یک جوان بیست و اندی ساله، در جستجوی حقیقت.
خندههای از ته دل
توی ۶ ماه اخیر برام اتفاقات تلخی رخ داد که کلا شخصیتم رو عوض کرد. اتفاقاتی که من از تکتکشون تحت عنوان پتکی که توی صورتم خوردن و من رو خرد کردن یاد میکنم. این که این اتفاقات چی بودن بماند. شاید بعدا در موردشون نوشتم.
دیروز هم یکی از همون اتفاقا رخ داد. مثل همهی وقتای دیگهای که حالم خوب نیست، دوچرخه رو برداشتم و شروع کردم به رکاب زدن. دو سه ساعت رکاب زدم. از غرب اصفهان به جنوبش و بعد به سمت شرقش. مقصد آخر هم مثل همیشه، میدون امام.
یه نیمکت سنگی پیدا کردم نزدیک حوض قشنگ وسط میدون. تو برق آفتاب بود، ولی خوب نیمکتایی که توی سایه بودن پر بودن. رفتم و چهارزانو نشستم روش، زُل زدم به آدما. بیشتر از همه به بچهها. بچههایی که این ور و اون ور میدویدن. توپبازی میکردن. پابرهنه روی سنگای داغ راه میرفتن و ماماناشون عین خیالشون نبود. لباسا رو در میاوردن و میرفتن توی حوض. دختر کوچولوها دامنهاشون رو با یه حالت خاص خیلی دوستداشتنیای بالا میگرفتن که خیس نشه. میرفتن دستشون رو میگرفتن جلوی آبنماها و بعد یهویی ول میکردن و کلی ذوق میکردن و جیغ میزدن و خوشحال بودن. میخندیدن. هیچی براشون مهم نبود. فقط همون لحظه مهم بود و خوشیهایی که داشتن در لحظه حس میکردن.
حسرت خوردم. گفتم کاش منم جای اونا بودم. آخه مگه بچگی چه مشکلی داشت که ما هِی اصرار داشتیم بزرگ شیم؟ بچه بودیم، خودمون بودیم، بیهیچ نقابی. دغدغهای نداشتیم. اگه خوشحال بودیم میخندیدیم، اگه ناراحت بودیم گریه میکردیم. نگران نبودیم که بگن «مرد که گریه نمیکنه!». با هم واقعا دوست بودیم. بعضی وقتام قهر میکردیم با دوستامون. اما نقش بازی نمیکردیم. قهر میکردیم و چند لحظه بعد دلمون تنگ میشد برا همدیگه. همه چی خوب بود. اما حالا چی؟ نقاب زدیم به صورتهامون و شروع کردیم به تظاهر کردن. این نقابها ما رو هر روز از هم دورتر و دورتر کرد. اسمش رو میذاریم دوستی، ولی هیچ کدوم از حال همدیگه خبر نداریم. خیلی زود فراموش میکنیم لحظاتی که با هم بودیم رو. اصلا برامون مهم نیست. خندههامون تصنعی شده. دارم فکر میکنم آخرین باری که من از ته دل خندیدم کِی بود؟ من که یادم نمیاد. تو چی؟
دلخوشی ای نمیبینم.میشود این رو گذاشت به حساب غر زدن.
اما این واقعیته...رفتن ساده است. میری... برهم نمیگردی. ولی موندنه که سخته...
ماها خیلی تصنعی ایم. فراموشکاریم همیشه فراموش میکنیم.در حق یه سری خوبی میکنیم که نباید بکنیم و کسایی که باید نگهشون داریم رو دور میریزیم...
ساعتها روزانه به اینها فکر میکنم که چقدر اینطور چیز های یکسان میبینم در طول روزها ماه هایی ک میگذرن ! و چقددرر شبیه هم ان .
دایره وار ممتد..
همیشه یادمون دادن نقاب خوبه... نگاه کن بتمن زورو ... نقاب دارن. یا دلقک رو نگاه کن. همیشه میخنده...
در صورتی که اینو نگفتن که نقاب پنهان کنندست... نباید نقاب زد...
.
.
بعدا در موردشون بنویس... نه به خاطر اینکه بدونم... نه به خاطر اینکه شاید باورم که من تنهام عوض شه و به خودم بگم هی پسر اینم این شرایطو داره...و خودم رو قانع کنم که برم جلو...که بخونم... که کمی خوشحال بشم... که یکی هست که هنوز داره سعی میکنه...
.
.
مینویسم. اومدم اینجا که بنویسم.
یه آزمایشی هست به اسم آزمایش زندان استنفورد. خلاصش میشه که تو شرایط بحرانی آدم ها جور غیرقابل باوری میشن که خشونت میره بالا و ...
منظورمم از این آزمایشه این بود که خب تو فرض کتن قبل دانشگاه کلی خوشحال بودی کل زندگی ۲۰ سال قبلات این بوده ک بری دانشگاه تموووومههه و بعد نرسیدی دیدی پوچ بوده چی میشه؟ خلا حس میکنی
این خلا رو هم نمیتونی پر کنی. اتفاقای بد میفته و میفهمی باید ب خودت فک کنی فقط و نتیجه میشه این.
دانشگاه اینکارو کرده با ما . اینطوری بودیم کم پیش میاد اینطوری نباشی.
و اگه اینطوری نباشی متاسفانه خیلی سختی میکشی. عذاب میکشی. جلو چشمات همش این اتفاقات میفتن.
و تنهایی رو بیشتر حس میکنی.بعد مجبوری نقاب بزنی و ناراحتیتو نشون ندی.اما افسرده میشی. چون بقیه تبدیل شدن بهش.
تازه به همه اینا این رو هم اضافه کن که انسان ها به شدت غیر منطقی و کاملن رندم هستن.ینی چیزی ک الان مهمه سال دیگه مهم نیست... :(
و و به عنوان یک عنصر کوچیکی از طبیعت چطوری میتونی بهش غلبه کنی؟
من کاری ک میکردم این بود ک میرفتم میگفتم چتون شده؟ چرا اینطوری میکنین و جوابی ک میگرفتم این بود که اتفاقی نیفتاده... اما واقعا اتفاقی افتاده بود. دیگه نبودن اون ادما...رفتن... چون براشون اهمیتی نداشتم..
من موندم و یه غم بزرگ... که هی تکرار میشد... و تهش دیدم خیلی قوی تر از منه.. تهش نابودی منه... مجبورم منم مث اونا بشم...
این یه واقعیته که
" اگه نتونی چیزی رو تغییر بدی... جزیی از اون تغییره میشی...."