فعال در بازاریابی محتوایی
خلاصه و معرفی کتاب انتخابهای سخت
نام کتاب: انتخابهای سخت
نویسنده: هیلاری رادهام کلینتون
مترجم: امیر قادری
انتشارات میلکان
منبع استفاده شده جهت خلاصهنویسی: اپلیکیشن طاقچه
خلاصهای کوتاه و گذرا از این کتاب طی مطالب ذیل ارائه میشود. این خلاصه شما را از تهیهی کتاب بینیاز نمیکند؛ بلکه برای فهم منظور نویسنده ضروری است کتاب را تهیه کنید.
نقل قولهای مستقیم و شماره صفحههای مربوط به آن از روی نسخهی 2157 صفحهای اپلیکیشن طاقچه صورت پذیرفته است.
خلاصهی ارائه شده برداشت من از کتاب است و الزاماً منظور نویسنده نیست. من این کتاب را خواندهام و میخواهم به شما پیشنهاد بدهم که تهیه کنید و بخوانید. حالا اگر از من بپرسید مختصری از آنچه خواندهای را بگو، میگویم:
شاید برای شما هم هیجان انگیز باشد که بدانیم یک مقام سطح بالا ورسمی دولت آمریکا چگونه فکر میکند؛ آنهم کسی که تصدی وزارت امور خارجه را در پرونده مدیریتی خود دارد و در سختترین رقابت ریاست جمهوری همان کشور، در چالشی دشوار و در رقابتی تنگاتنگ عرصهی رقابت را به حریف خود باخت؛ دوبار هم باخت. یکبار در انتخابات درون حزبی در مقابل باراک اوباما و بار دیگر در صحنه اصلی برابر دونالد ترامپ.
کتاب انتخابهای سخت، خیلی خوب برخی اندیشهها و طرز فکر هیلاری کلینتون را نشان میدهد؛ یا شاید برخی دیگر را پنهان میکند که به آنها کاری ندارم. جایی که در صفحات ابتدایی کتابش میگوید: «زمانی که تصمیم گرفتم شغلم را به عنوان یک وکیل جوان در واشنگتن رها کنم و به آرکانزاس بروم و با بیل کلینتون ازدواج کنم و ... دوستانم پرسیدند عقلت رو از دست دادی؟ این همان سوالی بود که در اولین روز طرح اصلاح بهداشت و درمان، زمانی که برای ریاست جمهوری نامزد شدم و زمانی که پیشنهاد رئیس جهمور باراک اوباما را برای خدمت به کشورم در مقام وزیر امور خارجه پذیرفتم، از من پرسیده شد.» (صفحه 19)
او میگوید: برای چنین انتخابهایی به ندای قلب و عقلم گوش دادم. (صفحه 19)
«تیم رقبا» عنوان اولین فصل این کتاب است. هیلاری از داستان ملاقاتش با باراک اوباما سخن میگوید. آنهم پس از شکست از او در انتخابات درون حزبی. اما هرچه هست، تصمیم میگیرد تا در کنار اوباما قرار گیرد و به او به خاطر اهداف مشترکی که دارند کمک کند. او در یکی از سمینارهای مشترکش با اوباما میگوید: چه به من رای داده باشید چه به اوباما، حالا زمان اتحاد به عنوان یک حزب مشترک با یک هدف مشترک است. ما همه عضو یک تیم هستیم و هیچکدام از ما به تنهایی موفق نخواهد بود. این مبارزهای برای آینده است و جنگی است که باید با کمک همدیگر در آن پیروز شویم. (صفحه 68)
او فضا را خیلی خوب ترسیم میکند. از سخنرانیهایش میگوید و اینکه چگونه توانست طرفدارانش را با خود همراه کند تا از نامزدی باراک اوباما حمایت کنند. نهایتا اوباما پیروز میشود و در تماسی تلفنی با بیل کیلینتون و هیلاری کلینتون از آنها در مورد کابینه کمک میخواهد.
اما کمکم بحث ورود او به کابینه مطرح میشود. اینطور که خودش میگوید علاقهمند به حضور در مجلس سنا است و نه کابینه اما به هرحال سیاستمدار بودنش را حفظ میکند و در پاسخ به خبرنگاری که از او در مور حضور در کابینهی رقیبش یعنی باراک اوباما سؤال پرسیده بود میگوید: از اینکه سناتوری برای نیویورک هستم خوشحالم. (صفحه 89)
اما بالاخره در یک ملاقات خصوصی، اوباما به او پیشنهاد تصدی وزارت خارجه را میدهد و او در کتابش میگوید:
«با شنیدن این حرف گیج و منگ بودم. همین چند ماه قبل من و اوباما در حال مبارزه در یکی از سختترین نبردهای انتخاباتی بودیم و حالا او از من میخواست در یکی از کلیدیترین پستهای دولتش با او همکاری کنم» (صفحه 91)
در گفتگوهای او با رئیس جهمور اوباما، به قدرت و توانمندی رهبری اوباما پی میبری. چگونه پیگری میکند، احترام میگذارد، افرادش را هدایت میکند و به آینده امید میدهد. کسانی که سخنرانیهای اوباما را دیدهاند این را خوب درک میکنند. گرچه کشور او در تخاصم با کشور ما بوده، گرچه اوباما، دنیا را علیه ما متحد کرد... تحریم کرد... اما میتوان گفت دشمن قابل احترامی است!
