همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
شماره صندلی"177"
اینکه الان که اینجا وسط اتاق دراز کشیدم و با لبخندی عریض همراه با اهنگ وول میخورم و مینویسم،همه ماجرا نیست.
باید فلش بک بزنیم به ساعت ۸ شب دیشب.
دیگه صدای مهمونا رو نمیشنیدم،بنظر میرسید رفتن. بجز یه ذره نوری که از درز در اتاق به حریم اتاقم تجاوز میکرد،هیچ نور دیگه ای تو اتاق نبود.
یه لحظه متوجه شدم وقتی خواب بودم یکی اومده ریسه ها رو از تو دیوار اتاقم کنده و رفته،چون قبلش روشن بود.
اصلا از کی خوابم؟ساعت ۴ظهر؟نه.ساعت ۴ رو یاد میاد.صدای ندا و صبا رو وقتی واسه سوار الاغ بادی شدن دعوا میکردن رو یادم میاد. که بعدش بیدار شدم،از گونه و بدنم نیشگون گرفتم،به خودم ناسزا گفتم، از بی عرضگی و احمق بودنم گلایه کردم. کتابی که زیر سرم بود رو بستم و بالشتی که اون طرف تر افتاده بود رو گذاشتم زیر سرم و سعی کردم بخوابم. واسه خوابیدن نیاز به یه خیال داشتم تا خودمو باهاش سرگرم کنم،هیچی پیدا نکردم. آدمی که کمتر از ۱۵ ساعت دیگه از کل کتاب امتحان ریاضی داره ولی هنوز هیچی نخونده به چه حقی میتونه خیال بافی کنه. پس یه خاطره خنثی از گذشته پیدا کردم و باز رفتم به خواب.
""در کمال تعجب خواب های خوب دیدم،خواب دیدم عیده،همه اومدن خونه ی ما و دارند خوش میگذرونند.بعدش نمیدونم چرا یهو منو یکی از پسر دایی ها تصمیم گرفتیم از یه برج بالا بریم و با طناب از اونجا بپریم. رفتیم بالا،وقتی میخواستیم بپریم برج انعطاف پذیر شد و ازش سر خوردیم.
ولی خوبه اینو هم بگم تو همه این داستانای مهمونی زلزله می اومد،گسل می افتاد وسط خونه،یکی میپرسید نازیلا امتحان رو دادی؟!"""
۸ که بیدار شدم،دیگه گریه ام نیومد،متلاطم و فراری نبودم،انگار برگشته بودم به تنظیمات کارخونه.
حالا که به امتحان نزدیک تر شده بودم،اراده اینو داشتم که واسه ۲۰ بجنگم. ولی تو دو روزی که فورجه داده بودن درس بخونیم تو خودم نمی دیدم یدونه سوال حل کنم.
کتابو باز کردم و از صمیم قلبم خواستم که این آخرین باری تو زندگیم باشه که میخوام ریاضی بخونم.
من با تجربه های مزخرف گذشته ام بلایی سر خودم اوردم که هیچ اعتماد به نفسی واسه ریاضی خوندن ندارم.
با خودم قرار گذاشتم اول برم سراغ سوال های جمع بندی فصل مورد نظر،بعد برم نمونه سوالاش تو امتحان نهایی ها رو حل کنم.
پس رفتم سراغ فصل یک،باور نکردنی بود،من سوالا رو بلد بودم.فکرشو نمیکردم من بتونم از تابع چیزی حل کنم،ولی چیزایی که قبلا خونده بودم یادم بود. من نمیدونستم یادمه،ولی دستام بلد بودن حلشون کنن.
از رو مثلثات پریدم و رفتم فصل سه. تحمل اینکه اون سوالای حال بهم زن تهوع آور چندش معادلات مثلثاتی رو یبار دیگه ببینم،حل کردنشون رو یاد بگیرم ولی برم سراغ نمونه سوال ها و ندونم باید چیکارشون کنم رو نداشتم. گفتم گور بابای هر نمره ای که میخواد از این فصل کذایی بیاد.
دو ساعت رو فصل سه وقت گذاشتم،قسمت های سخته حد برام اسونه،چون همه خیلی نگرانن که یاد نگیری و پس خوب یادش میدن. ولی اون سوال چرت و پرت هاش که کسی روشون مانور نمیده رو درک نمیکنم.از اونجایی که بخاطرش رفتم ویدیو دیدم وقتم گرفته شد،اخرشم تو امتحان یکی از همین سوال چرت ها رو نتونستم حل کنم.
به همین ترتیب رفتم جلو که ساعت ۵:۵۰ دقیقه صبح تونستم آخرین سوال احتمال رو هم بخونم و کتاب رو ببندم.
