(INTP)جهان هر فرد، به اندازه وسعت فکر اوست." خونم جوهر خودکارمه" دانشجو معلمِ فرهنگیان| امورتربیتی
روایت بازگشتانه !
به نام اسم اعظم خداوند
به رسم سابق و همیشگی، سلام و درود و عرض ادب و مساحت احترام خدمت دوستان جان؛ همراهان، یاوران و هم وطنان، فالوران، غیر فالوران، رهگذران، داخلی ها، خارجیها و تمام ساکنین ولایت ویرگول!
خوبید؟ خوشید ان شاالله؟ خب بگید این یکسال چه بر شما گذشت؟ بر ما که بسیااار چیزها گذشت. آنچه نباید میگذشت، گذشت. آنچه باید میگذشت، گاه گذشت و گاه نگذشت. خلاصه که ما گذشتیم و گذشت آنچه گردون با ما کرد دنیا بماند با دگران وای به حال دگران!
میگویند که این نیز بگذرد. بلی! اما اما اینکه چگونه میگذرد مهمتر است. راستش نمیدونم اگه کل این یکسال رو در قالب یک کتاب جمع آوری می کردم، چه اسمی باید براش انتخاب کرد اما اینو میدونم که اگر یک فیلم باشه، فیلم چندان تمشایی نخواهد بود. از جهت اینکه عمده روزها یکنواخت، بی تحرک و بدون اتفاق خاصی میگذشت وگرنه وقتی به گذشته ها نگاه میکنی ارزشمندترین قسمت هر خاطراتی، متعلق به قسمتی است که کم نیاوردیم و اگرچه خسته اما همچنان با سعی و تلاش ادامه دادیم. یعنی عملا در چند کلمه روزگاری که سپری شد رو بخواهم تشریح کنم به این صورت هست: بیداری-مدرسه-کتابخونه-برگشت به خونه و بازم درس- خواب
و همین یکسال تمام تکرار شد.
یعنی تنها چیزی که میشه بهش گفت: استمرار
واسه چجور نوشتن این پست خیلی فکر کردم. از اون مهمتر، چه چیزی گفتن... اول قرار بود بعد کنکور نوبت اول بیام. بعد گفتم بمونه بعد امنتحانات نهایی. بعد از اعلام نتایج کنکور اول، گفتم بمونه بعد انجام کاراش و مصاحبه هاش. سپس کنکور دوم فرا رسید و بعد ایام عزیز عزاداری و مشغولیت، بعدشم که رفتم یه سفر و برگشتم و نتایج اولیه کنکور دوم اومد و تزار نهایی ها و همچنان که همچنان نتایج نهایی فرهنگیان نیومده تاااا اینکه الان اینجا در خدمتتونم. و خوشحالم از اینکه دوباره به خانواده ی ویرگولیم میپیوندم.
طی این یکسال اکثر روزهای هفته مثلا چند روز یکبار به ویرگول سر میزدم. اونم به حالت روح و لاگ اوت شده. نه خیلی دقیق اما از کلیات قضایا با خبر بودم. اینکه کی رفت، کی اومد، کی پست زیاد نوشت، کی ننوشت و غیره. راستش رو بخواید اون اوایل واسم سخت تر بود و هر روز کامنتای اخرین پستم و اخرین پست دوستان رو چک میکردم. یجوری انگار از چیزی که بهش تعلق داری و بهش بیشتر از سه سال عادت کردی جدات کرده باشن و عیان است که ترک عادت موجب مرض است. اما واقعا دلم برای هویت روان نویس تنگ شده بود. کسی که بود، شخصیتی که اینجا پشت گوشی و سیستم و نمایشگرهای شما داشتم، مراوداتی که میشد و بحث و نظراتی که تبادل میشد و و چقدر سخته وقتی به پشت سرت نگاه میکنی و میبینی چه روزایی پشت سر گذاشتی و شاید هیچوقت هیچکس نفهمید و در تنهایی خودت فریاد هات رو ساکت کردی، خودت رو نادیده گرفتی و زخم های روی بال و پرت رو بستی
. از شما چه پنهون حتی به برنگشتن و در بدترین حالت به دلیت اکانت کردن هم یه زمانی فکر کردم. بعد یادم افتادم که یه روزی خودم کسی بودم که افراد با این تصمیم مشابه رو نهی میکردم حالا خودم بشم کسی که کارش رو درست نمیدونم؟
حیف نیست آدمی این حجم از لطف و محبت دوستان رو بیینه و به جمعشون برنگرده؟! اینا مربوط به روزهای اوله. به علاوه ۶۰۰ کامنت تا تیر ماه.
