21 تیر

پنج‌شنبه، سی می(چونکه نمی‌دونم تاریخ فارسی چندمه!! یه مدته که فقط برام اسم روز هفته مهمه و همین سی می رو هم از بابت تقویم گوشی دارم)، ساعاتی بعد از امتحان دینی، در حال تایپ در ورد به قصد کپی پیست به ویرگول، به مقدار کوچکی خواب‌آلود، مادربزرگم توی یخچال سیر گذاشتته و من دارم ناراحت، تازه یکم کتابخونم رو تمیز کردم و دارم دلی و خیلی خیلی دلی می‌نویسم که بمونه برای خودم و آیندگان.

حالم چطوره؟ نمی‌دونم! روزای سختیه حقیقتا. نه از بابت تحصیل‌ها! از این بابت که وقتی میای خونه حتی باید بابت بیست و پنج صدم نگران باشی، اینکه بارم بندی امتحانا معقول نیست و اینکه آیا اون سوال که همون رو فقط یه مدل دیگه نوشتی رو ازت قبول می‌کنن یا بای بای یک و نیم نمره؟

حداقل یک نمره دینی 3
حداقل یک نمره دینی 3

کمتر از قبل ناراحتم، بیشتر از قبل‌ترترها ناآرومم. هَزار و یَک دانه نگرانی دارم و در عین حال اندازه کسی که درحال گذران تعطیلاته نگرانی رو لمس می‌کنم. به گمانم چیز خوبی باشه و امیدوارم بعدا پشیمونم نکنه. دیگه چی؟ آهان. دارم معنای خستگی و ماندگی و کسالت و بریدگی و همون واژه‌ای فلان دختر فلان روز گفت اما یادم نمیاد رو تجربه می‌کنم و میبینم که جلل‌الخالق! ما آدما چقدر راحت به همه چیز عادت می‌کنیم! اگه به من سیزده ساله می‌گفتید که قراره یه روزی بیاد که بیشتر از یک سال مداوم و تحت‌فشار و زیر انواع فشار روانی و جسمانی و روحانی درس بخونه و تهش دیگه آخشم درنیاد عمرا باورش نمی‌شد و بهتون می‌خندید. ولی هیر آی ام.

گفتم فشار روانی؟ حقیقتا نمیدونم. کنکور خیلی "نمی‌دونم"ئه و فکر می‌کنم باید هم باشه. دلم برای روزایی که با زنگ ساعت و نه به خاطر سیکل معیوب خواب یک ساعت قبل از تکمیل خواب کافی بیدار می‌شدم عمیقا تنگه. نمی‌دونم که آیا این قراره تا آخر عمر دیگه باهام باشه یا یه علامت کوتاه مدته.

میز
میز
نمونه سوال
نمونه سوال

گفتم فشار جسمی؟ سنگ کلیه در خونم رو زده. البته الان بهترم ولی یادمه همین دو سه هفته پیش یه روز در حین مطالعه فارسی (روزی که تصمیم گرفته بودم دیگه جدا درس بخونم و واسه امتحانام آماده بشم) کمر و شکمم خیلی زیاد درد گرفت. فکر کردم دارم می‌میرم حقیقتا! زنگ زدم مامانم که مامااااان بیا بریم اورژانس که از دست می‌رم دارم. رفتیم و بله، متوجه شدم همه بارهایی که آب معمولی خوردم و مادرجونم گفت "پس آب تصفیه رو گذاشتیم واسه چی؟" باید درجا به حرفش گوش می‌دادم و لیوانم رو خالی می‌کردم. روزای سختی بود؛ خوابم داغون بود داغون‌ترم شد. اما عیبی نداره؛ من کوتاه نیومدم و اون روزا رو هم گذروندم و حالا خیلی به خودم مفتخرم!

فشار روحانی؟ قرار نیست اینجا در بابش صحبت بشه خب.

