خلاصه ای از کتاب هیلاری کلینتون؛ به نام انتخابهای سخت

نام کتاب: انتخابهای سخت

نویسنده: هیلاری رادهام کلینتون

مترجم: امیر قادری

انتشارات میلکان

منبع استفاده شده جهت خلاصه‎نویسی: اپلیکیشن طاقچه

خلاصه‎ای کوتاه و گذرا از این کتاب طی مطالب ذیل ارائه می‎شود. این خلاصه شما را از تهیه‎ ی کتاب بی‎نیاز نمی‎کند؛ بلکه برای فهم منظور نویسنده ضروری است کتاب را تهیه کنید.

نقل قولهای مستقیم و شماره صفحه‎ های مربوط به آن از روی نسخه‎ی 2157 صفحه‎ای اپلیکیشن طاقچه صورت پذیرفته است.

خلاصه‎ ی ارائه شده برداشت من از کتاب است و الزاماً منظور نویسنده نیست. من این کتاب را خوانده‎ام و می‎خواهم به شما پیشنهاد بدهم که تهیه کنید و بخوانید. حالا اگر از من بپرسید مختصری از آنچه خوانده‎ای را بگو، می‎گویم:

شاید برای شما هم هیجان انگیز باشد که بدانیم یک مقام سطح بالا و رسمی دولت آمریکا چگونه فکر می‎کند؛ آن‎هم کسی که تصدی وزارت امور خارجه را در پرونده مدیریتی خود دارد و در سخت‎ترین رقابت ریاست جمهوری همان کشور، در چالشی دشوار و در رقابتی تنگاتنگ عرصه‎ ی رقابت را به حریف خود باخت؛ دوبار هم باخت. یکبار در انتخابات درون حزبی در مقابل باراک اوباما و بار دیگر در صحنه اصلی برابر دونالد ترامپ.

کتاب انتخاب‎های سخت، خیلی خوب برخی اندیشه‎ها و طرز فکر هیلاری کلینتون را نشان می‎دهد؛ یا شاید برخی دیگر را پنهان می‎کند که به آن‎ها کاری ندارم. جایی که در صفحات ابتدایی کتابش می‎گوید: «زمانی که تصمیم گرفتم شغلم را به عنوان یک وکیل جوان در واشنگتن رها کنم و به آرکانزاس بروم و با بیل کلینتون ازدواج کنم و ... دوستانم پرسیدند عقلت رو از دست دادی؟ این همان سوالی بود که در اولین روز طرح اصلاح بهداشت و درمان، زمانی که برای ریاست جمهوری نامزد شدم و زمانی که پیشنهاد رئیس جهمور باراک اوباما را برای خدمت به کشورم در مقام وزیر امور خارجه پذیرفتم، از من پرسیده شد.» (صفحه 19)

او می‏گوید: برای چنین انتخاب‎هایی به ندای قلب و عقلم گوش دادم. (صفحه 19)


«تیم رقبا» عنوان اولین فصل این کتاب است. هیلاری از داستان ملاقاتش با باراک اوباما سخن می‎گوید. آنهم پس از شکست از او در انتخابات درون حزبی. اما هرچه هست، تصمیم می‎گیرد تا در کنار اوباما قرار گیرد و به او به خاطر اهداف مشترکی که دارند کمک کند. او در یکی از سمینارهای مشترکش با اوباما می‎گوید: چه به من رای داده باشید چه به اوباما، حالا زمان اتحاد به عنوان یک حزب مشترک با یک هدف مشترک است. ما همه عضو یک تیم هستیم و هیچکدام از ما به تنهایی موفق نخواهد بود. این مبارزه ‎ای برای آینده است و جنگی است که باید با کمک همدیگر در آن پیروز شویم. (صفحه 68)

او فضا را خیلی خوب ترسیم می‎کند. از سخنرانی ‎هایش می‎گوید و اینکه چگونه توانست طرفدارانش را با خود همراه کند تا از نامزدی باراک اوباما حمایت کنند. نهایتا اوباما پیروز می‎شود و در تماسی تلفنی با بیل کیلینتون و هیلاری کلینتون از آنها در مورد کابینه کمک می‎خواهد.

اما کم ‎کم بحث ورود او به کابینه مطرح می‎شود. اینطور که خودش می‎گوید علاقه ‎مند به حضور در مجلس سنا است و نه کابینه اما به هرحال سیاستمدار بودنش را حفظ می‎کند و در پاسخ به خبرنگاری که از او در مور حضور در کابینه‎ ی رقیبش یعنی باراک اوباما سؤال پرسیده بود می‎گوید: از اینکه سناتوری برای نیویورک هستم خوشحالم. (صفحه 89)

اما بالاخره در یک ملاقات خصوصی، اوباما به او پیشنهاد تصدی وزارت خارجه را می‎دهد و او در کتابش می‎گوید:

«با شنیدن این حرف گیج و منگ بودم. همین چند ماه قبل من و اوباما در حال مبارزه در یکی از سخت‎ترین نبردهای انتخاباتی بودیم و حالا او از من می‎خواست در یکی از کلیدی ‎ترین پست‎های دولتش با او همکاری کنم» (صفحه 91)

در گفتگوهای او با رئیس جهمور اوباما، به قدرت و توانمندی رهبری اوباما پی میبری. چگونه پیگری می‎کند، احترام می‎گذارد، افرادش را هدایت می‎کند و به آینده امید می‎دهد. کسانی که سخنرانی ‎های اوباما را دیده‎ اند این را خوب درک می‎کنند. گرچه کشور او در تخاصم با کشور ما بوده، گرچه اوباما، دنیا را علیه ما متحد کرد... تحریم کرد... اما می‎توان گفت دشمن قابل احترامی است!