و تمام کامنت های قشنگتون تو پست آخرم ...
و کامنت های اخیر از اینکه چرا هنوز برنمیگردم. و خارج از ویرگول ایضا.
مرسی واقعا، مرسی که انقدر پرشکوه بی ادعا مهربونید و به بنده لطف دارید❤
میدونید چیه ... بیشترین ترس من، تبدیل نشدن به آدمیه که ازش بدم میاد. یهو به خودت میای و میبینی اونی که نمیخوایش و کسی که تو آینه نگاهش میکنی رو هیچ نمیشناسیش و کسی که اخرین بار دیدیدش با چیزی که الان روبروت ایستاده فرسخ ها فاصله داره. مثلا از غیبت کردن بدت میاد یهو میبینی اونی که تو جمع داره سر صحبت رو باز میکنه خودتی! خلاصه باید بس مراقب بود تو زمانه ای که به قول سقراط بدی تند از مرگ میدوه، انگاری باید یه سلفون آغشته به ضد رذایل اخلاقی رفتاری دور خودت پیچید تا سالم بمونی! هرچی سرمون بیاد همه نشات گرفته از عدم خودآگاهیه. اما اینکه چرا یهو این مطلب بین "صحبت های بازگشتانه ام" گفتم اینه که بعد از "یکجا نشینی" بیشترین چیزی که من رو در این یکسال بشدت آزار داد همین روز به روز فاصله گرفتن از منِ حقیقیم بود.
مهسای واگعی و نه کیک. مهسای پرشور و انرژی. که از این فعالیت میزد به اون فعالیت. کلی کتاب غیر درسی میخوند و به هنر و تعامل با آدما اهمیت میداد. خداروشکر که تا الانش راضیم از نتایجی که رقم خورده. اما روی صحبتم با تغییراتیه که برام رخ داد و اتفاقاتی که افتاد. یعنی اگر اینها به همین شکل میبود و در کنارش نتیجه هم نمیگرفتم خیلی ناعادلانه و مریض گونه میشد و حالا اقلا شکر خدا که نتیجه ی زحماتم رو فعلا که گرفتم و خدا کنه از این به بعدشم همینطور باشه.
راستی اینم بگم که یکبار شب قبل از سفر پای پست نشستم و سه صفحه ای تایپ کردم اما متاسفانه یکهو همش پرید همین کلی کلافه ام کرد و باز به تعویق انداخت. اما خب سعی میکنم خلاصه تر بیان کنم.
سال، سال تجربه بود. نه چندان تجربیات فیزیکی و دنیای بیرونی بلکه غالبا درونی و متغیر های ذهنی و شناختی. من قادر به انجام کارهایی شدم که یکروز حتی تو خوابم نمی دیدم که بتونم انجام بدم. راسته که میگن "جبر" آدمی رو مجبور و وادار به "هرکاری" میکنه.
امان از یکجا نشستن که البته بخش عمده اش دست من نبود اما بی تقصیر هم نبودم. شبها سه چهار میخوابیدم. بعضی صبحا میشد پنج یا شش بیدار میشدم. بعدم از ساعت هفت که با سرویس میرفتم مدرسه تا ساعت دو ظهر کلاس داشتیم. ورای تایم کلاس های فوق برنامه، تست زنی، همایش ها و کارآگاه های مشاوره( که اکثرشو به خاطر زیادی وقت گیر بودن نمیرفتم:/ ... بعدش از دو ظهر، تا هفت- هشت شب کتابخونه بودم. یکم خونه استراحت و شام و نماز و تا زمانی که بخوابم بازم درس و تکلیف فردا نوشتن و خوندن برای امتحانات و پرسش هایی که هر روزه داشتیم.
