چرا رنج، بخش سوم (بمبارانی از «ترین»ها)

مطالبی که در اینجا می‌خوانید رو نوشتی از سلسله مباحث من و آقای صحت در برنامه کتاب باز، فصل چهارم است. این مطالب به همت تیم ویرگول تهیه شده تا دوستانی که فرصت تماشای برنامه را ندارند بتوانند از مطالب عنوان شده را استفاده کنند.


در مجموع مباحث رنج (بخش اول و بخش دوم) به این نتیجه رسیدیم که ما نیاز به امید داریم، اما از نوع واقع‌بینانه آن.

امید واقع‌بینانه حاصل عمل به اضافه پذیرندگی است. بدین معنا که، جهان را آنگونه که هست بپذیرم و براساس این پذیرش عملی را انجام دهیم که می‌توانیم (این همان امیدی است که ریشه در واقعیت دارد).

پذیرندگی

رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی که ما مدت زیادی را در آنها می‌گذرانیم، تصویری از انسان ایده‌آل را نشان می‌دهند که خیلی جدید، منحصر به فرد و خیلی اسباب رنج ماست.

اگر یک نمودار توزیع طبیعی، نمودار نرمالی که زنگوله‌ای شکل است، را در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که بیشتر مردم در طیف‌های معمولی نمودار هستند و در آن میانه قرار دارند، اما توجه رسانه‌ها و شبکه‌‌های اجتماعی، بر روی افرادی در دو طیف ابتدایی و انتهایی این نمودار متمرکز است؛ یعنی بهترین‌ها و بدترین‌ها!


و ما دائماً با این افکار بمباران می‌شویم که این «ترین»ها هستند که در جهان مهمند. در حالی که خیلی از ما، در واقع بیشتر ما، وسط این نمودار قرار داریم؛ نه آنقدر فوق‌العاده و نه آنقدر افتضاح. ما جایی در وسط این دو طیف زندگی می‌کنیم. اما رسانه‌ها، تعریفی از انسان ایده‌آل، انسانی که دیده می‌شود انسانی که راجع به آن حرف ‌زده می‌شود، به ما ارائه می‌دهند که خیلی افراطی است.

در این مجال می‌خواهم در ستایش معمولی بودن صحبت کنم: بخشی از پذیرندگی پذیرش این است که ما بفهمیم معمولی هستیم.

البته اینکه رسانه‌ها این‌گونه عمل می‌کنند به تعریف خبر بر می‌گردد. در خبر همواره یک عنصر خاص باعث خبری شدن می‌شود، اما با این رویکرد در زندگی معمول عناصر مهم دیگر از دست می‌روند.


مرحوم محب اهری زمانی مهمان برنامه کتاب باز بودند و تجربه درخشانی را تعریف کردند:

وقتی من بیمار بودم و در بیمارستان بستری بودم، در تخت کناری من مردی بستری بود که با چشمانی مملو از رنج به من نگاه می‌کرد. من تلاش کردم قصه‌هایی از زندگی برای او تعریف کنم تا حال و را بهتر کنم، از نسیم گفتم، از گلها، از بهار، از نوازش امواج با او حرف زدم. بیست دقیقه تمام و بعد پرستار آمد و گفت این آقا تمام کرده‌ است و من بیست دقیقه برای آدمی حرف زده بودم که مرده بود.

وقتی این قصه را شنیدم به این فکر کردم که مرحوم محب اهری، که در تمام زندگی‌اش به این مشغول بوده که دنیا را به جایی قابل تحمل‌تری تبدیل کند، چطورپایانی‌ترین لحظه‌های زندگی یک مرد را رنگ زدند. اما در کمال تعجب این ویدیو در شبکه‌های مجازی گذاشته شد و اصلا باز نشر نشد!