هیلاری در بخش دوم کتابش به تدریج همکاران دولتی و منصوبان رئیس جمهور را معرفی می‎کند؛ حتی آن‎هایی که در رقابت درون حزبی، در تیم اوباما بوده ‎اند و به هیلاری تاخته‎ اند و حالا همکار شده‎اند. حرف از یک استراتژی مهمی می‎زند که بر خلاف نصیحت‎های دیگران بوده. کارکشته ‎ها به او گفته بودند روی چند مسئله تمرکز نکن. برخی امور را به دیگر وزارتخانه‎ها و حتی دیگر کشورها بسپار. اما او تصمیم می‎گیرد که بر خلاف این نصیحت عمل کند و به صورتی جامع و فراگیر، خود و وزارت‎خانه تحت امرش را با مسائل مختلف درگیر کند.

حالا هیلاری وزیر امور خارجه شده است و همان ابتدای کار روی سیاست‎های کلانش حرف می‎زند. او با تمرکز روی چند موضوع خاص موافق نیست و می‎خواهد فعالیت‎هایش را بر اساس همه ‎ی توانمندی ‎های کشورش توسعه بدهد. از ورود جدی در شبکه ‎های اجتماعی گرفته تا توجه جدی به آسیا؛ از چین گرفته تا جنوب شرق و در بخشی از کتابش در مورد اولویت‎های سیاست خارجی چنین می‎گوید «...برخی دیگر اولویت را با افغانستان به دلیل حضور نیروهای نظامی آمریکا می‏دانستند...اما جیم استانبرگ، معاون جدیدم، آسیا را پیشنهاد داد جایی که فکر می‎کردیم تاریخ قرن بیست و یک در این‎جا رقم خواهد خورد» (صفحه 178)

او به نگاه بیرونی بسنده نمی‎کند بلکه به دنبال ظرفیت‎سازی درونی کشورش نیز هست تا بتواند قدرت لازم برای عملکردهای بیرونی را ایجاد کند در این زمینه می‎گوید: «باید گروه‎های حاشیه نشین را برای مشارکت در سیاست ترغیب می‎کردیم...» (صفه 59 و 160)

او در مورد چین سیاست مهمی را بیان می‎کند. ضرب المثلی چینی که می‎گوید: «به جای جنگیدن باید برای برای زنده ماندن همکاری کنیم» (صفحه 199)

تمام اینها یعنی انبوهی از رایزنی، سفر، وقتگذاری و انررژی. او در در این باره می‎نویسد: «پس از اینهمه سفر در طول این چند سال، این توانایی را پیدا کرده‎ ام که در هر زمان و هرجایی بخوابم. در هواپیما، در ماشین و چرتی خوب قبل از یک جلسه. در مسیرها همیشه سعی می‎کردم اولین جایی که ممکن است بخوابم چون معلوم نبود کی دوباره این فرصت نصیبم شود» (صفحه 201)

همه ‎ی این‎ها برای این است که آمریکا رهبری جهان را از دست ندهد. آمریکا کشوری نیست که به مرزهای خود بسنده کند. او به هردلیلی به بازار همه ‎ی کشورها چشم دوخته است و سهم بزرگی از آن‎ها می‎خواهد. به همین خاطر برای آمریکا مهم است که کشورها در یک چارچوب دموکراتیک، طبقه متوسط و بورژوا را در خود شکل بدهند و مصرف کننده تولیدات آمریکا باشند. خانم وزیر هم قطعه ‎ی تاثیرگذار در این پازل است. او تمام تلاش خود را می‎کند تا کشورش در این بازی برد-برد با سایر کشورها موفق باشد و بتواند سهم بازار دنیا را با تمام جوانب آن، برای کشورش حفظ کند و توسعه دهد.


همان اوایل کتاب، نویسنده چالش‎هایش را با چین مطرح می‎کند. گاهی گریز می‎زند به سفرهایی که به عنوان بانوی اول آمریکا به همراه بیل کلینتون به چین داشته و سپس به زمانی که خودش به عنوان وزیر راهی این کشور شده است و سفرهایی به این کشور داشته.

چالش‎های پیش رو با چین را برمی‎شمرد از جمله اتفاقی که میان کشتی ‎های چینی و ناو آمریکایی در آب‎های مورد اختلاف افتاده و چینی‎ها در آب چوب انداخته‎اند تا مانع حرکت ناو آمریکایی شوند و آنها هم با شلنگهای آب پاش آنها را خیس کرده‎اند!


