، عمق پیدا میکنند، اما موضوع این است که در اغناء وجوه انسانی خود ناموفق خواهند بود.
ممکن است فردی تمام سی سال کاری خود را به مهر کردن نامههای اداری بگذراند و یا در حال انجام یک وظیفه مشخص باشد، اما روح آدمها اینطوری کار نمیکند. ما موجوداتی به شدت تنوع طلب هستیم. چیزی که در دنیای ما شاغل بودن را به شدت مصیبت بار میکند، مرگ تنوع است.
۲. مرگ خلاقیت
امروزه کارها به قدری استاندارد و بهینه و optimum شده که فرآیندها به بهترین بهرهوری ممکن برسند، که اجازه خلاقیت از انسانها گرفته شده است. یعنی بهترین روشهای تولید و یا انجام یک کار توسط متخصصان ایجاد شده و آدمها اجازه نداند از این چارچوبها تخطی کنند.
1. معرفی فیلم: عصر جدید – چارلی چاپلین
شخصیت اول فیلم، کارگری است که وظیفهاش سفت کردن پیچ و مهره است. این تکرار تراژدیگون تا جایی پیش میرود که شخصیت اصلی به جزئی از ماشین تبدیل میشود و تمام وجوه انسانی خود را از دست میدهد. در نتیجه استاندارد کردن کارها سبب مرگ خلاقیت است.
به کار در گذشته نگاه کنید: یک چوپان، یک کشاورز، میتوانست کارهای مختلفی انجام دهد. مثلا یک آهنگر شاید مجبور بود در یک فرآیند روتین وسیلهای را بسازد، ولی برای خودش هم زمانی داشت تا گاهی چیزی که دوست دارد را تولید کند و یا یک چوپان میتوانست وقتهایی را به بطالت بگذارند، نی بزند و آواز بخواند و یا اصلا کاری نکند.
اما امروزه آنقدربافضای کار بسته بندی شده مواجهیم که عملا خلاقیت در ما از بین برود.
۳. مرگ معنا
با تجاری سازی مرگ معنا رخ داد. در گذشته کار انسانها معنایی داشت. آنها میدانستند کدام چرخ دنده از این سیستم پیچیده جهان هستند و چه چیزی را به دنیا اضافه میکنند، در واقع نقشی و معنایی داشتند، اما امروزه آدمها گاهی حتی نمیدانند چه کاری دارند انجام میدهند و اصلا برای چه کار میکنند.
۴. ترک ارتباط
به قدری رقابت در محیط کار، در جهان سرمایهداری کنونی، پیچیده و دردناک شده و به قدری آدمها همدیگر را زیر پا میگذارند که یک عنصر انسانی مهم دیگر به نام ارتباط هم مرده است!
و چه قرار است رخ دهد؟
با مرگ تنوع، مرگ خلاقیت، مرگ معنا و مرگ ارتباط، که مهمترین سرچشمههای خوشنودی انسانیت میتوانند باشند، چطور باید انتظار داشته باشیم که آدمها شاد باشند؟
با حرف و برنامهها و متدهایی برای یافتن آرامش، نمیشود این مسائل را حل کرد. برای رفع اینها باید کاری کنیم. اگر کسی کارفرماست باید به این فکر کند که چطور با زنده کردن این چهار اصل میتواند بهرهوری را در محیط کار بالا ببرد.
این جمله مشمئز کننده است، زیرا که باز هم داریم بهرهوری را در نظر میگیریم، نه انسانها را، اما این تنها راهی است که میشود صاحبان صنایع و مشاغل را قانع کرد تا انسانیتر به کار نگاه کنند.
یعنی زمانها و فضاهایی را برای معاشرت، برای دوستی، برای موفقیت، برای با هم خندیدن، با هم گریه کردن، برای خلق، برای تنوع بسازیم، اما معمولا اینطور نمیشود.
رنگ و لعابها در شرکتها خیلی ارتقا پیدا کرده، دیوارهای دفاتر رنگی است. شرکتها اتاق بازی دارند و... اما همه اینها جعلی هستند.
علی رغم اینکه عکس آلبرت اینشتن را روی دیوار قرار میدهند و افراد در حال بازی هستند، اما هنوز قرار داد کاری سه ماه است.
