...کن ای صبح طلوع (شب قبل از کنکور تیر ماه ۱۴۰۳)

سلام

والا نمیدونم چی بگم. کمتر از دوازده ساعت دیگه کنکور ریاضیه و انسانی و البته هنر و زبان. برای همه آرزوی موفقیت میکنم

خیلی شنیدم مشاورا توصیه میکنن روز قبل کنکور با گوشی کار نکنین بعد من اومدم اینجا می نویسم! ولی حوصلم سر رفته بود و انگار افکارم رو با یه کلاژ به هم چسبونده بودن این طور شد که اینجام

یادم نیست روز قبل کنکور اردیبهشت چی کار میکردم ولی امروز به نرمال ترین حالت ممکن گذشت. مثل سه چهار سال پیش.

خیلی وقت خالی برای خودم نذاشتم که فکر کنم. سرم رو گرم کردم. کلیپ های آشپزی دیدم. بهترینش هم یه آقائه بود گوردن چی چی که میگفتن آشپز سیزده ستاره دار هست، که داشت اردک می پخت با سس گیلاس و کاسنی پرتقالی :/ من که فقط دوست داشتم ببینم چی کار میکنه خیلی مشتاق نبودم طعم غذائه رو بچشم ولی طرف خیلی لذت می برد هر کاری که می کرد مدام رو به دوربین برمیگشت میگفت ببینین اینا چقدر اِمیزینگه؟ وری وری بیوتیفول! بعد منم از ذوق اون ذوق زده میشدم

بعد از مدت ها دست به آشپزی زدم (تاثیرات دیدن گوردون جون) بعد مدام سعی میکردم مثل اون از پختن غذا لذت بردم ولی متاسفانه برنجم شفته شد و تمام لذتش پرید

یکی دو ساعتم توی سایت دانلود فیلم گشتم و یه لیست درست کردم از فیلم و سریال هایی که میخوام بعد کنکور ببینم

فیلم های اردوی مشهد رو دیدم و از شدت ناراحتی و دلتنگی برای حال اون موقع، برای صحرای اون موقع گوشی رو گذاشتم کنار. رفتم سر وقت آشپزخونه. موقعی که داشتم سینک رو کف مال می کردم (این کار هر احساس ناخوشایندی رو ار بین میبره! صد درصد تضمینی) به این یه سال فکر کردم. به تجربه های امسال. این که ایا حاضر بودم دوباره تکرارش کنم و اگه رتبه ام بد بشه میمونم پشت کنکور؟

دلم میخواست تموم شه. یعنی قطعا میخواستم که این شب طلوع بکنه و صبح شه. بس که سخت بود. بس که گسسته شدم من امسال. اما از طرفی حس میکردم دیگه جدی جدی جدی بزرگ شدم. دیگه واقعا یه سری کارها رو باید انجام بدم. دیگه این جوری نیستش که اشتباه بکنم و راحت بتونم بگذرم (حالا من انقدر محتاطم که کلا تصمیم اشتباه نمی گیرم از شدت احتیاط ولی خب..) و قطعا تصمیماتم تبعات داره و تبعاتش هم آسیب زننده است. قبلا مرگبارترین اشتباه ها به سپر خانواده میخورد و با فشار و رنج کمتری می رسید. اما اون لحظه حس کردم که چقدر یه دفعه آدم تنها میشه. برای همین دلم نمیخواست تموم بشه. حتی به این فکر کردم که برای ادامه دادن این موضوع و فرار از این ترس از مسئولیت و تنهایی عمیق در برابر مشکلات یه سال رو هم پشت کنکور بمونم ولی خب زود با پشت دست کفی ام زدم توی دهنم که دوباره از این فکرا نکنم.

به ذهنم رسید که کاش با همین تجربیات امسالم، برمیگشتم به اول سال و با همین تجربیات سال رو شروع میکردم و ادامه میدادم ولی بعد اون شکلی دیگه این تجربه ها رو نداشتم.

نه کنکور اون قدر ناجور بود (حداقل اردیبهشت) نه روزهایی که فکر می کردم تموم نمی شن بی پایان بودن، شاید یه مدرسه بهتر میرفتم، شاید از اول تابستون یه مشاور جدی می گرفتم که بهم میگفت بچه جان روزی هفت ساعت توی تابستون خوندن هیچی نیست! از همون موقع کتاب میخریدم، از همون موقع گزینه دو میدادم، خلاصه که اگه یکی جدی بالاسرم بود و همه کارام با خودم نبود خیلی بهتر میبودم

ولی خب شرایط من همین بود. مدرسه ی من همین بود. خانواده ی من همین بود و منم همین بودم. خیلی جاها کم آوردم. خیلی جاها اصلا ول کردم گفتم گوربابای کنکور و همه. این همه بخونی و آخرم هیچی؟ خودم به خودم فشار می آوردم و خودمم یه دفعه می بریدم. بعد پست های دوستام رو میدیدم یا یه سریا توی همین ویرگول، میدیدم که حتی در سخت ترین شرایط ادامه میدادن و من غصه میخوردم از این که چرا این جوری نیستم؟

اما اشکال نداشتا. واقعا. چون ادم با ادم فرق میکنه. این همه روزی هم بود که من خوندم. خوبم خوندم. این همه مسئله حل کردم. واقعا یه سری روزا جون کندم. سر گزینه دوها به هم ریختم. پونزده روز عید خودمو جرواجر کردم.

مهمتر از همه اینکه تجربه کسب کردم. من با کسایی اشنا شدم و باهاشون صمیمی و کلی خاطره ساختم که اغلبشون خوشه حتی اونایی هم که ناخوشه هم تجربه است. همین سفر مشهدی که داشتیم. بهترین روزای امسالم بود. همون منی که تا پارسال فکر میکردم حتی نمیتونم با افراد همسن و سالم یه مکالمه ی ساده برقرار کنم.

در اخر اینکه، امسال یه روزایی ساعت هفت شب توی مدرسه راه می رفتم به سمت آبدارخونه و پیش خودم فکر میکردم که کی تموم میشه، یه روزایی توی دفتر میشستم و به دمپایی ام نگاه میکردم و باور نمیکردم که واقعی باشه، احساساتم رو چنان روی موج سینوسی میدیدم که فکر نمیکردم دوباره تابع ثابت بشه، توی حیاط مدرسه با بچه ها می گشتم و کیک دوقلو و شیرکاکائو میخوردم و بهشون میگفتم که حس میکنم تا آخر دنیا توی این دور گرفتار شدم کاش بوفه یه چیز دیگه جای کیک دوقلو بیاره

یه روزایی به حرف خانوم وفادار که مراقب پانسیون مدرسه بود توی دلم می خندیدم که میگفت یه جوری تموم میشه که باور نمیکنی تموم شده باشه

و الان یه جوری داره تموم میشه که باور نمیکنم تموم شده باشه :)



ارادتمند، یک صحرا

۲٠/۱۴٠۳/۴

ساعت یازده و نیم شب