او به همین بسنده نمی‎کند و فصل پنجم کتابش را پکن: معاند نام‎گذاری می‎کند. ابتدای این فصل با ماجرای جالبی شروع می‎شود. 5 روز قبل از مذاکرات اقتصادی و استراتژیک در پکن، یک محکوم چینی به نام "چن" که در حصر خانگی بوده، از پنجره محل سکونت خود فرار می‎کند و پایش آسیب می‎بیند. او که در واقع فعال حقوق بشر بوده، از سفارت آمریکا در چین تقاضا می‎کند تا زمانی که پایش خوب شود به او پناه دهند. موضوع به اطلاع وزیر می‎رسد و او میان «چین» و «چن» مردد می‎ماند کدام را انتخاب کند و نهایتا تصمیم می‎گیرند به او پناه دهند.

خودش می‎گوید به خاطر ارزش‎هایی که ایالات متحده به آن پایبند است، چنین تصمیمی گرفته. او را به سفارت می‎آورند و البته مقامات چینی هم مطلع می‎شوند. در این بین، تیم مذاکره کننده بین آمریکا و چین شکل می‎گیرد و چالش‎های زیادی برقررار می‎شود. در حالی که « چن» در سفارت آمریکا مداوا می‎شود، به آمریکایی ها می‎گوید می‎خواهد حقوق بخواند! و آنها هم تلاش می‎کنند طرف چینی را متقاعد کنند که او در امنیت کامل در چین (و در غیر اینصورت در آمریکا) درس بخواند. درست مثل فیلمی در باره جنگ سرد.

چن در میان کارمندان سفارت از ساختمان خارج می‎شود، با خانواده ‎اش ملاقات می‎کند، به بیمارستان انتقال داده می‎شود، چین هم ماجرا را محکوم می‎کند اما در نشست آن‌‎ها تاثیری نمی‎گذارد. این ماجرا تمام نمی‎شود. همزمان با آغاز نشت و سخنرانی مقامات، چن در بیمارستان بوده و ارتباطش با آمریکایی‎ ها قطع می‎شود. اما با خبرنگاران در تماس بوده و بیان می‎کند که می‎خواهد از چین خارج شود.

او در فصل دیگر کتابش به ملاقات‎ها و گفتگوهایش با «سوچی» در مورد برمه (یا همان میانمار) اشاره می‎کند و سپس وارد موضوع افغانستان-پاکستان می‎شود. از جلسه ‎ای مشورتی که رئیس جمهور اوباما برگذار می‎کند و از مشاوران و وزرایش در مورد افعانستان مشورت می‎خواهد. چالش بزرگ آنها طالبان بود آنهم در سرزمینی که خیلی‎ ها آنجا زمینگیر شده‎ اند.

مذاکرات با حامد کرزای، مذاکره با طالبان، استفاده از مذاکره کنندگان خبره، افزایش نیروی نظامی در افغانستان، مذاکره با پاکستان در مورد طالبان و افغانستان و تلاش برای ایجاد خط ارتباط اقتصادی میان این دو کشور و ... همه و همه برای ایجاد ثبات در افغانستان، از مطالب عمیق و خواندنی این کتاب است.

و پاکستان... پاکستان در این کتاب هم بلای جان است. جایی که تروریست‎ها آن‎جا بزرگ می‎شوند، آموزش می‎بینند و طالبان و القاعده و ... می‌شوند. نویسنده در زمانی که می‎خواهد عملیات دستگیری بن لادن در پاکستان را شرح بدهد، مثل یک داستان‎نویس زمان را به عقب برمی‎گرداند و از خرابه ‎های به جا مانده از برج‎های دوقلو حرف می‎زند و انگیزه‎ های خود و دولت ایالات متحده برای دستگیری بن لادن را توجیه می‎کند.

او جلسات، تردیدها و بحث‎ها و بیم و امیدها را خیلی خوب به تصویر می‎کشد و لحظه ‎های خودش را در یک عروسی در شب قبل از عملیات، کوتاه و گذرا و جذاب بیان می‎کند. به جرات می‎توان گفت اگر هیلاری به وادی سیاست وارد نمی‎شد می‎توانست یک داستان نویس خوب بشود.

آنها با پاکستان هماهنگ نکرده بودند و می‎خواستند درون پاکستان یک عملیات پیچیده نظامی انجام دهند. دلیلشان هم این است که پاکستان دستش با طالبان و القاعده در یک کاسه است. البته نویسنده به این صراحت نمی‎گوید اما خواننده (ای مثل من) این را دریافت می‎کند. به نظرم حرف بیراهی هم نیست!

انتخاب دقیق واژه‎ها نشان می‎دهد که کلینتون به شکل هوشمندانه ‎ای مراقب است که نامی از اسلام در کنار طالبان و القاعده به میان نیاورد و به این محکوم نشود که در پرتو حمله به تروریستها، اسلام را هدف قرار داده است.

نویسنده پس از پاکستان، به اروپا می‎رسد و آن را شریکی مهم و همراه قلمداد می‎کند. علی‎رغم سردی‌ هایی که زمان جرج بوش و حمله به عراق رخ داده، در زمان اوباما وضعیت بهتر شده است.

راه کتاب به اروپا و چالشهای آن می‎رسد. نظر او در مورد سارکوزی رئیس جمهور فرانسه جالب است. او در صفحه 691 می‎گوید: «سارکوزی شایعات را می‎گفت و گاهی دیگر رهبران دنیا را نادان یا علیل توصیف می‎کرد. از نظر او یکی دیوانه یا معتاد بود، دیگری ارتشی داشت که نمی‎دانست چطور با آن بجنگد و یکی راه درازی تا انسانیت داشت»

او در این بخش به مشکلات عدیده میان صربستان و کوزوو و نسل کشی تلخی که رخ داد، اشاره می‎کند و تلاش برای پایان جنگ میان آنها.