باید شرایط کنونی کار را نقادانه نگاه کنیم و دریابیم که آپشنهایی که پیش از این بود و هزاران سال بشر را کنار هم نگاه میداشته و به فراموش سپردیم، چیست...
مثلا مرگ معنا کی آغاز شد؟ زمانی که فروید در اروپا شروع کرده بود به شناخت ناخودآگاه بشر و امیال و آرزوهایش... «ادوارد برنایز» خواهر زاده سرتق فروید، تصمیم گرفت از دانش دایی خود پول در بیاورد. برنایز در آمریکا زندگی میکرد و تمام اطلاعات و دانش دایی خود را به کار بست. چطور؟ او وارد صنعت تبلیغات شد و یک دروغ بزرگ به انسانها گفت. و آن چه بود؟
ادوارد برنایز اولین کسی بود که خریدن و مصرف کردن کالاها را به بنیادینترین و عمیقترین نیازهای انسانی مرتبط کرد. به طور مثال در تبلیغ یک تن ماهی، شما یک خانواده زیبا و خوشحال را میبینید که در آرامش کامل در کنار پدربزرگ و مادربزرگ زنده و سالم و سلامت خود، کنار هم تن ماهی میخورند و بلند بلند میخندند. او تن ماهی را به نیاز به عشق و امنیت و جاودانگی وصل میکند.
برنایز در کتاب خود در حوزه تحقیقات به استناد تحقیقات فروید توصیه میکند:
شاید این مدل تبلیغ کردن در نگاه اول مسخره به نظر بیاید، یا اینکه بخواهید لاستیک ماشین را به نیازهای اساسی مثل جاودانگی وصل کنید احمقانه به نظر برسد، اما انجامش دهید و اصلا خسته نشوید. زیرا لحظهای که فرد بخواهد در فروشگاه تن ماهی بردارد، ناخودآگاه چیزی را انتخاب میکند که در خیالهای دور ما و در لایههای عمیق ناخودآگاهی ما، فکر میکنیم پاسخ نیازهای ماست.
و یا مثلا در سینمای هند، زندگی را به گونهای دیگر نمایش میدهد؛ هرچند سینما بالیوود خیلی شریف تر این عمل را انجام میدهد.
ما مجاب شده؟ایم کالاهایی را بخریم، با این امید و آرزو که ما هم مثل آدمهای درون تبلیغات بشویم، اما هرگز نخواهیم شد.
3. معرفی کتاب: جامعه مصرفی، نوشته جان بودریار، ترجمه پیروز ایزدی، نشر ثالث
ژان بودریا، فیلسوف بزرگ فرانسوی در کتاب خود با نام جامعه مصرفی، قصه قبیلهای در جنوب شرقی آسیا را میگوید که مردم آن کاملا به دور از تمدن بودهاند. بدون برق، بدون ارتباطات بیرونی و به طور کلی جامعهای کاملا ایزوله بودند.
در مورد مردم این قبیله داستانها و جریانات بسیاری وجود دارد اما یکی از این داستانها نکته پندآموزی برای امروز ما در خود دارد:
مردم قبیله زمانی که هواپیمایی را در آسمان میدیدند وقتی از بالای جنگل رد میشده، با خود فکر میکردند که حتما پرنده افسانهای مثل ققنوس است. برای اینکه این پرنده را به دام بیندازند، بر روی زمین با چوب و برگ و طناب، در دشت وسیع و صافی، پرندهای شبیه به آن میساختند و پشت سبزهها میایستادند تا شاید پرنده به هوای جفتگیری فرود بیاید و آنها بتوانند آن را شکار کنند. و این قبیله سالها این کار را انجام میداده...
شاید این داستان به نظر ابلهانه برسد اما ما هم درست مثل آنها هستیم. ما هم ماکتی از خوشبختی روی زمین میسازیم. با کالاهای مختلفی که میخریم، با ارتفاع شاسی ماشینهایمان و با اینچ LCD منزل و .... تا پرنده خوشبختی را به دام بیندازیم، اما باید به یاد داشته باشیم که هرگز آن پرنده فرود نخواهد آمد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تلهی پیشرفت و فروپاشی تمدنها
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما چگونه یاد میگیریم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندان شرم