فکر کنید اگر آقای محب اهری این مرد را عمل می‌کرد و یا نجات می‌داد و یا با یک اره برقی به جان او می‌افتاد، ااین ویدیو در تمام شبکه‌های اجتماعی به کرات دیده می‌شد؛ اما تجربه‌ای این چنین اینجایی، این چنین زنده و درخشان، در میان بی‌توجهی آدمها دفن می‌شود؛ چون به اندازه کافی «ترین» نیست.

همه ما می‌دانیم خبر شامل اتفاقاتی است که در دمهای نمودار نرمال رخ می‌دهد، بالاترین پیک دیده شدن را دارند و به همان اندازه اثرگذاری کمی دارد، با این حال در چند دهه اخیر ما بیشترین بمباران «ترین»ها را داشتیم.

کنار این صحبت‌ها، ادبیاتی در روانشناسی بوجود آمده که دائماً اصرار می‌کند به خاص بودن، قزل آلا درونت را بشناس، خاص باش، متفاوت باش و ….، اما بخش زیادی از ما معمول هستیم، اینجایی هستیم و باید این را بپذیریم.

یک سوال: اگر شما قرار باشد به جایی تبعید شوید که تنهای تنهای در آن زندگی کنید و حق داشته باشید از کل هیاهوی این جهان فقط و فقط یک صدا را همراه خود ببرید، صدای چه کسی را می‌برید؟ وقتی که چه می‌گوید؟

نکته جالب در پاسخ‌هایی که به این سوال گرفتم این بود که جواب‌ها به غایت معمولی بودند. جوابهایی مثل «صدای خروپف پدرم، صدای مادرم وقتی می‌پرسد کجایی و….» همین حرفهای ساده!

یعنی وقتی در بین همه اصواتی که در جهان تولید می‌شود، بخواهیم یک صدا را انتخاب کنیم، معمولی‌ترین‌ها را انتخاب می‌کنیم و این خود ارزش معمولی‌ترین چیزهای زندگی‌مان را نشان می‌دهد.

به مقوله عشق نگاه کنید:

رسانه‌، کتاب‌های عاشقانه و فیلم‌ها تصویری که از عشق به ما نشان می‌دهند و برداشتی که از عشق می‌کنند به شدت رمانتیک است و تحت تاثیر رمانتیسیسم.

منظور این است که عشق‌ها در رسانه خیلی با شکوه، پر فراز و نشیب و عجیب و غریبند؛ ولی ما در زندگی واقعی خود، عشق را این‌ گونه تجربه نمی‌کنیم. در مواجهه با تصاویری که بر پرده سینمایی می‌بینم و آنچه خودمان زندگی می‌کنیم گاهاً فکر می‌کنیم عشق و روابط ما دچار نقصان است؛ ولی در واقع این طور نیست.

  • اگر از من بپرسید «عشق چیست؟!» می‌گویم: عشق یک پلیور مندرس تن پدری است که با پولیور نو فرزندانش ساییده می‌شود.
  • اگر از من بپرسید «عشق چیست؟!» می‌گویم: عشق پیرزنی بود که در بیمارستان امام خمینی تهران ملاقات کردم. همسر پیرزن فوت کرده بود و زن ساعت‌ها آنجا نشسته بود و همه فرزندانش برای فراهم کردن مراسم رفته بودند. وقتی ‍به آن خانم گفتم چرا شما به خانه نمی‌روید؟ شما صاحب عزا هستید و مراسم در خانه شماست. گفت: من نمی‌توانم بدون حاج علی در آن خانه را باز کنم.
  • اگر از من بپرسید «عشق چیست؟!» می‌گویم: عشق زنی است که تَرک موتور شوهرش نشسته و سعی می‌کند کلاه پشمی شوهر را سرش بگذارد تا سینوزیتِش عود نکند.

عشق همین شکل‌های معمولی و درخشان را دارد که ما خیلی ساده بین انتظارات موهمی خود گم و فراموش می‌کنیم و دنبال فانتزی‌هایی می‌گردیم که عملاً امکان وقوع ندارند.