یکی دیگر از فصل‌های مهم این کتاب «روسیه» است. او در مورد پوتین می‌گوید: «پوتین از جمله سیاستمدارانی بود که تنها به بازی برد-باخت فکر می‎کرد. یعنی اگر قرار بود کسی برنده شود، باید در آن سو بازنده‎ ای وجود داشته باشد» (صفحه 752-753)

او در ادامه، مابقی ماجراهایی که با روسیه داشته است را خیلی خوب بیان می‎کند.، از کریمه گرفته تا ملاقات خصوصی با پوتین. اما حیف که صفحات روسیه خیلی زود تمام می‎شوند. در فضایی سرد و جنگی ناتمام و مذاکراتی بی‎نتیجه و تعلیق میان اینکه باید روابط جدید را با روسیه شروع کرد، یا اینکه شروع را باید جایی متوقف نمود.

فصل بعدی کتاب در امریکای لاتین ورق می‎خورد. جایی که درصد قابل توجهی از صادرات آمریکا، از آنجا سر در می‎آورد. مخصوصاً مکزیک.

نویسنده می‎گوید: «ما هنوز تصور می‎کنیم امریکای لاتین سرزمین جرم و جنایت است... همسایگان جنوبی ما در بیست سال گذشته، رشد و توسعه چشمگیری در اقتصاد داشته‎اند» (صفحه 797-798)

اما هنوز آمریکای جنوبی در سیطره‎ی تفکر کمونیسم است. به غیر از برزیل و آرژانتین و پاناما و چند کشور دیگر، آمریکا با کشورهای دیگر چالش‎های جدی دارد. ونزوئلا، کلمبیا و حتی هندوراس دردسرهای زیادی برای خانم وزیر ایجاد می‎کنند که شرح آن در کتاب آمده است.

یکی دیگر از چالش ‎برانگیز ترین نقاط کتاب آفریقاست. جایی پر از منابع طبیعی که توسط چین در حال درو شدن است. جایی پر از اسلحه، فساد، درگیری و پیچیدگی ‎های انسانی و آدم‎هایی که نه به خاک خود وفادارند و نه به جان و نه حریم انسانی. جایی که انگار برقراری صلح و آرامش در آن غیرممکن است. گو اینکه آفریقایی‎ ها میان اسلحه و توسعه، گزینه‎ی اول را انتخاب کرده‎اند!

و اما اسرائیل و فسطین. نویسنده تمام عزم خود را که برای ایجاد صلح در آن منطقه جزم کرده، به خوبی به تصویر می‎کشد. فارغ از اینکه بخواهیم بگوییم او چقدر در این باره منصفانه نگاه کرده و منصفانه عمل کرده و منصفانه قضاوت کرده است، باید بگوییم تمام واژه‎ ها حاکی از عدم موفقیت در این مذاکرات است. قبل از آنکه مذاکرات پی‎درپی میان نتانیاهو و محمود عباس با میانجی ‎گری نه چندان موفق هیلاری در صفحات کتاب تمام شود، کاملاً متوجه می‎شوی که این راه به ناکجا آباد ختم می‎شود. مشخص است که اسرائیل آن سرزمین را انتخاب نکرده است تا امتیازی بدهد.

یکی از نگرانی های هیلاری برای اسرائیل، افزایش جمعیت فلسطینی ‎ها و نرخ باروری بالای آنها در مقابل نرخ پایین رشد جمعیت در اسرائیل است. او روزگاری را می‎بیند که دیگر انبوه جمعیت فلسطینی زیر بار شهروند درجه دو بودن نمی‎روند و چه بسا اسرائیل در میان آن جمعیت مضمحل شود.

او در خلال بیان مطالب مربوط به میان اسرائیل و فلسطین، اشارات و اعترافاتی دارد که مبتنی بر جانبداری آمریکا از اسرائیل در میانجی‎گری‎ ها‎ست.

در این بین، در صفحه 1031 مطلب قابل توجهی از اسرائیلی‎ها مطرح می‎کند. می‎گوید «راننده‎های اسرائیلی حاضرند تصادف کنند و کارشان به بیمارستان بکشد اما نگذارند تا کس دیگری در بزرگراه ازآنها سبقت بگیرد»

فصل دیگر کتاب به انقلاب‎های عربی اشاره می‎کند. انقلاب‎هایی که نویسنده آن‎ها را ضروری می‎داند. اتفاقی که حتما و هرچه زودتر باید اتفاق بیفتد.

پیچیدگی روابط با اعراب، بهارهای عربی، مسئله عربستان و زنان و تناقض در مورد دفاع از حقوق بشر در عربستان، امارات، لیبی و ... کتاب را عمیقتر و داستانی ‎تر میکند. در این بین چند نقل قول مستقیم از کتاب قابل توجه است.

