ویدئویی از خلاصه رمان نقطه فریب؛ دن براون

https://www.aparat.com/v/dCNHJ



متن مفصل:

نام اصلی کتاب Deception Point یعنی نقطه‌‎ی فریب است اما مترجم یا ناشر ترجیح داده است اسمش رابگذارد حقیقت یخی. در همان 30 صفحه اول کتاب مطمئمن می‎شوی که نویسنده کسی نیست جز دن براون (dan braown) در قلم جذابِ او، وسعت، هیجان، پرواز و تعدد آدمها و تفکرات و بلندپروازی دیده می‌شود. او نویسنده‌‎ای نیست که خواننده‎‌اش را پشت درهای بسته محصور کند بلکه او را به هرجایی که فکرش را بکنی می‎برد. از برف گلوله‌های مرگبار میسازد و قطرات آب را به تیربارانی مانند میکند که آدمی یخ زده را دوباره زنده می‎کند.

دن براون
دن براون


خواننده را با شخصیتهای داستانش از رستورانی در واشنگتن آشنا می‎کند و خیلی زود تا قطب شمال توسط یک جت پیشرفته پیش میبرد. ناسا به آن عظمت را دم دست می آورد و با ذره بین، رفتارها و برنامه‌های آن سازمان پرطمطراق را نشان می‎دهد و گاهی کار را به یک زیردریایی هسته‎ای، در دریایی مواج در شبِ تاریکِ اقیانوس منجمد شمالی می‎کشاند.

صحنه سازی ابتدای داستان در یک فضایی شبیه قطب و نهایتا پرتاب شدن مردی با سگهای سورتمه‌اش از بالای هلیکوپتر شروع می‎شود. فضا خیلی زود تغییر می‎کند و سر از ملاقاتی در یک رستوران میان سناتور توماس سگویک سکستون (Thomas Sedgewick Sexton) و دخترش راشل (Rachel) در می‎آورد این سناتور کهنه ‎کار پنجه در پنجه‎ رییس جمهور انداخته تا بتواند کرسی ریاست جمهوری را به اسم خود کند و اجازه ندهد زاخاری هرنی (Zachary Herney) یا زاخ هرنی برای دومین بار مرد شماره یک کاخ سفید باشد.

در 100 صفحه اول رمان نام زنی به نام گابریل اشی (Gabrielle Ashe) به میان می آید که درواقع مشاور سناتور است. او به دنبال فتح قله های رفیع زندگی در عالمِ سیاست است. جاه طلب است و حرفه ‎ای. البته با تمام حرفه ‎ای بودنش، رکب سختی میخورد.

هم زمان با معرفی گابریل، برای راشل ملاقاتی از پیش تعیین نشده با رئیس جمهور پیش می‎آید سپس، داستان او را به وسیله هواپیمای جت مافوق تصور، به سمت سرزمینی یخی میبرد. راشل آنجا به رمز و رازی عجیب پی میبرد که ناسا به تازگی کشف کرده

داستان به "مارجوری تنچ" (Marjorie Tench) میرسد که از توصیفات نویسنده در مورد ویژگی های او به نظر میرسد او اصلا این شخصیت داستانی خود را دوست ندارد. انسانی بدون احساساسات اما شبیه به ابرکامپیوتری که همه چیز را خوب تحلیل و پیش بینی می‎ کند. مارجوری تنچ میخواهد در مقابل دوربینهای CNN رو در روی سناتور ظاهر شود. تا به عنوان نماینده رئیس جمهور با او بحث کند و از سیاستهای فعلی دولت دفاع کند. اما در واقع می‎خواهد او را بازی دهد.

سناتور هم نمیداند که قرارا است سرنوشت انتخابات با محک شهاب سنگی 8 تنی که گفته شده حدودا سیصد سال پیش زیر 70 متر یخ مدفون شده، تعیین شود. سنگی که دانشمندی به نام دکتر نورا مانگور (Norah Mangor) باید آن را در مقابل دیدگان راشل و لارنس اکستروم (Lawrence Ekstrom) رییس ناسا، بیرون بکشد. در مدار قطب شمال در منطقه ای به نام مایلن

اما همه چیز همین نیست. وایلی مینگ (Wailee ming) که فسیل شناس این رمان است پس از بیرون کشیدن سنگ، کشف دیگری می‎کند آنهم زمانی که راشل در یک ویدئوی مستقیم ماجرا را برای اعضا کابینه تعریف می‎کند.