هیلاری در بخش دوم کتابش به تدریج همکاران دولتی و منصوبان رئیس جمهور را معرفی میکند؛ حتی آنهایی که در رقابت درون حزبی، در تیم اوباما بودهاند و به هیلاری تاختهاند و حالا همکار شدهاند. حرف از یک استراتژی مهمی میزند که بر خلاف نصیحتهای دیگران بوده. کارکشتهها به او گفته بودند روی چند مسئله تمرکز نکن. برخی امور را به دیگر وزارتخانهها و حتی دیگر کشورها بسپار. اما او تصمیم میگیرد که بر خلاف این نصیحت عمل کند وبه صورتی جامع و فراگیر، خود و وزارتخانه تحت امرش را با مسائل مختلف درگیر کند.
حالا هیلاری وزیر امور خارجه شده است و همان ابتدای کار روی سیاستهای کلانش حرف میزند. او با تمرکز روی چند موضوع خاص موافق نیست و میخواهد فعالیتهایش را بر اساس همهی توانمندیهای کشورش توسعه بدهد. از ورود جدی در شبکههای اجتماعی گرفته تا توجه جدی به آسیا؛ از چین گرفته تا جنوب شرق و در بخشی از کتابش در مورد اولویتهای سیاست خارجی چنین میگوید «...برخی دیگر اولویت را با افغانستان به دلیل حضور نیروهای نظامی آمریکا میدانستند...اما جیم استانبرگ، معاون جدیدم، آسیا را پیشنهاد داد جایی که فکر میکردیم تاریخ قرن بیست و یک در اینجا رقم خواهد خورد» (صفحه 178)
او به نگاه بیرونی بسنده نمیکند بلکه به دنبال ظرفیتسازی درونی کشورش نیز هست تا بتواند قدرت لازم برای عملکردهای بیرونی را ایجاد کند در این زمینه میگوید: «باید گروههای حاشیه نشین را برای مشارکت در سیاست ترغیب میکردیم...» (صفه 59 و 160)
او در مورد چین سیاست مهمی را بیان میکند. ضرب المثلی چینی که میگوید: «به جای جنگیدن باید برای برای زنده ماندن همکاری کنیم» (صفحه 199)
تمام اینها یعنی انبوهی از رایزنی، سفر، وقتگذاری و انررژی. او در در این باره مینویسد: «پس از اینهمه سفر در طول این چند سال، این توانایی را پیدا کردهام که در هر زمان و هرجایی بخوابم. در هواپیما، در ماشین و چرتی خوب قبل از یک جلسه. در مسیرها همیشه سعی میکردم اولین جایی که ممکن است بخوابم چون معلوم نبود کی دوباره این فرصت نصیبم شود» (صفحه 201)
همهی اینها برای این است که آمریکا رهبری جهان را از دست ندهد. آمریکا کشوری نیست که به مرزهای خود بسنده کند. او به هردلیلی به بازار همهی کشورها چشم دوخته است و سهم بزرگی از آنها میخواهد. به همین خاطر برای آمریکا مهم است که کشورها در یک چارچوب دموکراتیک، طبقه متوسط و بورژوا را در خود شکل بدهند و مصرف کننده تولیدات آمریکا باشند. خانم وزیر هم قطعهی تاثیرگذار در این پازل است. او تمام تلاش خود را میکند تا کشورش در این بازی برد-برد با سایر کشورها موفق باشد و بتواند سهم بازار دنیا را با تمام جوانب آن، برای کشورش حفظ کند و توسعه دهد.
همان اوایل کتاب، نویسنده چالشهایش را با چین مطرح میکند. گاهی گریز میزند به سفرهایی که به عنوان بانوی اول آمریکا به همراه بیل کلینتون به چین داشته و سپس به زمانی که خودش به عنوان وزیر راهی این کشور شده است و سفرهایی به این کشور داشته.
چالشهای پیش رو با چین را برمیشمرد از جمله اتفاقی که میان کشتیهای چینی و ناو آمریکایی در آبهای مورد اختلاف افتاده و چینیها در آب چوب انداختهاند تا مانع حرکت ناو آمریکایی شوند و آنها هم با شلنگهای آب پاش آنها را خیس کردهاند!
او به همین بسنده نمیکند و فصل پنجم کتابش را پکن: معاند نامگذاری میکند. ابتدای این فصل با ماجرای جالبی شروع میشود. 5 روز قبل از مذاکرات اقتصادی و استراتژیک در پکن، یک محکوم چینی به نام "چن" که در حصر خانگی بوده، از پنجره محل سکونت خود فرار میکند و پایش آسیب میبیند. او که در واقع فعال حقوق بشر بوده، از سفارت آمریکا در چین تقاضا میکند تا زمانی که پایش خوب شود به او پناه دهند. موضوع به اطلاع وزیر میرسد و او میان «چین» و «چن» مردد میماند کدام را انتخاب کند و نهایتا تصمیم میگیرند به او پناه دهند.
