این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
دفاع مقدس در راه است!
خلاصه بخوام بگم تابستون عنی بود. تنها حسنش این بود که معضل همیشگیم یعنی اصلا شروع نکردن رو به دیر شروع کردن بهبود بخشیدم!
الانم مثل خر گیر کردم توی گل چون به یه جمع بندی درست و حسابی از دهم و یازدهم نرسیدم. تنها امیدم اینه که تا اخر شهریور دهم رو به یه جای مطلوبی برسونم و دو ماه اول سال که درس ها زیاد سنگین نیست تازه یازدهم رو شروع و تموم کنم!
نبرد سختی در راهه. مهمات زیستم ته کشیده، ریاضی از اولش هم برای من یه سلاح تعریف نشده بود و شاید ذره ای بتونم فیزیک و شیمی رو به عنوان نارنجک ارتقا بدم...
الان من دقیقا ایران عاری از هرگونه تجهیزات هستم و کنکور، عراقی که یه عالمه کشور کله گنده پشتشه. فقط امیدوارم پیروزیم یا به صلح رسیدن مون هشت سال طول نکشه :)
صرفا دفاع کردن، به درد عمه ی ادم هم نمیخوره اما نه تا زمانی که از استراتژی «بهترین دفاع حمله ست» استفاده بکنی. پس میخوام با تمام قوای نداشتم حمله کنم تا حداقل با یه ملاج متلاشی شده در اثر برخورد با دژ فولادین شکست، بگم تمام تلاشم رو کردم و نشد!
منتها... از اتاق فرمان خبر میدن بربرها از غرب حمله کردن! آخه من چه کنم با ترمیم نهایی های یازدهم؟ قشنگ پابرهنه جفتک میان وسط حال آدم!
(پابرهنه مجاز جزئیه ست ها. درواقع سانسور نمودم براتون چون بربرها کلا لخت مادرزادن هار هار هار😈(ستاد مبارزه با سانسور😁))
اخطار!🚨 دشمن جدید از شرق شناسایی شد! و اینک ترول ها! اصلا از اولش هم میخواستم در مورد این گور به گور شده ها حرف بزنم
دیروز واسه ما اول مهر بود و رسما کلاس دوازدهم شروع شد یعنی قشنگ تر خورد به برنامه ی جاذابم و وقتی که برای دهم گذاشتم نصف شد:/
خلاصه بخوام بگم مدرسه ی غیرانتفاعی هم عنه. بدتر از همه چیه؟
با یه سری ترول بدجنس و بیشعور فاقد عقل و انسانیت همکلاسی ام!
دیروز که اومدم خونه، کل روز رو از غصه خوابیدم!
( بله خوابیدم! فکر کردین میگم گریه کردم؟ بیخی بابا اون دوران گذشت، الان دیگه حوصله گریه کردنم ندارم)
یه قسمت توی وجود من تا ابد برای مدرسه فرزانگانی که از دست دادم عزاداری و منو سرزنش میکنه. هرچی هم جلو میرم و شرایط بدتر میشه، این قسمت بیشتر کلمو میخوره
تا وقتی توی کلاس قبلی و جمع همکلاسی های قبلی، نمی تونستم نظرم رو بگم و توی بحث ها شرکت نمی کردم، این موضوع رو مینداختم گردن درونگرا بودنم. اما الان چاره ای ندارم جز اینکه اون حقیقتی رو که کتمان می کردم بپذیرم...
من ضعیف و بزدلم!
حرفی که در لحظه به ذهنم میاد رو نمی تونم به زبون بیارم نه بخاطر اینکه درونگرا هستم؛ چون میترسم از مسخره شدن یا از اینکه کلماتم مورد بی توجهی قرار بگیرن. می ترسم از اینکه حرفام بی ارزش باشه... اصلا ذهنم یخ میکنه...
از نظرم دفاع نمی کنم و در مقابل چیزهایی که به نظرم زورگوییه ولی آسیب زیادی به من نمیزنه، کوتاه میام چون حوصله ی دردسرهای بعدیش رو ندارم، میترسم از آدم ها و واکنش هاشون...
همه ی اینها رو دیروز، وقتی با همکلاسی های جدیدم مواجه شدم پذیرفتم. ولی از خیلی وقت پیش میدونستم فقط ترجیح میدادم این موضوع غم انگیز رو نادیده بگیرم...
من همیشه توی ذهنم خودم رو مثل شخصیت های خفن زن توی داستان ها تصور میکردم؛ باهوش، سیاست مدار، شجاع، حاضر جواب، زیرک و قوی اما واقعیت با خیال، زمین تا اسمون فرق داره...
توضیحش سخته، به قول مامانم ما تو خونه اژدهاییم ولی توی اجتماع موش میشیم! وقتی یه اتفاقی پیش میاد در لحظه به ذهنمون نمیرسه که چیکار کنیم یا چی بگیم. بگذریم...
