توجه! مجهز به دوربین مدار بسته

سلام به همگی!
قصد داشتم تا پایان امتحانات دست به قلم نبرم، ولی دیدم که نمیشه و این باید حتما نوشته بشه.


خب، امیدوارم شاخ اولین امتحان نهایی رو شکسته باشین. اگرچه امتحان عربی یازدهم خیلی آسون بود و فقط در حد یکسری ساخت فعل ممکن بود کسی اشتباه کنه. معلوم نبود اون کسی که سوالا رو طرح کرده، چه چیز خوبی زده بود که اینطوری سوال داده بود. بعد بچه های کلاس دیشب توی کانال داشتند راجع به تنوین های یک فعل بحث می کردند و انواع و اقسام تحلیل رو انجام میدادند!
منم صبح آماده شدم و تا ساعت هفت به سالن رسیدم. وارد حیاط حوزه که شدم، با جمعی از گوسفندان... ببخشید، دانش آموزان رو به رو شدم. ( حالا نه اینکه همه سفیدپوش بودند)

فقط بچه های مدرسه خودمون رو تشخیص دادم چون لباس فرم ما با اونا فرق داره و شطرنجیه. شاید به خاطر سوابق خرابمون در دزدیدن کتابای کمک آموزشی و تستی از کتابخونه مدرسه!
بعضی از دانش آموزان که قبلا توی ابتدایی و راهنمایی همکلاسی ام بودند ر‌و میشناختم. ولی هیچکس من رو نمیشناخت. فکر کنم حتی دانش آموزان مدرسه خودمون هم من رو با لباس فرم تشخیص میدادند وگرنه من هیچ وقت توی کلاس آدم حساب نمیشم!
اما بقیه همکلاسیام با بچه ها های دیگه خیلی گرم گرفته بودند و همدیگر رو میشناختند. نمیدونستم به خاطر کم رویی‌‌ام بود یا چون دارم روز به روز بیشتر درون خودم فرو میرم؛ با کسی حرف نزدم و فقط با سه چهار نفر سلام کردم.

و شماره صندلی رو هم بر اساس شماره لیست کلاس مشخص کرده بودند و گفتند که باید تا آخر امتحانات فقط همون جا بشینیم. وقتی اسم ها رو می‌خوندند، ایستاده بودم که ناگهان صدایی در گوشم گفت: دیگه امروز اولین نفر تحویل نمی‌دی!
نگاه کردم و دیدم دبیر ادبیاتمه! او هم به عنوان مراقب اینجا اومده! یادم میاد برای امتحانات مستمر نوبت دوم، همین دبیر ادبیات بیشتر وقت ها مراقب بود. حالا اینجا هم اومده. به قول مدیرمان: دبیر ادبیات خیلی شما رو دوست داره!
جناب دبیر ادبیات، من بدبخت فقط موقع امتحان ادبیات و عربی اول از همه تحویل دادم. البته برای امتحان ادبیات وضعیت سلامتی ام خیلی بد بود که خودش داستان دیگریست.

بله، وارد سالن شدیم و دنبال شماره صندلی که بهمون گفته شد، گشتیم. مال من 13 بود. همینطور رفتم و رفتم تا اینکه رسیدم به گوشه سالن، یک صندلی با دسته ای برای چپ دست ها!... و من که راست دستم. خیلی هم گرد و خاکی بود. تمیزش کردم و نشستم. حالا چطور روی صندلی چپ دست ها بنویسم؟ مخصوصا که سمت راستم دیوار بود و دستم آزاد نبود.

تصورم از مراقبان گرامی
تصورم از مراقبان گرامی


بعد چند دقیقه متوجه شدم که صدای بال زدن پرنده‌ای داره میاد. خوب نگاه کردم و دیدم که بله، یک کبوتر از اون گوشه سالن به این طرف که من نشستم، پرواز میکنه و دوباره برمیگرده. یک کبوتر در سالن امتحان؟... این پرنده لعنتی از کجا اومده؟... با خودم فکر کردم نکنه یک دوربین مدار بسته‌ی کنترل از راه دور باشه؟ چون گفته بودند که اینجا دوربین داره...که یهو دیدم پرهای این کبوتر افتاد روی صندلی. پس واقعی بود!
کم کم سالن پر شد و بعد از قرائت قرآن و توضیحات، پاسخنامه و پرسشنامه ها رو توزیع کردند. خب، طبیعتاً باید برای امتحان، استرس داشته باشم. اما بیشتر استرس این کبوتر را داشتم تا امتحان! با خودم میگفتم اگر مشکل گوارشی پیدا کند، مهم نیست کارش را روی من انجام بده، ولی میترسم روی برگه ها کارش رو انجام بده و امتحان به الی القاء!