خودش میگوید به خاطر ارزشهایی که ایالات متحده به آن پایبند است، چنین تصمیمی گرفته. او را به سفارت میآورند و البته مقامات چینی هم مطلع میشوند. در این بین تیم مذاکره کننده بین آمریکا و چین شکل میگیرد و چالشهای زیادی برقررار میشود. در حالی که « چن» در سفارت آمریکا مداوا میشود، به آمریکایی ها میگوید میخواهد حقوق بخواند! و آنها هم تلاش میکنند طرف چینی را متقاعد کنند که او در امنیت کامل در چین (و در غیر اینصورت در آمریکا) درس بخواند. درست مثل فیلمی در باره جنگ سرد.
چن در میان کارمندان سفارت از ساختمان خارج میشود، با خانوادهاش ملاقات میکند، به بیمارستان انتقال داده میشود، چین هم ماجرا را محکوم میکند اما در نشست آنها تاثیری نمیگذارد. این ماجرا تمام نمیشود. همزمان با آغاز نشت و سخنرانی مقامات، چن در بیمارستان بوده و ارتباطش با آمریکاییها قطع میشود. اما با خبرنگاران در تماس بوده و بیان میکند که میخواهد از چین خارج شود.
او در فصل دیگر کتابش به ملاقاتها و گفتگوهایش با «سوچی» در مورد برمه (یا همان میانمار) اشاره میکند و سپس وارد موضوع افغانستان-پاکستان میشود. از جلسهای مشورتی که رئیس جمهور اوباما برگذار میکند و از مشاوران و وزرایش در مورد افعانستان مشورت میخواهد. چالش بزرگ آنها طالبان بود آنهم در سرزمینی که خیلیها آنجا زمینگیر شدهاند.
مذاکرات با حامد کرزای، مذاکره با طالبان، استفاده از مذاکره کنندگان خبره، افزایش نیروی نظامی در افغانستان، مذاکره با پاکستان در مورد طالبان و افغانستان و تلاش برای ایجاد خط ارتباط اقتصادی میان این دو کشور و ... همه و همه برای ایجاد ثبات در افغانستان، از مطالب عمیق و خواندنی این کتاب است.
و پاکستان... پاکستان در این کتاب هم بلای جان است. جایی که تروریستها آنجا بزرگ میشوند، آموزش میبینند و طالبان و القاعده و ... میشوند. نویسنده در زمانی که میخواهد عملیات دستگیری بن لادن در پاکستان را شرح بدهد، مثل یک داستاننویس زمان را به عقب برمیگرداند و از خرابههای به جا مانده از برجهای دوقلو حرف میزند و انگیزههای خود و دولت ایالات متحده برای دستگیری بن لادن را توجیه میکند.
او جلسات، تردیدها و بحثها و بیم و امیدها را خیلی خوب به تصویر میکشد و لحظههای خودش را در یک عروسی در شب قبل از عملیات، کوتاه و گذرا و جذاب بیان میکند. به جرا میتوان گفت اگر هیلاری به وادی سیاست وارد نمیشد میتوانست یک داستان نویس خوب بشود.
آنها با پاکستان هماهنگ نکرده بودند و میخواستند درون پاکستان یک عملیات پیچیده نظامی انجام دهند. دلیلشان هم این است که پاکستان دستش با طالبان و القاعده در یک کاسه است. البته نویسنده به این صراحت نمیگوید اما خواننده (ای مثل من) این را دریافت میکند. به نظرم حرف بیراهی هم نیست!
انتخاب دقیق واژهها نشان میدهد که کلینتون به شکل هوشمندانهای مراقب است که نامی از اسلام در کنار طالبان و القاعده به میان نیاورد و به این محکوم نشود که در پرنو حمله به تروریستها، اسلام را هدف قرار داده است.
نویسنده پس از پاکستان، به اروپا میرسد و آن را شریکی مهم و همراه قلمداد میکند. علیرغم سردیهایی که زمان جرج بوش و حمله به عراق رخ داده، در زمان اوباما وضعیت بهتر شده است.
راه کتاب به اروپا و چالشهای آن میرسد. نظر او در مورد سارکوزی رئیس جمهور فرانسه جالب است. او در صفحه 691 میگوید: «سارکوزی شایعات را میگفت و گاهی دیگر رهبران دنیا را نادان یا علیل توصیف میکرد.از نظر او یکی دیوانه یا معتاد بود، دیگری ارتشی داشت که نمیدانست چطور با آن بجنگد و یکی راه درازی تا انسانیت داشت»
او در این بخش به مشکلات عدیده میان صربستان و کوزوو و نسل کشی تلخی که رخ داد، اشاره میکند و تلاش برای پایان جنگ میان آنها.