همکلاسی هام نمیتونن تفاوت های فردی رو درک کنن و به راحتی قضاوت میکنن. مسخره میکنن و توقع دارن تو هم به اراجیف شون بخندی. اگه نخندی یعنی مشکل داری باهاشون و باهات سر لج میفتن.
یه دختره ای از یه شهر دیگه اومده بود و خیلی باکلاس و اتوکشیده بود. جلوی روش زیاد حرکات خصمانه ای نشون ندادن اما وقتی رفت کلی اداش رو دراوردن و یکیشون به مدیرمون گفت اگه این دختره اینجا بمونه دهنش رو سرویس میکنما!(ادبیاتش انقدر مودبانه نبود سانسور نمودم) بعد گفتن که دانش اموز جدید نمیخوان و جمع شون بهم میریزه و اینجور حرف های کاملا محبت امیز :/
منم یه گوشه وایساده بودم داشتم نگاهشون میکردم. حقیقتش برام مهم نبود که منظورشون با منم بوده یا نه. حتی علاقه ای به ارتباط برقرار کردن باهاشون ندارم. اما یه دفعه یکیشون برگشت به من نگاه کرد و گفت: نسترن خوبه ها هرچی میگیم میخنده!
بعد از اون ناخوداگاه بیشتر لبخند زدم حتی اگه از نظرم چیز خنده داری نبود مثل احمق ها! چقدر تحقیرآمیز...
یه دختره ای هم هست که اسمش رو کم میکنن و بهش میگن عابی... قدش کوتاهه و صورتش مثل صورت جوجه های تازه از تخم در اومده ست اما باهوشه. باهوش تر از همه شون. حالا این رو که به حساب از خودشونه هم اذیت میکنن. منو یاد غلام شمر انداخت توی مختارنامه. اسمش رستم بود، شمر همش ظلم میکرد بهش ها ولی بازم شمر رو با هیچی عوض نمیکرد!😐
باید احمق باشم که فکر کنم با منم کاری ندارن. تا الان چندباری تیکه ی سطح متوسط پروندن و منم فقط همراه شون خندیدم. قشنگ معلومه که اب مون توی یه جوب نمیره و سوژه ی خوبیم واسه اینکه پشت سرم مسخرم کنن یا اگه ضعف نشون بدم حتی جلوی روم! به خدا نگاه بکن ما میخواستیم درس بخونیم اینم شد قوز بالا قوز!😑
ولی منم ادمی نیستم که بزارم کار به جاهای باریک بکشه. فقط نمیدونم... خیلی وقته که بحث و کل کل لفظی یا لج و تلافی کردن نداشتم. این چند وقته توی خونمون همش دعواهای جدی و شدید بوده که اصلا جای موذی گری نداشته بخاطر همین یادم رفته چطوری باید با زیرکی پوزه ی یکی یا گروهی رو به خاک مالید.🤦♀️😂
البته یه هدفی دارم. باید مسکوت بودن رو کنار بزارم و بیشتر سرکلاس فعالیت کنم. اگه مثل یه موش مرده بشینم یه گوشه ابهتی که فعلا از ناشناخته بودنم دارم خیلی زود از بین میره ولی بازم خیلی سخته...😖
اما این هدف اصلی نیست... میخوام نمره اول کلاس شون بشم! اینجوری حداقل یه توجیه برای خودم دارم. بخاطر اینکه ضعیفم مسخرم نمیکنن؛ چون ازشون بهترم و بهم حسودی میکنن، مسخرم میکنن؛ این تنها کاریه که ازشون برمیاد!
و این خودش یه گام موفقیت آمیز برای برنده شدن توی جنگ اصلیه! برین کنار که سوخت موشک رسید😈
پ.ن 1:
میگن اگه میخوای هدفت به موفقیت برسه نباید ب کسی بگیش ولی من گفتم...(تفکر پشیمانانه) اصلا اگه هدفی بخواد با این چیزا موفق نشه میخوام همین اول نشه! والا! به قول حبیب کی ضرر میکنه اون یا من؟😌
پ.ن 2:
سوال ۵ امتیازی: اگه همکلاسی تون که اسمش مثل شما نسترنه بگه هرکی از راه رسیده اسم بچش رو نسترن گذاشته چی جوابش رو میدین؟
سوال ۱ امتیازی: اگه سلام و خداحافظی کردین و اونها به سخره گرفتن مثلا به مسخره گفتن خوش امدی، چیکار میکنید؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
...کن ای صبح طلوع (شب قبل از کنکور تیر ماه ۱۴۰۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
شماره صندلی"177"
مطلبی دیگر از این انتشارات
روایت بازگشتانه !