شک ندارم خودت بودی، لَنس!
شک ندارم خودت بودی، لَنس!


هر چند دقیقه، بالای سرم رو نگاه میکردم و می‌دیدم که هنوز داره پرواز میکنه. ولی بعد تصمیم گرفتم که بالا رو نگاه نکنم. چون اینطوری صورتم مورد هدفش قرار می‌گرفت!
متاسفانه دیگه نمیشد جایم رو تغییر بدم و باید تا آخرین امتحان، زیر سایه مبارک این کبوتر می نشستم. حالا اگر هُما بود، حداقل اگر میدید یکی در حال تقلب است بهش حمله میکرد، سعادت سایه اش هم به ما می رسید!

ولی باید از جایی که قرار داشتم، خدا رو شکر میکردم. میدونید چرا؟... چون دو صندلی اون‌طرف‌تر، این کبوتر از قبل روی صندلی یه بنده خدایی کارش رو انجام داده بود!
خلاصه، با استرس این کبوتر که احساس میکردم داره از بالا چیزی روی من میریزه و مراقبانی که تا با نگاه کردن به اونها، چشم تو چشم میشدیم؛ این امتحان آسون رو پشت سر گذاشتم. فقط وقتی درمورد سوالات با بچه ها حرف میزدم، میدیدم نمره‌ام داره به تدریج کمتر و کمتر می‌شه. پس تصمیم گرفتم برگردم خانه.

حالا یک چیزی بگم. از جمله چیزهایی که آزارم می‌داد، ذهن کثیف دانش آموزان مدرسه های دیگه بود. من بچه مثبت نیستم، ولی استفاده از کلمات مبتذل واقعا نشان دهنده خفن بودن شخص نیست. تو که میای و هزاران کلمات میگی که نود و نه درصد اون فقط مبتذل و زشت است، اصلا آدم باحالی نیستی. فکر میکنی اینطوری بیشتر احساس قدرت داری، چون چیزهایی رو میگی که در جامعه بد خطاب میشوند؟!... واقعا مزخرفه. این ها نشون نمیده که تو آدم خیلی باحالی هستی، بلکه ضعیف بودن شما رو نشون میده چون به گفتن چنین موضوعاتی تمایل پیدا کردید تا احساس قدرت کنید.

خب، بگذریم. بر خلاف اینکه پدر و مادرم گفتند برای برگشتن با تاکسی بیا، من تمام مسیر نه چندان طولانی رو با پای پیاده طی کردم. با وجود اینکه هوا خیلی گرم بود. البته از دوازده ماه سال، فقط نه ماه اینجا هوا گرمه. آنقدر اینجا هوا گرمه که وقتی وارد یک محیط خنک میشیم، تازه متوجه میشیم که مکان قبلی چقدر گرم بوده!
اما من به پیاده روی عادت کردم. باعث میشه ذهنم بهتر کار کنه. و بهتر فکر میکنم. انگار با حرکت پاهایم، چرخ دنده های مغزم به راه می افتند. پس برای همین وقتی بیشتر توی خانه می‌مونم، مغزم تعطیل رسمی میشه!

و حین همین پیاده روی، یاد یکی از عقایدم افتادم. اینکه اگر برایم مشکلی پیش میاد، به این خاطره که اشتباهی یا گناهی مرتکب شدم و حالا خدا داره من رو با این مشکلات، آگاه میکنه. فکر میکنم این اتفاقاتِ هر چند کوچک، نشانه هایی هست که من خطایی نکنم. من آدم خرافاتی نیستم_ اگرچه آن شماره 13 صندلی رو شریک بدبیاری ام میدونم_ ولی من در این چند روز، لحظات خیلی بدی را سپری کردم که به دست خودم اتفاق افتادند و بهم احساس گناه میداد. حالا خدا میخواست بهم بگوید که از دوربین کبوتری نترس... از دوربینی بترس که آن را نمی بینی و از آن غافل میشوی...

دوربینی که نمی‌بینیم
دوربینی که نمی‌بینیم



با آرزوی موفقیت برای همگی!