یکی از این نقل قول‎ها، همان اعترافی است که خیلی‎ از وطنی‎ ها دنبالش می‎گردند. هیلاری پس از یادآوری ارزش‎هایی مثل حقوق بشر و دموکراسی و... می‎گوید:

«بله! ما در نوبت‎های زمانی مختلف، این ارزش‎ها را به خاطر مصالح استراتژیک و امنیتی نقض کرده‎ ایم. مانند حمایت ناگوار از دیکتاتوری‎ های ضد کمونیسم در جریان جنگ سرد که نتایج ضد و نقیضی به همراه داشت» (صفحه 1124-1125)

نقطه‎ عطف این بخش از کتاب او که طولانی است، حمله به سفارت آمریکا در لیبی و کشته شدن دیپلمات‎ها و مقامات امنیتی آمریکا است. حمله به سفارت این کشور در دیگر کشورهای مسلمان نیز به خاطر توهینی که به پیامبر اکرم (ص) شده بود کشیده می‎شود و مسلمانان، آمریکا را مقصر این ماجرا می‎دانند؛ اما نویسنده‎ ی کتاب به روشنی مخالفت خود را با این مساله بیان می‎کند و این انتساب را رد می‎کند.

ماجرای حمله به سفارتخانه امریکا در لیبی خیلی خوب نوشته شده است و بیانی روایت گونه بر مبنای نقل قول‎ها را به رخ می‎کشد و بار جذابیت کتاب را بالا می‎برد. (البته تمجید من فقط از متن و کتاب است و نه نویسنده؛ لطفا اشتباه نشود) و ماجرای انتقادات داخلی از وی به خاطر این حمله و اقدام‎هایی که او باید برای تنویر افکار عمومی انجام می‎داد و نهایتا مسئولیت این امر را می‎پذیرفت، که پذیرفته بود.

ماجرای ایجاد اتحاد جهانی برای حمله به ارتش لیبی در اواخر عمر سیاسی قذافی، مخصوصاً زمانیکه قذافی شورشیان را شدیداً تهدید کرده بود نیز، چالش‎های رهبری را نشان می‎دهد؛ مخصوصاً جایی که فرانسه دوست دارد این رهبری را با ابزار ناتو به عهده بگیرد و آمریکا نیز استقبال می‎کند اما فرانسه نقش رهبری را در این امر خوب باری نمی‎کند و در قواره‎ ی یک رهبر خوب ظاهر نمی‎شود و با ترکیه سر ناسازگاری نشان می‎دهد و اختلافات درونی را دامن می‎زند.

در میان همین ماجرای اتحاد علیه لیبی، ارتباط امریکا با شیوخ خلیج فارس به خوبی دیده می‎شود. گاهی اوقات برخی اعراب –مخصوصا امارتی‎ ها- آنقدرها هم که ما فکر می‎کنیم به آمریکا به دید ارباب نگاه نمی‎کنند. امتیاز می‎خواهند، باج‎گیری می‎کنند بابت کوچکترین حرف، نه در رسانه بلکه در داد و ستدهای سیاسی پشت پرده موضع‎گیری می‎کنند.

و اما ماجرای تمام نشدنی ایران و آمریکا. نام این فصل را گذاشته است «ایران: تحریم‎ها و رازها»

این فصل با توصیفاتی از سلطان قابوس (سلطان عمان) شروع می‎شود و در جایی جذاب می‎شود که سلطان در مورد ایران و فعالیت هسته ‎ای و احتمال حمله اسرائیل به تاسیسات هسته‎ای ایران، به هیلاری می‎گوید «می‎توانم کمک کنم»

هیلاری همان حرفهای تکراری را می‎زند که ایران به دنبال دستیابی به سلاح هسته‎ ای است. حرفی باورناپذیر که با ساختار سیاسی و اقتصادی ایران همخوانی ندارد و معلوم نیست که چرا هیلاری این را هیچوقت متوجه نشد.

او گذری بر تاریخ ایران دارد. از سقوط شاه (که آن را نظام استبدادی می‎خواند) و ماجرای سفارت امریکا و گروگان گرفته شدن 52 آمریکایی به مدت 444 روز و ماجرای طبس (که آن را حاصل برخورد یک هلی کوپتر با هواپیمای ترابری می‎داند و از سایر دلایل یعنی طوفان شن یا ادعای حمله روس‎ها به آن‎ها حرفی نمی‎زند)

حالا برایش سخت است که چنین ایرانی، سلاح هسته‎ ای داشته باشد. یا شاید برایش سخت است چنین ایرانی تکنولوژی هسته‎ای داشته باشد. چه با سلاح چه بی ‎سلاح.

او به دوران ریاست جمهوری سیدمحمدخاتمی اشاره می‎کند و تلاش‎های بیل کلینتون برای ایجاد روابط با ایران که بی ‎نتیجه بود. نویسنده دلیل این عدم نتیجه را متوجه مخالفان خاتمی می‎کند که توانایی او را محدود کرده بودند. حتی جرج بوش را هم در سالهای بعد به نحوی مقصر جلوه می‎دهد که نام ایران را در کنار عراق و کره شمالی به عنوان محور شرارت قرار داده و هرگونه امیدواری برای گفتگوهای بعدی را از بین برده است.