موضوع علم و سیاست و تلاش برخی سیاستمداران برای کرسی ریاست و همزمان با آن ولع برخی دانشمندان برای رسیدن به شهرت، کمترین طعنه ای است که نویسنده آن را یادآور می‎شود و یکی از شخصیتهای داستانش را به همین جرم در قعر چاهی یخی، میمیراند. آن هم مردنی سخت و طاقت فرسا که فقط دن براون می‎تواند آن را شرح دهد.

هنوز به میانه داستان نرسیده ای که صدای یخهای غول پیکر و بادهای سرد شدیدی را میشنوی که به گفته نویسنده منشا آن، جزیره ملکه الیزابت بوده است و امتداد آن تا روسیه جنوبی کشیده میشود. آنجا راشل و تولاندِ اقیانوس شناس (Michael Tolland) و کورکیِ (Corky Marlinson) متخصص فیزیک نجومی در چند پاراگراف گرفتار شده اند البته این سه نفر در همان چند پاراگراف محدود نمیشوند و راه زیادی را با هم طی میکنند.

رمان به پیش میرود و پای زیردریایی شارلوت به قضیه باز میشود. مارجوری تنچ با آن سیگارهای پی در پی اش بیشتر به چشم میخورد و راشل و کورکی و تولاند درمانده در زمین و هوا و آب و حتی زیرآب با نویسنده جلو میروند. مدام نگرانی که نکند دن براون شخصیتهای داستانش را بکشد اما صفحه به صفحه آنها را نگه میدارد، تا دم مرگ میبرد و برمیگرداند . و نمیگذارد خواننده و شخصیتهای داستانش یک نفس راحت بکشند.

داستان به یک سوم پایانی خودش نزدیک میشود که سر و کله دکتر هارپر پیدا میشود. گابریل با دکتر هارپر تماس میگیرد و پیکرینگ (WILLIAM PICKERING) رئیس سازمان شناسایی ملی، رئیس اصلیِ راشل، با مارتوری تنچ در ROSSEVELT MEMORIAL  قرار ملاقات میگذارد؛ آنهم تنهایی. شاید پیکرینگ را همانجا بکشند!

مجتمع وستبرک، پایگاه هوایی لبینگ، پایگاه هوایی گارد ساحلی آتلانتیک، memorial roosvelt ، ساختمان سن فلیپ هارت و کشتی Goya در میان کوسه ماهی هایی که کافی است بوی خون به مشامشان برسد و راشل و مایک تولاند و کورکی را در کمتر از چندثانیه تکه تکه کنند. اینها نام مکانهایی است که نویسنده با سرعت هرچه تمام خواننده را از یکی به دیگری منتقل می‎کند.

دن براون پای علم را به وسط میکشد. آنهم لایه های سطحی از علم که بازگو کردنشان برای عموم جذاب است تا بتواند به سختی از ورطه ای هولناک، خودش و خواننده و شخصیتهای اصلی داستانش را بیرون بکشد.
اما این کافی نیست. فکرش را بکنید که یک نفر بتواند وارد دفتر یک سناتور آمریکایی بشود. دفتری با قفلهای الکترونیکی و هزار و یک تمهید امنیتی دیگر. اما این اتفاقی است که رقم میخورد و یک نفر وارد دفتر سناتور میشود تا اسرار او را دریابد. البته برخی اسرار او یک بار دیگر توسط مارجوری تنچ کشف شده اما آن چیزی که اینبار آن فرد به دنبالش میگردد چیزی فراتر از فساد اخلاقی است.

داستان وارد کشمکشی سخت و خونبار میشود و نهایتاً آدمهای زنده مانده، با تنی زخمی در حالیکه لبخند به لب دارند، با خواننده خداحافظی میکنند...