داستان کتاب خوانی یک روستایی

من در 5 سالگی و در سال 1364 اولین کتاب را از پدرم هدیه گرفتم.شما در چند سالگی اولین کتاب را هدیه گرفتید؟

نکته جالب این بود که پدر من سواد نداشت و من هم هنوز به مدرسه نمی رفتم و این کتاب را از پسر یکی از اقوام برای من گرفته بود و زمانی که پدرم این کتاب را به من داد گفت که آرزو دارم باسواد شوی واین کتاب را برایم بخوانی.از داستان راستان فقط تصویر کودک بروی کتاب که به یک کاروان نگاه می کرد را در ذهن دارم و امروز هرچه در نت جستجو کردم تصویری از آن کتاب ندیدم(البته امیدوارم نام کتاب را فراموش نکرده باشم).یکی از مواردی که در من شوق به مدرسه رفتن در روستای شیب جدول(دهستان سیاخ دارنگون) در 40 کیلومتری شیراز را تشدید می کرد همین باسواد شدن برای خواندن این کتاب بود.روزها گذشت و علاقه من به کتاب های درسی وغیر درسی به مطالعه مجله وهفته نامه کشید.


یادم هست شبی قرار بود فردایش پدرم برای کاری به شیراز برود و من از پدرم خواستم برایم روزنامه ومجله بخرد.البته اسم وعنوان خاصی را بلد نبودم و پدرم فردا با مشورتی که از کیوسک دار روزنامه فروشی گرفته بود مجله دنیای ورزشی وهفته نامه هدف را برایم آورد.


در دوران راهنمایی کتابخانه مدرسه به تعدادی کتاب تجهیز شده بود و یادم هست به خاطر جلد کتاب ،کتابی در زمینه تکامل و..اثر داروین به امانت گرفتم که از آن هیچ چیز نفهمیدم.ولی پای ثابت مطالعه مجله های مربوط به ترویج و...که توسط جهاد سازندگی توزیع می شد بودم. مدرسه ما بین سه روستا مشترک (روستای ایور ،دره و شیب جدول) و ما به روستای دره می رفتیم و من کماکان به خواندن هدف ودنیای ورزشی ادامه می دادم که یک روز دیدن یک مجله بسیار جذاب در دست یکی از همکلاسی ها آتشی در جانم انداخت.مجله ای تمام رنگی با عکس های جذاب.

همکلاسی خیلی دوست داشت این مجله را از چشم بقیه پنهان کند گویی گنجی یافته بود ولی وقتی با اصرار من برای دیدن مجله روبرو شد فقط نامش را گفت ،تماشاگران.کلی به او اصرار کردم تا به من امانت بدهد ولی اصرارهایم هیچگونه تاثیری بر او نداشت و فقط گفت برای کسی ست و بعدازظهر بیا شاید از او اجازه گرفتم و به تو امانت دادم .من بعداز ظهر با کلی شور وشوق به روستای دره رفتم و روزهای دیگر هم رفتم ولی داشتن آن مجله جذاب برایم میسر نشد.گر چه بعدا مجله تماشگران را خریدم ولی هیچگاه حس ولذت دیدن تماشاگران اولیه را برایم نداشت.

با ورود به دبیرستان و حضور در یک مدرسه خاص شبانه روزی از کتاب دور شدم و به خاطر دوری از خانواده و....حال و روز خوشی نداشتم و...

ادامه دارد

شدیدا از اظهار نظر شما در مورد نوشته هایم استقبال می کنم.لطفا بر من منت بگذارید و نظر،پیشنهاد وانتقاد ارزشمندتان را اینجا بنویسید .