برای بلند مدت، برای یک زندگی چهل ساله، پنجاه ساله، ماهیت و شکل عشق تغییر می‌کند و تبدیل به یک دوستی عمیق و وفاداری ریشه دار می‌شود، اما ما فراموشش می‌کنیم.


نه به خاطرِ آفتاب، نه به خاطرِ حماسه
به خاطرِ سایه‌ی بامِ کوچکش
به خاطرِ ترانه‌یی
کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطرِ جنگل‌ها، نه به خاطرِ دریا
به خاطرِ یک برگ
به خاطرِ یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو

به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک بر خاک افتادند
به یاد آر «احمد شاملو»


این‌ها کوچکترین چیزهایی هستند در دنیا که ما فراموششان کردیم.


۱. معرفی کتاب: حواس پرتی مرگبار، نوشته جین وان گارتن، ترجمه مجتبی هاتف، نشر ترجمان

در کتاب حواس پرتی مرگبار نویسنده در ستایش چیزهای معمولی، تجربه فوق‌العاده و قصه خیلی جذابی را در قالب دو جُستار نقل می‌کند، جُستار اول این چنین است:

یک ویولونیست درجه یک در تاریخ موسیقی به نام «جاشوآ بِل» با گروهی محقق تصمیم می‌گیرند آزمایشی بکنند. جاشوآ با لباس معمولی و کلاه بیس‌بال در وسط یک ایستگاه مترو در واشنگتن، مثل یک نوازنده خیابانی، با ویولونی که متعلق به قرن هفدهم بود به ارزش ۳.۵ میلیون دلار، ۶ تا از بهترین‌ قطعه‌های تاریخ جهان را اجرا می‌کند تا به سوال محققان پاسخ دهد.

سوال اصلی تحقیق این است که اگر یک زیبایی میان ازدحام و عجله مردم پنهان شود، قابل تشخیص خواهد بود؟

جاشوآ شروع به نواختن بهترین قطعات موسیقی جهان می‌کند و در طی یک ساعت فقط ۳۲ دلار جمع می‌کند، در حالیکه او برای اجراهای خود هزار دلار در دقیقه درآمد دارد.

جاشوآ در آن روز آدمهای معمولی را به کنسرت رایگانی دعوت می‌کند اما هیچ کس، هیچ توجهی به او نمی‌کند و کمتر کسی حتی توقف می‌کند و آنها که پولی ریخته بودند، فقط پولی می‌اندازد و می‌روند. در این میان فقط یک گروه از عابرین به او توجه می‌کنند و آن هم بچه‌ها هستند.نه برش قومیتی، نه جنسیتی و نه اقتصادی و نه حتی فرهنگی تفاوتی ایجاد نمی‌کند و این فقط بچه‌ها بودند که متوجه اعجاز موسیقی او شدند. نویسنده کتاب توضیح می‌دهد که بچه‌ها گویا موسیقی را می‌شناسند، زیرا آنها بیشترین صدایی که شنیده‌اند، ضربان ریتمیک قلب مادر بوده و این مسئله در فهم موسیقیایی آنها موثر بوده است.


۲. معرفی کتاب: شازده کوچولو، نوشته آنتوآن دوسنت اگزوپری، ترجمه احمد شاملو

زمانی که شازده کوچولو وارد ایستگاه قطار می‌شود، می‌گوید: بخت یار بچه‌هاست. شازده‌کوچولو می‌پرسد که این آدم بزرگ‌ها با این عجله کجا می‌روند؟ و می‌گوید: خودشان هم نمی‌دانند پی چه می‌روند. این فقط بچه‌ها هستند که دماغ خود را به شیشه می‌چسبانند. فقط بچه‌ها هستند که می‌دانند دنبال چه هستند.

و چه نتیجه‌ای می‌‌شود از این صحبت‌ها گرفت:

در حالیکه گاهی این چنین تجارب درخشانی در بین روزمرگی‌هایی ما دفن می‌شود، امور به ظاهر معمولی هم به همین سرانجام محکوم هستند.