با توجه به مواضع بوش، رهبریِ گفتگو با ایران در مورد انرژی هسته ‎ای به عهده اروپا می‎افتد و محمود احمدی‎نژاد رییس جمهور می‎شود. هیلاری می‎گوید «احمدی‎نژاد... تهدید کرده بود اسرائیل را از روی نقشه پاک می‎کند و در هر فرصتی به غرب توهین می‎کرد» (صفحه 1437)

البته احمدی‎نژاد به این شکل که تهدید کرده باشد من اسرائیل را محو می‎کنم، سخنی نگفته و هیلاری دارد شلوغش می‎کند. اینکه اسرائیل باید محو بشود، خیلی فرق می‎کند با اینکه بگوید من اسرائیل را محو می‏کنم. اصلاً محمود در این قد و قواره‎ها نبود و نیست که بخواهد از این حرف‎ها بزند.

هیلاری گرچه بر موضوع گفتگو و مذاکره و دیپلماسی برای تعامل با ایران پافشاری کرده است اما خودش می‎گوید از موضوع تحریم ایران جانبداری کرده است. تحریمِ لعنتی که حالا این روزها، معیشت ایرانی‎ها را سخت کرده است.

او از تلاش‎های بی‎نتیجه‎ ی اوباما برای یافتن راه‎هایی جهت گفتگو با ایران پرده برمی‎دارد از جمله دو نامه‏ ای که برای رهبر ایران فرستاده و پیام‎های ویدئویی برای مردم ایران. اما شاید هیلاری فکرش را هم نمی‎کرد که سال‎ها بعد ترامپ مردم ایران را تروریست خطاب کند و دیگر راه هرگونه حفظ ظاهر را هم ببندد!

او ماجرای همکاری با ایران در مورد افغانستان و حتی گفتگوی یک دیپلمات آمریکایی با مقام ایرانی در این باره را یادآور می‎شود و نهایتا تکذیب از طرف ایران، در مورد چنین دیداری!

ماجرای ایران در صفحات کتاب به اتفاقات ناگوار و تلخِ سال 88 می‎رسد و سپس ادعای یک مجتمع ساخت تجهیزات هسته‎ای در جنوب غربی تهران.

او از این اتفاق شگفت زده است و آن را راهی برای ایجاد اتحاد علیه ایران قلمداد می‎کند. ذوق‎ زدگی در کلمات هیلاری پیداست. انگار که در آن روزها گمشده‎اش را پیدا کرده است و از خوشحالی در پوست خود نمی‎گنجد. و واقعاً همین هم شد. حتی روس‎ها و همین آقای لاوروف، اولین حرف‎های مبنی بر تایید تحریم‎ها را به زبان آوردند. ایران پذیرفت که بازرسان آژانس، آن مرکز را مورد بازدید قرار دهند.

سپس بحث تبادل اورانیوم غنی شده با میله ‎های سوخت را مطرح می‎کند. هیلاری می‎گوید اگر ایران واقعاً نمی‎خواست سلاح بسازد، باید آن پیشنهاد را می‎پذیرفت. کلمات کتاب به نام سعید جلیلی می‎رسد و جایی که این پیشنهاد با او در میان گذاشته می‎شود و نهایتاً در عمل توافقی بر این مبنا شکل نمی‎گیرد. البته هیلاری مدعی است که در ابتدا جلیلی این را پذیرفته.

این قسمت از کتاب تمام ذوق و شوق و هیلاری را در قالب کلمات به تصویر می‎کشد که چطور تلاش می‎کند اجماع بین المللی علیه ایران شکل بدهد. واژه‎ به‎ واژه کتاب را که می‎خوانی امیدواری که نقشه‎هایش نقش بر آب شود و این مردم رنج کشیده، در آتش تحریم‎ها نسوزند و باورت نیست که موضوع مربوط به سال‎ها پیش است و آن اتفاق افتاده. رنج جانکاه این ماجرا را خواننده ‎ی ایرانی نمی‎تواند فراموش کند و نویسنده را با نفرتی وصف ناپذیر دنبال می‎کند و می‎گوید ای کاش مرده بودی هیلاری!
سناریوی قدم‎به‎قدم تحریم در جایی رقم می‎خورد که روس‎ها و چینی‎ها هم پشت ایران را خالی می‎کنند و هند هم علی رغم اینکه دوست دارد موضع مستقل داشته باشد، در این راه کمی همراهی نشان می‎دهد و داستان تا کشوری مثل اوگاندا کشیده می‎شود. کشوری که احمدی‎ نژاد خیلی روی عاشقانه‎ هایش با آن جور کشورها حساب کرده است! اما اوگاندا هم به تحریم ایران بله می‏گوید و در شورای امنیت سازمان ملل، به قطعنامه ‎ای که علیه ایران تنظیم شده، رای مثبت می‎دهد! و رنج‎های جانکاه مردم ایران تازه می‎شود.

قسمت رمانتیک این فصل آنجایی است که در کنفرانسی که در مورد امنیت خلیج فارس در سال 2010 برگزار شده و هیات ایرانی هم حضور دارد، هیلاری علنا می‎گوید مایلم با هیات ایرانی صحبت کنم و بعد از مدتی رو به منوچهر متکی می‎کند و سلامی می‎کند و متکی هم زیر لب چیزی می‎گوید و رو برمی‎گرداند!