واسه اینکه از پا در نیام قهوه درست کردم و به همراه مرور فرمول بیضی و دایره کره مربا خوردم .
رفتم آبی به دست و رو زدم و برگشتم دیدم تا مامان هم بیدار شده و داره لباسم رو اتو میزنه.
وقتی رفتم لباسام رو بپوشم نا خواسته یه جیغ خفه از خوشحالی زدم که موجب تعجب خودم شد،گفتم اسکل داری میری امتحان ریاضی بدیا حالیته؟!
برگشتم اتاقم،امیدوارانه یه سری به تلگرام زدم،هیچکس سوال های ریاضی رو افشا نکرده بود💔🥲😂
پس رفتم پی وی رفقا یه آهنگ قری پیداکردم و پلی کردمش. تو ببین،۵۰ دقیقه قبل امتحان داشتم میرقصیدم اونم چه رقصیاا.
به مامان گفتم زنگ بزنه به اژانس و خودم رفتم جوراب بپوشم که دیدم عه،جورابام نیستن که!دو تا جوراب لنگه به لنگه مشکی پیدا کردم،ساق یکیشون رو تا کردم و اوردم پایین تا مثل اون یکی ساق کوتاه بشه . داشتم میرفتم سراغ کفش که یادم اومد کارت ورود و خودکار ورنداشتم.
جونم برات بگه که هرطور بود من بالاخره سوار ماشین شدم و خودمو رسوندم به لوکیشن مورد نظر.
از تاکسی پیاده شدم،درو بستم، به خروج ماشین از تو کوچه مینگریستم که یک آن متوجه شدم کارتم تو جیبم نیست! واقعا نبود! نه کارتم و نه خودکارام.
دویدم سمت سر کوچه،ماشین رفته بود که رفته بود. رفتم ایستادم جلوی در مدرسه.
گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم به مامانم.داشتم با مامان حرف میزدم که بابای مدرسه پشت سر هم میگفت دختر بیا داخل میخوام درو ببند،نیای باید شهریور بیایا،چرا نمیایییییی،درو بستم نگی نگفتیاااا،دارن برگه ها رو پخششش میکنناااا و... . داشتم حرف میزدم که گوشیو از دستم گرفت و به مامانم که پشت خط بود گفت :حاج خانم به تاکسی بگید سریع کارت رو تا ساعت ۷:۲۰برگردونه که دخترتون رو راه نمیدن بدبخت میشه و... .
اصلا اونقد که این بنده خدا استرس داشت من نگران نبودم.
مامان گفت به آژانس زنگ زدم گفتن برمیگردونه.
من و بابای مدرسه جلوی در ورودی هر چی صبر کردیم که تاکسی برگرده، دیدیم حاجی این نمیاد که نمیاد. آقاهه گفت تو برو داخل اگه آورد من میارمش برات.
بدو بدو رفتم سمت پشت مدرسه که سالن امتحانات اونجا قرار داشت. رسیدم تا هنوز دارن بچه ها رو تفتیش میکنن و امتحان شروع نشده.
میخواستم برم به رئیس حوزه بگم همچین موضوعی پیش اومده باید چیکار کنم ولی تراکم جمعیت بهم راه نمیداد بتونم از بینشون بگذرم و برم با یه مسئول حرف بزنم.
یادم اومد رو برد مدرسه شماره صندلی امروزه همه رو زدن.
بدو رفتم سراغ اون بُرد که یجای دیگه مدرسه ست، که کاشف به عمل اومد صندلی ۱۷۷ ام.
با این نقشه که سوسکی برم بشینم سر جام باز داشتم میدویدم سمت سالن که دیدم یه دختری داره همراه من به سمت سالن میدوعه،تو همون حین که با هم میدویدیم پرسید :تو میدونی تو fog اول g رو میزارن تو شکم f یا f رو میزارن تو شکم g؟
گفتم رفیق من کارت و خودکار مودکارم رو جا گذاشتم تو ماشینی که ازش پیاده شدم الان فقط اسممو بلدم.
ایستاد،یه خودکار از تو کیسه اش در اورد گفت بیا با این بنویس. تشکر کردم گفتم اسمت چیه،گفت گفت :"ایتیوید پاد".
اسم کوچیکش رو نفهمیدم ولی فهمیدم فامیلیش یچیزی شبیه به پاد هست.
رسیدیم به دم سالن،پرسیدم بچه ها صندلی ۱۷۷ اینجاست؟گفتن نه،اینجا فقط تا ۱۶۰ هست.
ساعت ۷:۳۰ بود،قانونا امتحان باید شروع شده میشد.
دویدم سمت سالن دیگه ای که اون سر مدرسه بود،وقتی رسیدم اونجا ،هم خیلی گرمم بود و خسته بودم، هم حدس میزنم مظلوم و معصوم بودم.