یکی دیگر از فصلهای مهم این کتاب «روسیه» است. او در مورد پوتین میگوید: «پوتین از جمله سیاستمدارانی بود که تنها به بازی برد-باخت فکر میکرد. یعنی اگر قرار بود کسی برنده شود، باید در آن سو بازندهای وجود داشته باشد» (صفحه 752-753)
او در ادامه، مابقی ماجراهایی که با روسیه داشته است را خیلی خوب بیان میکند.، از کریمه گرفته تا ملاقات خصوصی با پوتین. اما حیف که صفحات روسیه خیلی زود تمام میشوند. در فضایی سرد و جنگی ناتمام و مذاکراتی بینتیجه و تعلیق میان اینکه باید روابط جدید را با روسیه شروع کرد، یا اینکه شروع را باید جایی متوقف نمود.
فصل بعدی کتاب در امریکای لاتین ورق میخورد. جایی که درصد قابل توجهی از صادرات آمریکا، از آنجا سردر میآورد. مخصوصاً مکزیک.
نویسنده میگوید: «ما هنوز تصور میکنیم امریکای لاتین سرزمین جرم و جنایت است... همسایگان جنوبی ما در بیست سال گذشته، رشد و توسعه چشمگیری در اقتصاد داشتهاند» (صفحه 797-798)
اما هنوز آمریکای جنوبی در سیطرهی تفکر کمونیسم است. به غیر از برزیل و آرژانتین و پاناما و چند کشور دیگر، آمریکا با کشورهای دیگر چالشهای جدی دارد. ونزوئلا، کلمبیا و حتی هندوراس دردسرهای زیادی برای خانم وزیر ایجاد میکنند که شرح آن در کتاب آمده است.
یکی دیگر از چالشبرانگیز ترین نقاط کتاب آفریقاست. جایی پر از منابع طبیعی که توسط چین در حال درو شدن است. جایی پر از اسلحه، فساد، درگیری و پیچیدگیهای انسانی و آدمهایی که نه به خاک خود وفادارند و نه به جان و نه حریم انسانی. جایی که انگار برقراری صلح و آرامش در این سرزمین غیرممکن است. گو اینکه آفریقاییها میان اسلحه و توسعه، گزینهی اول را انتخاب کردهاند!
و اما اسرائیل و فسطین. نویسنده تمام عزم خود را که برای ایجاد صلح در آن منطقه جزم کرده، به خوبی به تصویر میکشد. فارغ از اینکه بخواهیم بگوییم او چقدر در این باره منصفانه نگاه کرده و منصفانه عمل کرده و منصفانه قضاوت کرده است، باید بگوییم تمام واژهها حاکی از عدم موفقیت در این مذاکرات است. قبل از آنکه مذاکرات پیدرپی میان نتانیاهو و محمود عباس با میانجیگری نه چندان موفق هیلاری در صفحات کتاب تمام شود، کاملاً متوجه میشوی که این راه به ناکجا آباد ختم میشود. مشخص است که اسرائیل آن سرزمین را انتخاب نکرده است تا امتیازی بدهد.
یکی از نگرانی های هیلاری برای اسرائیل، افزایش جمعیت فلسطینیها و نرخ باروری بالای آنها در مقابل نرخ پایین رشد جمعیت در اسرائیل است. او روزگاری را میبیند که دیگر انبوه جمعیت فلسطینی زیر بار شهروند درجه دو بودن نمیروند و چه بسا اسرائیل در میان آن جمعیت مضمحل شود.
او در خلال بیان مطالب مربوط به میان اسرائیل و فلسطین، اشارات و اعترافاتی دارد که باور عمومی مبتنی بر جانبداری آمریکا از اسرائیل در میانجیگریهاست.
در این بین، در صفحه 1031 مطلب قابل توجهی از اسرائیلیها مطرح میکند. میگوید «رانندههای اسرائیلی حاضرند تصادف کنند و کارشان به بیمارستان بکشد اما نگذارند تا کس دیگری در بزرگراه ازآنها سبقت بگیرد»
فصل دیگر کتاب به انقلابهای عربی اشاره میکند. انقلابهایی که نویسنده آنها را ضروری میداند. اتفاقی که حتما و هرچه زودتر باید اتفاق بیفتد.
پیچیدگی روابط با اعراب، بهارهای عربی، مسئله عربستان و زنان و تناقض در مورد دفاع از حقوق بشر در عربستان، امارات، لیبی و ... کتاب را عمیقتر و داستانیتر میکند. در این بین چند نقل قول مستقیم از کتاب قابل توجه است.
