کتاب جزء از کل اثر استیو تولتز

جلد کتاب جزء از کل اثر استیو تولتز
جلد کتاب جزء از کل اثر استیو تولتز

🔥🔥🌱خلاصه کتاب 🌱🔥🔥
جاسپر دین در تمام طول زندگی خود نتوانست تصمیم بگیرد که چه احساسی به پدر عجیب و غریب خود دارد؛ آیا از او نفرت دارد؟ به او ترحم و عشق می‌ورزد یا می‌خواهد هیچگاه در زندگی‌اش نباشد و بمیرد. پدری که بیش از اندازه همه چیز را تجزیه و تحلیل می‌کند و نظری کاملا بدبینانه و سیاه نسبت به دنیا و آدم‌ها دارد و همواره سعی کرده افکار فلسفی و آزار دهنده‌اش را به فرزند خود انتقال دهد.

شروع کتاب به این شکل هست که شاهکار بودن این کتاب رو نشون میده
هیچ‌وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد
که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد
مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد
فیلسوف عقلش
نقاش چشمش
آهنگساز گوشش و آشپز زبانش

به نظرم اینکه همه بگن یه کتابی خوبه و ما هم شروع کنیم به خوندش دقیقا به اندازه ی لو رفتن داستان و بی مزه شدنِ بعد خوندنش میمونه , احتمالا دوست داشتم خودم بیام و به عنوان اولین نفر بگم بابا این عجب چیزی بود ! وای خدای من :)

چون با نگاه خوندن یک کتاب عالی از نوع شاهکار شروعش کردم توقم بالا بود و جالب اینجاست که توی ذوقم هم نخورد و توقعم خورد نشد ! جدا خوب بود و حوصلم رو هم هیچ کجاش زیاد سر نبرد تازه یک جاهایی هم ضربان قلبم رو وحشتناک بالا برد ! گاهی طنز تلخش میخندوند و بعد خنده به فکر فرو میرفتم که پسر چرا داری برای یک واقعیت که توی یک داستان جلوی صورتت ریشخند میزنه , میخندی؟ کجاش خنده داره ؟ ! جای فکر داره اون هم از نوع عمیقش ...

نمیدونم چرا و چطور ولی وقتی کتاب رو تموم کردم از خودم پرسیدم نکنه تو هم یک مارتین دین عوضی باشی خودت خبر نداری ؟  نمیدونم چرا ولی واقعا نمیشه شخصیت های کتاب رو اونطور که دلم میخواد قضاوت کنم , یه حالتی هستن که انگاری نوع زندگیشون رو قبلا زندگی کردیم و قابل قضاوت نیستن , حالا نه به اون صورت , نه به اون شکل و با اون جزئیات زندگی شون , ولی انگاری همه ی ما حسادت هایی داشتیم که یه جاهایی زندگی خودمون و بقیه رو با داشتنش به خرابی کشیدیم یا حداقل یه خش ریزی روش انداختیم , یا همه ی ما از درون فکر میکنیم خیلی خاصیم یا برعکس خیلی پوچیم وهیچیم , یا حتی خود من که همزاد پنداریم با جسپر این اواخر کتاب خیلی زیاد بود چون یه چند وقت قبل فکر میکردم خیلی شبیه پدرم هستم ! و نمیخوام باشم ! آدم خوبیه ولی مگر من قرار نبود یک آدم جدید به این دنیا بیام و شخصیتم یه مدل جدیدتری از ورژن والدینم باشه و شکل بگیره و به اصلاح جهش کنه ؟ بعد مثل جسپر به این رسیدم که ترکیبی از والدینمم و لازم نیست بترسم چون ترکیبی از خود به اصطلاح جهش یافته ام هم هستم !

منم یه تری توی زندگیم دارم ! لعنتی همیشه خدا هم موفقه :) خب نوش جونش ولی سعی نکردم بکشمش پایین یا با ایده هام و حسادتم گند بزنم بهش , همیشه کمکش کردم و هواش رو داشتم نه از سر دلسوزی و یا ترحم بعد نابودی از سر حسادت ! برعکس فقط برای کمک جهت ترقی بیشتر ! این کتاب لعنتی خوب گوشه ای از زندگی همه ی ما میتونه باشه و واقعیت هایی رو به خاطرمون بیاره که ببینیم با خودمون و باور هامون و اون نقطه ی سیاه درونی که معلوم نیست کی و از کجا میزنه بیرون و چه چیزی رو به بار میاره چند چندیم , هرچی که هست شاید هم تری باشیم هم مارتین هم جسپر , من که یکمی یه جاهایی شبیه هر سه هستم ! با کمال تعجب و همین باعث شد بعد تموم شدن کتاب خیره به یک نقطه شم و بگم بابا این شاهکار بود ولی دوستش نداشتم ! زیادی آینه هست برای من یا بقیه و اصولا ما آدم ها بدمون میاد یکی آینه بشه یا آینه ای کوچیک از زندگی مون برش بخوره و توی یه کتاب با یه داستان خیلی خیلی متفاوت نوشته بشه !

تمام قد برای نویسنده ی نابغه اش می ایستم و کف میزنم که دنیای ما آدم ها رو اینقدر زیبا و جالب به تصویر کشیده , دنیایی پر از غریزه های بی انتها , و غریزه ی نجات از مرگ یا با خدایی یا بی خدایی و غریزه های بزرگ عجیب مثل نجات مردم و دنیا از حماقت هاشون در انتخاب این ها یا هرچیز دیگه ای , یا مثل انوک که فقط دنبال غریزه ی سکوت و جزء کوچک معنوی خودش بودنه (البته فقط گاهی!) و جدا این روزها خیلی شبیهش شدم و همش سرم توی کتاب های مراقبه هست و یادگیری شون ... یا مثل مارتین لا ادری و بی خدا که خدا نکنه شبیه این بخش از وجودش باشم که جالبه هم انوک هم مارتین این غریزه ی کلی رو دارن که این چیزها رو به بقیه منتقل کنن و دنیا و مردم رو نجات بدن اون هم خیلی شدید با عتاب و زور و نقشه و باز هم دوست ندارم اینطوری باشم !

نمود پیدا کردن جزئی توی یک کتاب ترسناک نیست , خصوصا اگر کتاب جزء از کل باشه , به هر حال نفس ما انسان ها یکیه و این اصلا جای تعجب نداره و تعجب من رو هم بی معنی میکنه و باید باهاش کنار بیام و یا با خوندن شباهت هامون کنار بیایم شایدم اینقدر که من با دقت خوندم کسی نخوندش و با خودش بگه این ریویو نویس زیاد به خودش گرفته بود ! این که همش یه داستانِ در موردِ ... ;)