با نفس نفس به مسئولی که داشت بدنم رو تفتیش میکرد و سراغ کاراتم رو میگرفت گفتم کارت ورود به جلسه ام رو جا گذاشتم تو تاکسی. گفت خوبه خودتو جا نزاشتی،کارت ملی نداری؟گفتم شماره صندلیم ۱۷۷ هست،نازیلا فلانی ام.
صندلیم رو پیدا کرد،نشستم ولی میخواست بازم گیر بده که بدون این که مشخصات پاسخ برگ رو نگاه کنم گرفتمش جلو چشم خانمه،از حفظ شماره ملیم رو خوندم و گفتم درست بود؟گفت درست بود بعد ولم کرد رفت.
اصلا حال کردم از حرکتم. ولی خب هنوز داشتم نفس نفس میزدم و دهنم بدجور خشک بود.
دختر بغل دستیم که داشت با بغل دستیش حرف میزد برگشت سمت من و فهمیدم تا عهه،دوستمه.
پشت سریش هم برگشت سمت من و فهمیدم تا عهه،اینم دوستمه.
گفتن نازی چیکار کردی احساس میکنیم تغییر کردی. فاطی یکم فکر کرد گفت عینکتو عوض کردیییی،چه بهت میاد،مبارکه.
مری گفت اون که اره،ولی ابروت رو ورداشتی؟!
گفتم افرین،اولین نفری هستی که فهمیدی دلیل تغییرم چیه😂
خلاصه قبل امتحان از اینکه گفتن خوشگل شدی و عینکت به رنگ موهات میاد و این چیزا انرژی گرفتم.
تو این فاصله که امتحان شروع بشه با مریم راجب عروسی و مست کردن ملت تو عروسیا حرف زدیم😂😂بالاخره برگه ها رو پخش کردن . بسم الله گفتیم و امتحان آغاز شد.
ببین،ببینننننن دست خودم بود وسط اون جهنم یه جیغ بلند میکشیدم،باور نکردنی بود ولی من سوالا رو بلد بودمممممم😵💫😂
خدایاااا امتحان نهایی ریاضیییی،اونی که نصف شب شروع کردم به خوندنش رو داشتم خوب میدادمممممم.
حتی سوال هایی که از مثلثات اومده بود رو هم حل کردم:)
به این فکر کردم که شاید من تو ریاضی خنگ نیستم،شاید معلمم خوب نبوده،شاید روش درس خوندنم بد بوده .
دو ساعت بعد وقتی داشتم برگه رو از زیر دستم میکشیدن برگه رو تحویل دادم.
گفتم نمیشه برگه پرسش نامه رو ببرم؟گفتن نه. گفتم چرا؟گفتن نمیدونیم😂😂😂😂
رفتم گوشیم رو تحویل بگیرم،بابای مدرسه گفت ساعت ۸:۳۰کارتت رو آورد.
اون که قبل امتحان میگفت راهت نمیدن،گفت دیدی گفتم راهت میدن نترس😂😂😂
تو اون نیم ساعتی که منتظر بودم تاکسی بیاد دنبالم،یه دوست پیدا کردم که اسمشو نپرسیدم ولی فهمیدم تو کلاس جیم بوده. گفتم یه دختر سفید چهره و مو فر فری که فامیلیش پاد باشه نمیشناسی؟یکم فکر کرد گفت پاراد رو میگی؟همکلاسیمه. خودکار رو دادم بهش و گفتم دیدیش این خودکارو بده بهش.
....
امروز زهرا رو ندیدم،زود میاد زود میره. ولی اگه چند دقیقه ببینمش هم خوشحال میشم از مصاحبه باهاش.
امتحان قبل همه جمع شده بودیم دم مدرسه تا شوهر یکی از بچه ها که قرار بود بیاد دنبالش رو ببینیم و نظر بدیم😂
زهرا گفت من فهمیدم،پسرا از عکساشون بهترن،دخترا متاسفانه بدتر💔😂
هعییی روزگار.
یعنی دبیرستانی بودن تموم شد؟
نوجوون بودن تموم شد؟
از الان واسه هر فیلم و سریال دبیرستانی هم باید با حسرت اشک بریزیم؟
بعد امتحان اتاقم که توش انگار بمب ترکیده بود رو آب و جارو کردم .
دوش گرفتم و خوابیدم...
باید واسه امتحان زیست آماده شیم:)
شانس هر روز در خونه آدم رو نمیزنه،اینبار رو باید دختر عاقلی باشیم و درس بخونیم،باشه قربونت برم؟
+
مطلبی دیگر از این انتشارات
سخنی با کنکوری های عزیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
امتحان دینی ۳؛ یا چه مرگ ننگینی، نازنین!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنکور؛ هوم؟!