یکی از این نقل قولها، همان اعترافی است که خیلی از وطنیها دنبالش میگردند. هیلاری پس از یادآوری ارزشهایی مثل حقوق بشر و دموکراسی و... میگوید:
«بله! ما در نوبتهای زمانی مختلف، این ارزشها را به خاطر مصالح استراتژیک و امنیتی نقض کردهایم. مانند حمایت ناگوار از دیکتاتوریهای ضد کمونیسم در جریاان جنگ سرد که نتایج ضد و نقیضی به همراه داشت» (صفحه 1124-1125)
نقطهی عطف این بخش از کتاب او که طولانی است، حمله به سفارت آمریکا در لیبی و کشته شدن دیپلماتها و مقامات امنیتی آمریکا است. حمله به سفارت این کشور در دیگر کشورهای مسلمان نیز به خاطر توهینی که به پیامبر اکرم (ص) شده بود کشیده میشودو مسلمانان، آمریکا را مقصر این ماجرا میدانند؛ اما نویسندهی کتاب به روشنی مخالفت خود را با این مساله بیان میکند و این انتساب را رد میکند.
ماجرای حمله به سفارتخانه امریکا در لیبی خیلی خوب نوشته شده است و بیانی روایت گونه بر مبنای نقل قولها را به رخ میکشد و بار جذابیت کتاب را بالا میبرد. (البته تمجید ما فقط از متن و کتاب است و نه نویسنده؛ لطفا اشتباه نشود) و ماجرای انتقادات داخلی از وی به خاطر این حمله و اقدامهایی که او باید برای تنویر افکار عمومی انجام میداد و نهایتا مسئولیت این امر را میپذیرفت، که پذیرفته بود.
ماجرای ایجاد اتحاد جهانی برای حمله به ارتش لیبی در اواخر عمر سیاسی قذافی، مخصوصاً زمانیکه قذافی شورشیان را شدیداً تهدید کرده بود نیز، چالشهای رهبری را نشان میدهد؛ مخصوصاً جایی که فرانسه دوست دارد این رهبری را با ابزار ناتو به عهده بگیرد و آمریکا نیز استقبال میکند اما فرانسه نقش رهبری را در این امر خوب باری نمیکند و در قوارهی یک رهبر خوب ظاهر نمیشود و با ترکیه سر ناسازگاری نشان میدهد و اختلافات درونی را دامن میزند.
در میان همین ماجرای اتحاد علیه لیبی، ارتباط امریکا با شیوخ خلیج فارس به خوبی دیده میشود. گاهی اوقات برخی اعراب –مخصوصا امارتیها- آنقدرها هم که ما فکر میکنیم به آمریکا به دید ارباب نگاه نمیکنند. امتیاز میخواهند، باجگیری میکنند بابت کوچکترین حرف، نه در رسانه بلکه در داد و ستدهای سیاسی پشت پرده موضعگیری میکنند.
و اما ماجرای تمام نشدنی ایران و آمریکا. نام این فصل را گذاشته است «ایران: تحریمها و رازها»
این فصل با توصیفاتی از سلطان قابوس (سلطان عمان) شروع میشود و در جایی جذاب میشود که سلطان در مورد ایران و فعالیت هستهای و احتمال حمله اسرائیل به تاسیسات هستهای ایران، به هیلاری میگوید «میتوانم کمک کنم»
هیلاری همان حرفهای تکراری را میزند که ایران به دنبال دستیابی به سلاح هستهای است. حرفی باورناپذیر که با ساختار سیاسی و اقتصادی ایران همخوانی ندارد و معلوم نیست که چرا هیلاری این را هیچوقت متوجه نشد.
او گذری بر تاریخ ایران دارد. از سقوط شاه (که آن را نظام استبدادی میخواند) و ماجرای سفارت امریکا و گروگان گرفته شدن 52 آمریکایی به مدت 444 روز و ماجرای طبس (که آن را حاصل برخورد یک هلی کوپتر با هواپیمای ترابری میداند و از سایر دلایل یعنی طوفان شن یا ادعای حمله روسها به آنها حرفی نمیزند)
حالا برایش سخت است که چنین ایرانی، سلاح هستهای داشته باشد. یا شاید برایش سخت است چنین ایرانی تکنولوژی هستهای داشته باشد. چه با سلاح چه بیسلاح.
او به دوران ریاست جمهوری سیدمحمدخاتمی اشاره میکند و تلاشهای بیل کلینتون برای ایجاد روابط با ایران که بینتیجه بود. نویسنده دلیل این عدم نتیجه را متوجه مخالفان خاتمی میکند که توانایی او را محدود کرده بودند. حتی جرج بوش را هم در سالهای بعد به نحوی مقصر جلوه میدهد که نام ایران را در کنار عراق و کره شمالی به عنوان محور شرارت قرار داده و هرگونه امیدواری برای گفتگوهای بعدی را از بین برده است.
با توجه به مواضع بوش، رهبریِ گفتگو با ایران در مورد انرژی هستهای به عهده اروپا میافتد و محمود احمدینژاد رییس جمهور میشود. هیلاری میگوید «احمدینژاد... تهدید کرده بود اسرائیل را از روی نقشه پاک میکند و در هر فرصتی به غرب توهین میکرد» (صفحه 1437)
البته احمدینژاد به این شکل که تهدید کرده باشد من اسرائیل را محو میکنم، سخنی نگفته و هیلاری دارد شلوغش میکند. اینکه اسرائیل باید محو بشود، خیلی فرق میکند با اینکه بگوید من اسرائیل را محو میکنم. اصلاً محمود در این قد و قوارهها نبود و نیست که بخواهد از این حرفها بزند.