« ای در طلب گره گشایی مرده، در وصل فتاده وز جدایی مرده

ای بر لب بحر تشنه در خواب شده، ای بر سر گنج وز گدایی مرده»

«شاه نعمت الله ولی»


گاهی درخشانترین اتفاقات، درست در معمول‌ترین وقایع هستند و ما فراموششان می‌کنیم.

زیرا که با «ترین»ها بمباران شده‌ایم! آنقدر دنبال «زندگی که می‌خواهیم» می‌گردیم، که «زندگی که داریم» را از دست می‌دهیم. و این فاجعه‌بار است!

در بحثپذیرندگی باید ب‍پذیریم این امور معمولی هستند که مهمترین عناصر جهان هستند.

من این را در قبر فهمیدم. من گاهاً با دوستم به بهشت زهرا می‌روم و در قبر می‌خوابم و با این کار آرام می‌شوم.

یکی از دفعاتی که در قبر خوابیده بودم، به این فکر می‌کردم که آخرین قابی که در زندگی خواهم دید، چه خواهد بود. آخرین تصویری که یک مرده می‌بینید یک آسمان معمولی است. اگر خوش‌شانس باشد یک ابر زیبا و پفکی هم در قاب او باشد و ریشه گیاهانی که از بدنه قاب قهوه‌ای آن بیرون زده است. ریشه‌های حریصی که احتمالا غذای آنها خواهیم شد و لحظه شماری‌ می‌کنند تا مراسم تمام شود. در قبر که خوابیده بودم به مرگ فکر می‌کردم، به این آخرین قابی که احتمالا همه روزی خواهیم دید و بعد به این فکر کردم که چه کسانی بالای این قبر خواهند بود. به آدمهای مختلف، دوستانم و خانواده‌ام. یک لحظه به همسرم فکر کردم که آن بالاست و اینکه چجوری قراره بی من به خانه برگردد؟ با چه حالی؟ و بعد از قبر بیرون پریدم. انگار که دچار برق گرفتگی شده باشم.

روی زمین به این فکر کردم که زندگی یک قبر بزرگ است، یک قبر روی کار، اگر ما دلیلی برای بیرون پریدن از قبر خود نداشته باشیم، این لباس‌ها کفن ما هستند. اگر ما معنا و یا دلیلی برای زندگی پیدا نکنیم، چه می‌شود؟ آن معنا و دلیل در امور به ظاهر معمولی زندگی ما پیدا می‌شود.


«زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
….زندگی شستن یک بشقاب است»

«سهراب سپهری»


معنای زندگی در بین اموری که اطراف ما هستند و گنجینه‌ی عمیقی از معنا دارند، جاری است. فقط ما بهآن بی‌توجهیم زیرا منتظر «ترین»ها هستیم.


«زندگانی سیبی است ‚

گاز باید زد

با پوست!»

«سهراب سپهری»


و راه حل چه می‌تواند باشد؟

مینیمالیسم

۳. معرفی کتاب: مینیمالیسم دیجیتال، نوشته کال نیوپورت، ترجمه سمانه پرهیزکار، نشر میلکان.

برای بهبود زندگی می‌شوداز یک سبک هنری الهام گرفت. مینیمالیسم یعنی گزیده، کم!

من معتقدم ما در برخورد با رسانه‌ها که ما را بمباران می‌کنند و جهانی که ما را احاطه کرده باید یک رژیم رسانه‌ای بگیریم. باید مثل یک نویسنده مینیمال انتخاب کنیم. گزیده ببینیم، گزیده انتخاب کنیم، گزیده بشنویم و چیزهایی را جذب کنیم که کمک مان می‌کنند!

«هیچ یک سخنی نگفتند،

نه میزبان،

نه میهمان،

و نه گل‌های داودی!»