بر خلاف آن روزهای اوباما و هیلاری کلینتون، این روزها دولاند ترامپ برای اجماع سازی بین المللی نه وقتی دارد و نه اصلاً شخصیتش را! او یکجانبه می‎گوید تحریم و تمام! و اروپا هم کار خاصی جز تسلیم نمی‎تواند بکند. حالا اینکه چرا اوباما و وزیرش هیلاری سعی می‎کنند اجماع بین المللی ایجاد کنند اما ترامپ از خودش هزینه می‎کند و یکجانبه به میدان می‎رود، بحث دیگری است.

صفحات کتاب به سوریه می‎رسد. مهمترین اتقافی که واژه‎های مضطربِ نویسنده دنبال می‎کنند تلاش هیلاری برای مسلح کردن مخالفان رژیم اسد و مخالفتِ ضمنیِ اوباما با این کار است.

سوریه همانند بیرون، همانند آنچه در واقعیت اتفاق افتاده، همانند آنچه در تصاویر و رسانه‎ها دیدیم، فارغ از اینکه چه کسانی چقدر مقصرند، مشحون از جنگ و تهدید و خونریزی است.

کتاب به ماجرای جنگ بین اسرائیل و حماس می‎رسد. بار دیگر موضوع اسرائیل و نتانیاهو، دیده می‎شود. این بار محمد مرسی (عضو اخوان المسلمون) هم بر مسند رئیس جمهوری است. او رابط بین آمریکا و حماس است تا بتواند آنها را از موشک زدنهای پی ‎در پی به اسرائیل منصرف کند. نتانیاهو زیر فشار شدیدی است و در آستانه‎ ی تصمیم برای حمله زمینی به نواز غره. محمود عباس تضعیف شده است و بمباران غزه در مقابل موشکها حماس، نقش و ردی از خون باقی می‎گذارد. هیلاری تلاش فزآینده‎ ای می‎کند تا جلوی این ماجرا را بگیرد و لااقل طبق آنچه خودش می‎گوید، جلوی حمله زمینی به نوار غزه گرفته شود.

بالاخره کتاب از جنگ و خونریزی گرفته تا ذوق و شوق برای تحریم ایران بیرون می‎آید به جنایت دیگر بشر روی عرصه‎ی این کره خاکی می‎رسد. موضوع مهم تغییرات آب و هوایی که به خاطر توسعه اقتصادی جوامع رخ داده است و حالا کشورهایی نظیر چین و هند نمی‎خواهند زیر بار کاهش گازهای گلخانه ‎ای یا هرآنچیزی که شبیه آن است بروند.

بخشی از خاطرات نویسنده در این کتاب بسیار جالب است. آدم باور نمی‎کند که در یک کنفرانس بین المللی، مثل فیلمهای هالیوودی، بازی موش و گربه میان رئیس جمهور آمریکا و وزیر امور خارجه‎اش از یک سو و چند کشور دیگر به رهبری چین، از سوی دیگر شکل گرفته باشد.این بخش را به نقل قول مستقیم می‎سپارم:

«رئیس جمهور اوباما و من، در کنفرانس بین المللی تغییرات جوی در کپنهاگ دانمارک دنبال نخست وزیر ون جیابو می‎گشتیم... ما می‎دانستیم تنها راه به دست آوردن یک توافق منطقی در مسائل مربوط به تغییرات جوی، این است که رهبران ملت‎هایی که بیشترین گازهای گلخانه ‎ای را تولید می‎کنند، کنار هم بنشینند و به یک توافق برسند...اما چینی‎ها از ما دوری می‎کردند و بدتر از آن فهمیده بودیم ون یک قرار مخفی با مسئولان هند، برزیل و افریقای جنوبی داشته تا توافقی را که امریکا دنبالش است لغو کنند.
وقتی نتوانستیم هیچکدام از رهبران این کشورها را پیدا کنیم، متوجه شدیم اتفاقی مشکوک در جریان است. ماموران را به جست و جو فرستادیم و آن‌‎ها توانستند مکان قرار سری را کشف کنند. بعد از این که رئیس جمهور و من، نگاهی سرشار از «آیا تو به همانی فکر می‎کنی که من فکر می‎کنم؟» با هم رد و بدل کردیم، تصمیم خودمان را گرفتیم و در حالی که خیل عظیمی از مشاوران و متخصصان در تکاپو بودند، از راهروهای عظیم سالن کنفرانس کشورهای اورپای شمالی گذشتیم....
مثل برق از پله ‎ها بالا رفتیم و ماموران چینی را که سعی می‎کردند ما را به جهت مخالف گمراه کنند، غافلگیر کردیم... وقتی به اتاق قرار مخفی رسیدیم، جمع زیادی از نیروهای امنیتی عصبی و نگران آنجا بودند. رابرت گیبز، سخنگوی کاخ سفید با یک گارد چینی درگیر شد. در همین حین، رئیس جمهور لای در را باز کرد و با صدای خیلی بلند فریاد کشید: جناب نخست وزیر! این فریاد توجه همه را به خود جلب کرد. نیروهای گارد چینی دوباره با دست‎هاشان سد دفاعی به وجود آوردند بودند، ولی من از زیر دستشان عبور کردم و موفق شدم. در آن اتاق مخصوص که با دیوارهای شیشه‎ای پوشیده شده بود تا کسی نتواند داخل را ببیند، ون را دیدم که در پشت یک میز طویل، با نخست وزیر هند منموهان سینگ، رئیس جمهور برزیل لوییز داسیلوا و رئیس جمهور افریقای جنوبی جاکوب زوما، نشسته بودند. وقتی ما را دیدند، دهانشان از تعجب باز مانده بود!» (صفحه 1694-1697)

در بند دیگری از کتاب به موضوعی می‎پردازد که پرده از رقابتی اقتصادی برمی‎دارد. چیزی که امروز پدیده‎ای مثل ترامپ را برای مقابله با چین ایجاد کرده است. رقابتی نابرابر میان کشورهای توسعه یافته و کشوری مثل چین که کارگران آن در شرایطی سخت کار می‎کنند تا قیمت تمام شده، پایین باشد.