هیلاری گرچه بر موضوع گفتگو و مذاکره و دیپلماسی برای تعامل با ایران پافشاری کرده است اما خودش میگوید از موضوع تحریم ایران جانبداری کرده است. تحریمِ لعنتی که حالا این روزها، معیشت ایرانیها را سخت کرده است.
او از تلاشهای بینتیجهی اوباما برای یافتن راههایی جهت گفتگو با ایران پرده برمیدارد از جمله دو نامهای که برای رهبر ایران فرستاده و پیامهای ویدئویی برای مردم ایران. اما شاید هیلاری فکرش را هم نمیکرد که سالها بعد ترامپ مردم ایران را تروریست خطاب کند و دیگر راه هرگونه حفظ ظاهر را هم ببندد!
او ماجرای همکاری با ایران در مورد افغانستان و حتی گفتگوی یک دیپلمات آمریکایی با مقام ایرانی در این باره را یادآور میشود و نهایتا تکذیب از طرف ایران، در مورد چنین دیداری!
ماجرای ایران در صفحات کتاب به اتفاقات ناگوار و تلخِ سال 88 میرسد و سپس ادعای یک مجتمع ساخت تجهیزات هستهای در جنوب غربی تهران. (البته به ادعای خودش سلاح)
او از این اتفاق شگفت زده است و آن را راهی برای ایجاد اتحاد علیه ایران قلمداد میکند. ذوقزدگی در کلمات هیلاری پیداست. انگار که در آن روزها گمشدهاش را پیدا کرده است و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد. و واقعاً همین هم شد. حتی روسها و همین آقای لاوروف، اولین حرفهای مبنی بر تایید تحریمها را به زبان آوردند. ایران پذیرفت که بازرسان آژانس، آن مرکز را مورد بازدید قرار دهند.
سپس بحث تبادل اورانیوم غنی شده با میلههای سوخت را مطرح میکند. هیلاری میگوید اگر ایران واقعاً نمیخواست سلاح بسازد، باید آن پیشنهاد را میپذیرفت. کلمات کتاب به نام سعید جلیلی میرسد و جایی که این پیشنهاد با او در میان گذاشته میشود و نهایتاً در عمل توافقی بر این مبنا شکل نمیگیرد. البته هیلاری مدعی است که در ابتدا جلیلی این را پذیرفته.
این قسمت از کتاب تمام ذوق و شوق و هیلاری را در قالب کلمات به تصویر میکشد که چطور تلاش میکند اجماع بین المللی علیه ایران شکل بدهد. واژهبهواژه کتاب را که میخوانی امیدواری که نقشههایش نقش بر آب شود و این مردم رنج کشیده، در آتش تحریمها نسوزند و باورت نیست که موضوع مربوط به سالها پیش است و آن اتفاق افتاده. رنج جانکاه این ماجرا را خوانندهی ایرانی نمیتواند فراموش کند و نویسنده را با نفرتی وصف ناپذیر دنبال میکند و میگوید ای کاش مرده بودی هیلاری! سناریوی قدمبهقدم تحریم در جایی رقم میخورد که روسها و چینیها هم پشت ایران را خالی میکنند و هند هم علی رغم اینکه دوست دارد موضع مستقل داشته باشد، در این راه کمی همراهی نشان میدهد و داستان تا کشوری مثل اوگاندا کشیده میشود. کشوری که احمدینژاد خیلی روی عاشقانههایش با آن جور کشورها حساب کرده است! اما اوگاندا هم به تحریم ایران بله میگوید و در شورای امنیت سازمان ملل، به قطعنامهای که علیه ایران تنظیم شده، رای مثبت میدهد! و رنجهای جانکاه مردم ایران تازه میشود.
قسمت رمانتیک این فصل آنجایی است که در کنفرانسی که در مورد امنیت خلیج فارس در سال 2010 برگزار شده و هیات ایرانی هم حضور دارد، هیلاری علنا میگوید مایلم با هیات ایرانی صحبت کنم و بعد از مدتی رو به منوچهر متکی میکند و سلامی میکند و متکی هم زیر لب چیزی میگوید و رو برمیگرداند!
بر خلاف آن روزهای اوباما و هیلاری کلینتون، این روزها دولاند ترامپ برای اجماع سازی بین المللی نه وقتی دارد و نه اصلاً شخصیتش را! او یکجانبه میگوید تحریم و تمام! و اروپا هم کار خاصی جز تسلیم نمیتواند بکند. حالا اینکه چرا اوباما و وزیرش هیلاری سعی میکنند اجماع بین المللی ایجاد کنند اما ترامپ از خودش هزینه میکند و یکجانبه به میدان میرود، بحث دیگری است.
صفحات کتاب به سوریه میرسد. مهمترین اتقافی که واژههای مضطربِ نویسنده دنبال میکنند تلاش هیلاری برای مسلح کردن مخالفان رژیم اسد و مخالفتِ ضمنیِ اوباما با این کار است.