برنامه از تیرماه 402 شروع شد و اخرین مرحله کنکور هم تیر 403 انجام شد. بقول مامانم تیر تا تیر.. تیر خوردیم آقا تیر خوردیم.
بلافاصله بعد امتحانات ترم دوم یازدهم کتابای دهم رو هم آوردم و هم پایه میخوندیم و کل تابستون سه روز در هفته کلاس میرفتیم و هم پیش خوانی دوازدهم رو شروع کردیم. همون حوالی در کنار ویژن برد قبلیم که داشتم:
اومدم و یک ویژن برد مخصوص کنکوری "شخصی سازی شده" که اصلی ترین شرط این نوع تابلو هاست برای خودم درست کردم. و باید بگم که به طرز خیلی موثری توی سال به من انگیزه میداد هر وقت که بهش چشمم میخورد و یا خیره میشدم و توصیه میکنم حتما امتحانش کنید.
یه برگه ورود ممنوع به اتاق که کاملا نتیجه عکس داشت و یک برگه اعلام حضور از وجود یک عدد کنکوری در اتاق جهت مراعات که عی بدک نبود. چراکه من اغلب مهمانی رو شرکت نمیکنم هم خودم غایب بودم و هم خانوادم حتی المقدور جایی نمیرفتن و کمتر از قبل مهمون دعوت میکردن. با این حال تقریبا زیاد مهمون داشتیم و من کنار مهمونا هم در حال مطالعه و تست زنی بودم. به قدری منزوی و کم حرف شده بودم که شاید باروتون نشه اما گاهی کلمات رو یادم میرفت و فراموش میکردم چطور باید چند دقیقه متوالی از یک موضوع درحالیکه که به چشمان طرف مقابل خیره شدم صحبت کنم!
و اما دیالوگ هایی که زیاد شنیده میشد ...مهسا خانوم رو هم مهمونی بیارید بگید یه شب به خاطر ما درس نخونه( که مهسا با اصرار حضور پیدا میکرد با کتاب های نازش همیشه و همه جا)- مهسا روز عروسیش هم از سر آزمون میاد- مهسا سر سفره عقد با کتاب میشینه :/ - و...
یه برگه جدول عمر هم پرینت گرفتم تا مدام بهم گوشزد کنه که وقت کمه و دم را غنیمت بشمر و زمان زودتر از چیزی که فکر کنی میگذره. که اولین بار ایده اش را در پست یکی از همین ویرگولی ها دیدم و اما مسبب عملی شدنش یکی از دوستانم بود.
تمام اینها به علاوه ی یک برگه بزرگ پر از جملات نیرو بخش به زبان انگلیسی؛ چون هرکسی متوجه معنایش حداقل در نگاه اول نمیشد. مگر خیلی کنجکاو باشد و بایستد و دقت کند و ترجمه کند! تازه اگر انگلیسی بلد باشد! اما به طور کلی از اینکه آدمها زیاد از حد به من و دنیایم نزدیک شوند بیزارم و دوست دارم یک حریم و لایه ای میان من و آنها باشد. اینکه وارد اتاق شخصی من میشوند و کلی سوال میپرسند که این چیست و آن دیگری چیست و یا تک تک کتاب های کتابخوانه ام را آناالیز میکنند حس ناامنی و زیر میکروسکوپ بودن به من میدهد! ذره بین که سهل است.
از مهمترین اتفاقات امسال در شهریور ماه، مشرف شدن به سفر پر فضیلت پیاده روی اربعین توسط کاروان 800 نفره بینهایت بود که قسمتم شد. عملا اولین سفر طولانی مدت و تنهایی من آن هم خارج از مرز. قشنگی و شگفتی های این سفر بسیار است که ان شاالله سر فرصت یک پستی مجزا مینویسم.
فعلا تا قسمت بعدی👋📚
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین روش مطالعه زیست برای امتحان نهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسشنامه کنکوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
실패