در فصل اشتغال و انرژی که از فصل‎های آخر کتاب است، هیلاری اندیشه تلاش برای رشد و حمایت از طبقه متوسط را بازهم به انوع دیگری مطرح می‎کند. اتفاقی که منجر به رشد تقاضای خرید کالا و در نتیجه رشد تولید و افرایش سرمایه خواهد شد.

او در این فصل گریزی به شرایط زندگی خود در دوران نوجوانی می‎زند که قابل توجه است. در صفحه 1811 این کتاب چنین نوشته است:

«پس از جنگ جهانی دوم، پدرم پارچه ‎فروشی کوچکی تاسیس نمود. ساعتهای طولانی کار می‎کرد و گاهی چند کارگر روزمزد استخدام می‎نمود... والدین من به پشتکار زیاد و خودساختگی بسیار اهمیت می‎دادند و برایشان مهم بود که ما ارزش دلار و مرتب کار کردن را درک کنیم.

برای اولین بار، وقتی سیزده سالم بود، برای شغلی به جز نگهداری از کودکان حقوق گرفتم. سه صبح در هفته در پارک کوچکی که نزدیک خانه ‎مان بود کار می‎کردم و از آن‎جا که پدر صبح زود خانه را به مقصد مغازه ترک می‎کرد، مجبور بودم پیاده به پارک بروم و واگنی پر از توپ و طناب و غیره را حمل کنم. از آن سال به بعد همیشه در تعطیلات و تابستان و کار می‎کردم. این کارها کمک هزینه ‌ی تحصیل من در دبیرستان و کالجِ حقوق را تامین کردند.

او سپس به کشورداری در قرن بیست و یکم می‎رسد. جایی که گویا هیچ جای امنی از بابت وسایل جاسوسی وجود ندارد و اتفاقاتی را برمیشمرد که باور نمی‎کنیم از قول یک وزیر امور خارجه آمریکا دارد گفته می‎شود. او در صفحه 1883 مطلب جالبی را نقل می‎کند:

«وقتی به کشورهای حساسی مثل روسیه سفر می‎کردیم، اغلب پیامهای هشدار را از ماموران حفاظت از وزارتخانه دریافت می‎نمودیم که بلک بری ‎ها، لپ تاپ‎ها و هرچه با دنیای بیرون در ارتباط است را در هواپیما بگذاریم و باتری‎هایشان را در آوریم تا از استراق سمع توسط سرویسهای جاسوسی در امان باشیم.... یکی از شرایط حفاظت از اطلاعات این بود که موارد سری را در زیر چادری بخوانیم. گاهی وقتها باید این نامهای سری را در حالی که پتویی روی سرمان کشیده بودیم، می‎خواندیم. احساس میکردم دوباره ده ساله شده ‎ام و با نور چراغ قوه‎ ی زیر پتو، بعد از ساعت خواب، مطالعه می‎کنم.»

و اما حقوق بشر. بیشترین حجم از فصل مربوط به حقوق بشر تقریباً به موضوع حقوق زنان اختصاص یافته است. البته نگاه هیلاری فمینیستی به نظر نمی‎رسد و در کل کتاب با وجود اینکه یک زن کتاب را نوشته، اثری از چنین تفکراتی دیده نمی‎شود.

در سخنِ آخرِ کتاب، موضوعِ خداحافظی هیلاری از مقام وزارت امور خارجه بر مبنای استراتژی همیشگی خودش مبنی بر اینکه فقط می‎خواهد یک دوره وزیر باشد، مطرح شده است.

نام باراک اوباما در این کتاب بارها ذکر شده است. هیلاری در تمام این دفعات پرده از یک رهبر بزرگ و الهام بخش برای کشورش برمی‎دارد و غیر مستقیم، اوباما را ستایش می‎کند.

و نهایتا اشاره می‎کند به انتخاب سخت دیگری و آن شرکت در انتخابات ریاست جمهوری آمریکاست. زمانی سخن از این انتخابِ سخت به میان می‎آورد که نمی‎داند دونالدترامپ، پیروز آن میدان خواهد شد...

و درآخر لیستی از آدمهایی که با آنها کار کرده است را بیان می‎کند و از تک‎تک آنها تشکر می‎کند.

-----

خواندن این کتاب کمی طول کشید. مثل باقی کتاب‎هایی که می‎خوانم همسفر من در مترو و تاکسی و اتوبوس و همراه من در فرصت‎های جسته گریخته بود. اما هرچه بود تمام شد؛ چه خواندنش و چه نوشتن خلاصه ‎اش...

این خلاصه را در سال 97 در وبلاگ خلاصک (پرشین بلاگ) درج و آن را دوباره در ویرگول، انعکاس دادم