سوریه همانند بیرون، همانند آنچه در واقعیت اتفاق افتاده، همانند آنچه در تصاویر و رسانهها دیدیم، فارغ از اینکه چه کسانی چقدر مقصرند، مشحون از جنگ و تهدید و خونریزی است.
کتاب به ماجرای جنگ بین اسرائیل و حماس میرسد. بار دیگر موضوع اسرائیل و نتانیاهو، دیده میشود. این بار محمد مرسی (عضو اخوان المسلمون) هم بر مسند رئیس جمهوری است. او رابط بین آمریکا و حماس است تا بتواند آنها را از موشک زدنهای پیدرپی به اسرائیل منصرف کند. نتانیاهو زیر فشار شدیدی است و در آستانهی تصمیم برای حمله زمینی به نواز غره. محمود عباس تضعیف شده است و بمباران غزه در مقابل موشکها حماس، نقش و ردی از خون باقی میگذارد. هیلاری تلاش فزآیندهای میکند تا جلوی این ماجرا را بگیرد و لااقل طبق آنچه خودش میگوید، جلوی حمله زمینی به نواز غزه گرفته شود.
بالاخره کتاب از جنگ و خونریزی گرفته تا ذوق و شوق برای تحریم ایران بیرون میآید به جنایت دیگر بشر روی عرصهی این کره خاکی میرسد. موضوع مهم تغییرات آب و هوایی که به خاطر توسعه اقتصادی جوامع رخ داده است و حالا کشورهایی نظیر چین و هند نمیخواهند زیر بار کاهش گازهای گلخانهای یا هرآنچیزی که شبیه آن است بروند.
بخشی از خاطرات نویسنده در این کتاب بسیار جالب است. آدم باور نمیکند که در یک کنفرانس بین المللی، مثل فیلمهای هالیوودی، بازی موش و گربه میان رئیس جمهور آمریکا و وزیر امور خارجهاش از یک سو و چند کشور دیگر به رهبری چین، از سوی دیگر شکل گرفته باشد.این بخش را به نقل قول مستقیم میسپارم:
«رئیس جمهور اوباما و من، در کنفرانس بین المللی تغییرات جوی در کپنهاگ دانمارک دنبال نخست وزیر ون جیابو میگشتیم... ما میدانستیم تنها راه به دست آوردن یک توافق منطقی در مسائل مربوط به تغییرات جوی، این است که رهبران ملتهایی که بیشترین گازهای گلخانهای را تولید میکنند، کنار هم بنشینند و به یک توافق برسند...اما چینیها از ما دوری میکردند و بدتر از آن فهمیده بودیم ون یک قرار مخفی با مسئولان هند، برزیل و افریقای جنوبی داشته تا توافقی را که امریکا دنبالش است لغو کنند.
وقتی نتوانستیم هیچکدام از رهبران این کشورها را پیدا کنیم، متوجه شدیم اتفاقی مشکوک
در جریان است. ماموران را به جست و جو فرستادیم و آنها توانستند مکان قرار سری را کشف کنند. بعد از این که رئیس جمهور و من، نگاهی سرشار از «آیا تو به همانی فکر میکنی که من فکر میکنم؟» با هم رد و بدل کردیم، تصمیم خودمان را گرفتیم و در حالی که خیل عظیمی از مشاوران و متخصصان در تکاپو بودند، از راهروهای عظیم سالن کنفرانس کشورهای اورپای شمالی گذشتیم....
مثل برق از پلهها بالا رفتیم و ماموران چینی را که سعی میکردند ما را به جهت مخالف گمراه کنند، غافلگیر کردیم... وقتی به اتاق قرار مخفی رسیدیم، جمع زیادی از نیروهای امنیتی عصبی و نگران آنجا بودند. رابرت گیبز، سخنگوی کاخ سفید با یک گارد چینی درگیر شد. در همین حین، رئیس جمهور
لای در را باز کرد و با صدای خیلی بلند فریاد کشید: جناب نخست وزیر! این فریاد توجه همه را به خود جلب کرد. نیروهای گارد چینی دوباره با دستهاشان سد دفاعی به وجود آوردند بودند، ولی من از زیر دستشان عبور کردم و موفق شدم. در آن اتاق مخصوص که با دیوارهای شیشهای پوشیده شده بود تا کسی نتواند داخل را ببیند، ون را دیدم که در پشت یک میز طویل، با نخست وزیر هند منموهان سینگ، رئیس جمهور برزیل لوییز داسیلوا و رئیس جمهور افریقای جنوبی جاکوب زوما، نشسته بودند. وقتی ما را دیدند، دهانشان از تعجب باز مانده بود!» (صفحه 1694-1697)
در بند دیگری از کتاب به موضوعی میپردازد که پرده از رقابتی اقتصادی برمیدارد. چیزی که امروز پدیدهای مثل ترامپ را برای مقابله با چین ایجاد کرده است. رقابتی نابرابر میان کشورهای توسعه یافته و کشوری مثل چین که کارگران آن در شرایطی سخت کار میکنند تا قیمت تمام شده، پایین باشد.