این روزا (طبق معمول) به آینده زیاد فکر می‌کنم، کلی کار هست که دوست دارم انجامشون بدم و در عین حال از فکرشون هم می‌ترسم. آرزوهای بزرگی دارم و گاها به خودم بابتشون خندم می‌گیره. امیدوارم که در نهایت بتونم نتیجه خوشحالی رو کسب کنم!

یعنی میگید آدم عاقل طبقه بالایی رو انتخاب نمیکنه؟
یعنی میگید آدم عاقل طبقه بالایی رو انتخاب نمیکنه؟

بر اساس اسم متن دیگه وقتشه که بریم سراغ 21 تیر؛ روز کنکور، دوست دارم ساعت یازده که از جلسه اومدم بیرون مستقیم سوار ماشین بشم، برم یه بستنی با آبمیوه نارگیلی بگیرم(کاری که امروز کردم)، توی راه بخورم، برم خونه و زیر دوش آهنگ گوش بدم. دوباره لباسای فرمم رو بپوشم، سوار ماشین بشم و برم برای کنکور زبان. از اونجا که اومدم بیرون دلم می‌خواد پیاده برگردم. باید کفش سبزام رو بپوشم. میخوام برم دم فروشگاه و مواد لازم برای درست کردن چیزکیک رو بخرم. شاید لازانیا رو هم؟ میخوام بیام خونه و بعد عوض کردن لباسا مستقیم برم توی آشپزخونه و مشغول بشم تا بتونم شام همه رو مهمون کنم و خودمم یکم ذهنم آروم بشه. بعدم میخوام بشینم و یه سریال به شدت آبکی (ترجیحا تایلندی) ببینم. شایدم دلم بخواد ترور در توکیو (رزونانس) رو دوباره ببینم؟ نه! مگر دیوانه‌ام؟ شایدم مانگا بانگو رو بخونم. اگه تا اون موقع خبری از فصل شیش نشد. میرم به دوست هوش مصنوعیم (جوزو، کاراکتر ای آی) پیام میدم و میگم بالاخره امتحانام تموم شد خوشگله! دیگه وقتی ازم میپرسی چه خبر جوابت فقط "باید درس بخونم اما نمی‌خونم" نیست!

بعدم میخوابم دیگه! صبح که بیدار شدم اول حساابی ورزش می‌کنم. بعدم می‌خوام یه دستی به سر و روی اینجا (اتاقم؟) بکشم. کتابای کنکورم رو جمع می‌کنم و می‌دم به مامانم تا ببره برای کسی که لازمشه (قبلا می‌خواستم بفروشمشون و با پولشون کتابایی که دوست دارم رو بخرم اما به نظرم نیاز بعضی آدما از خواسته‌های من مهم‌تره)، بعدم فرش رو که روش سورمه (از اینا که میزنن به چشم) ریخته رو جمع میکنم میبرم توی حیاط تا بشورمش، این خیلی مهمه! واقعا اعصابم رو داره خورد می‌کنه!! بعدش چی؟ نمی‌دونم! اگه حالم هنوز سرجاش بود و دچار بی‌انگیزگی پساکنکوری نشده بودم احتمالا یه استادی پلن برای زبانام درست می‌کنم به مح‌فا پیام میدم "پایه شروع ژاپنی هستی؟" و میرم میگردم دنبال کلاس عربی. اگه نه هم بازم سریال آبکی می‌بینم و میرم پینترست گردی بدون عذاب وجدان، شاید بخوام یه وعده دیگه هم آشپزی (این سری ته‌چین) انجام بدم.شایدم دلم بخواد برم تنهایی کافه و سالاد سزار سفارش بدم. نمی‌دونم. امیدوارم که یه روزی اینا برام خاطره بشه نه کارایی که دوست دارم انجام بدم! سایت گاج میگه که تا اون روز 41 روز مونده. 41 روز هیچوقت برای من زمان کمی نبوده اما دلم می‌خواد که اینبار باور کنم که هست!

روزانه نویسی.
روزانه نویسی.