در فصل اشتغال و انرژی که از فصلهای آخر کتاب است، هیلاری اندیشه تلاش برای رشد و حمایت از طبقه متوسط را بازهم به انوع دیگری مطرح میکند. اتفاقی که منجر به رشد تقاضای خرید کالا و در نتیجه رشد تولید و افرایش سرمایه خواهد شد.
او در این فصل گریزی به شرایط زندگی خود در دوران نوجوانی میزند که قابل توجه است. در صفحه 1811 این کتاب چنین نوشته است:
«پس از جنگ جهانی دوم، پدرم پارچهفروشی کوچکی تاسیس نمود. ساعتهای طولانی کار میکرد و گاهی چند کارگر روزمزد استخدام مینمود... والدین من به پشتکار زیاد و خودساختگی بسیار اهمیت میدادند و برایشان مهم بود که ما ارزش دلار و مرتب کار کردن را درک کنیم.
برای اولین بار، وقتی سیزده سالم بود، برای شغلی به جز نگهداری از کودکان حقوق گرفتم. سه صبح در هفته در پارک کوچکی که نزدیک خانهمان بود کار میکردم و از آنجا که پدر صبح زود خانه را به مقصد مغازه ترک میکرد، مجبور بودم پیاده به پارک بروم و واگنی پر از توپ و طناب و غیره را حمل کنم. از آن سال به بعد همیشه در تعطیلات و تابستان و کار میکردم. این کارها کمک هزینهی تحصیل من در دبیرستان و کالجِ حقوق را تامین کردند.
او سپس به کشورداری در قرن بیست و یکم میرسد. جایی که گویا هیچ جای امنی از بابت وسایل جاسوسی وجود ندارد و اتفاقاتی را برمیشمرد که باور نمیکنیم از قول یک وزیر امور خارجه آمریکا دارد گفته میشود. او در صفحه 1883 مطلب جالبی را نقل میکند:
«وقتی به کشورهای حساسی مثل روسیه سفر میکردیم، اغلب پیامهای هشدار را از ماموران حفاظت از وزارتخانه دریافت مینمودیم که بلک بریها، لپ تاپها و هرچه با دنیای بیرون در ارتباط است را در هواپیما بگذاریم و باتریهایشان را در آوریم تا از استراق سمع توسط سرویسهای جاسوسی در امان باشیم.... یکی از شرایط حفاظت از اطلاعات این بود که موارد سری را در زیر چادری بخوانیم. گاهی وقتها باید این نامهای سری را در حالی که پتویی روی سرمان کشیده بودیم، میخواندیم. احساس میکردم دوباره ده ساله شدهام و با نور چراغ قوهی زیر پتو، بعد از ساعت خواب، مطالعه میکنم.»
و اما حقوق بشر. بیشترین حجم از فصل مربوط به حقوق بشر تقریباً به موضوع حقوق زنان اختصاص یافته است. البته نگاه هیلاری فمینیستی به نظر نمیرسد و در کل کتاب با وجود اینکه یک زن کتاب را نوشته، اثری از چنین تفکراتی دیده نمیشود.
در سخنِ آخرِ کتاب، موضوعِ خداحافظی هیلاری از مقام وزارت امور خارجه بر مبنای استراتژی همیشگی خودش مبنی بر اینکه فقط میخواهد یک دوره وزیر باشد، مطرح شده است.
نام باراک اوباما در این کتاب بارها ذکر شده است. هیلاری در تمام این دفعات پرده از یک رهبر بزرگ و الهام بخش برای کشورش برمیدارد و غیر مستقیم، اوباما را ستایش میکند. البته اینها همه برای او و برای کشور اوست و کاری به ما ندارد یا شاید نداشته باشد. ولی اگر ما به دید دشمن به آنها نگاه میکنیم میشود از دشمنانی قابل احترام سخن گفت که برای رسیدن به اهدافشان تلاش میکنند و تلاش میکنند و تلاش میکنند.
و نهایتا اشاره میکند به انتخاب سخت دیگری و آن شرکت در انتخابات ریاست جمهوری آمریکاست. زمانی سخن از این انتخابِ سخت به میان میآورد که نمیداند دونالدترامپ، پیروز آن میدان خواهد شد...
و درآخر لیستی از آدمهایی که با آنها کار کرده است را بیان میکند و از تکتک آنها تشکر میکند.
-----
خواندن این کتاب کمی طول کشید. مثل باقی کتابهایی که میخوانم همسفر من در مترو و تاکسی و اتوبوس و همراه من در فرصتهای جسته گریخته بود. اما هرچه بود تمام شد؛ چه خواندنش و چه نوشتن خلاصه اش...
این خلاصه قبلا در وبلاگ خلاصک ارائه شده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقطه فریب
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصهای از یک نیمچه مقاله
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه ای از کتاب هیلاری کلینتون؛ به نام انتخابهای سخت