مرا ببر به سکوتت، به رخوتت، به هبوطت / مرا شریک خودت کن، در آنچه سود ندارد
کوچه: "صفا"
همینکه در تلاش بودم خودم را به پل عابر برسانم دقیقا در نبش کوچه اسمش توجهام را جلب کرد. بلافاصله با خودم گفتم حتما باید داستانی برای گفتن داشته باشد. حس درستی داشت و بگذارید جوری تعریف کنم که انگار افسانه ای نازیسته را بیان میکنم:
ماجرا بر میگردد به زمان جنگ. اواخر اسفند ماه یکی از آن سالهایی که همسایه توپ و خمپاره بودیم. شبانه روز تن رعش بود و ترس از صدای آژیر خطر. محله ما فقیرنشین بود یا اگر دقیق تر بگوییم دستمان فقط تا نزدیکیِ دهانمان میرسید. در یکی از همان حملات هوایی آن ملعون بود که خمپاره ای به خانهای میان کوچه خورد. خانهای کوچک که برای ریختنش نیاز به خمپاره هم نبود، تنها باد هم میتوانست آن کار را انجام دهد. آوارها ریخت و مردم هراسان بعد از اتمام حمله آنجا رفتند و شروع کردند به گشتن میان آن خرابه. البته که خداروشکر اتفاقی نیفتاد و آن خانم و دو کودکش گوشه ای پناه گرفته بودند اما ترس بچه ها تمام ناشدنی بود. شب و روز صدای گریه آن بچه ها قطع نمیشد. ماجرایی بود که قابل توضیح نیست. میان این دعواها و ماجراها بود که به پیشنهاد همسایه خانه روبه رویی، هم محلهای ها تصمیم گرفتند شب چهارشنبه سوری را جمع شوند جلوی آن خانه ( که البته دیگر اسمش را خانه نمیشد گذاشت ولی برای توصیف بهتر همچنان همین کلمه را به کار میبرم) که برای بچه ها بساطی آماده کنند تا شاید بتوانند آرامشان کنند.
خلاصه که همه تدارکات انجام شد و دقیقا همان شب بچه ها وقتی به بهانه بازی با همسایه های روبه رویی بیرون بودند با کلی خوراکی و رقص و آواز روبه رو شدند. آن ذوق زنده درون چشم بچهها قابل توصیف نبود. انگار که روح گم شده بچه ها در میان جنگ بلاخره راه خانه را پیدا کرده بود. از همان شب بود که صدای گریه بچه ها (لااقل بخاطر آن خمپاره لعنتی) تمام شد. اما نکته آنجا بود که این رسم مثل یک رود راهش را میان اهالی پیدا کرد. هفته بعد دو تا از همسایه های جلو در ایستاده بودند و تخمه میشکستد. هفته بعدش 4 نفر، هفته بعد 8 نفر و همینطور جمع بزرگ و بزرگتر شد. کم کم هر هفته، چهارشنبه شب، مردمان آن محله زیراندازهایشان را جلوی خانه پهن میکردند و شروع میکردند به تخمه شکستن. منو بزرگتر شد، آش رشته به سفرهها رسید، آتشها روشن شد، جوجه کباب به فستیوال خوردنیها اضافه شد، رقص های کوچک با قرهای ریز جا باز کردند و سخن کوتاه کنم: اینجا زندگی تازه جان گرفته بود.
واقعیتش حس میکنم زندگی زاده آن خمپاره بود. خانهای فرو ریخت تا خانهای جدید در میان این دل های مردمان دوباره ساخته شود. زندگی دقیقا همان چنددقیقه دمر خوابیدن روی زیرانداز وسط کوچه بود، دقیقا بین آتشها، بین جوجه های کباب شده روی منقل، بین آن پفک هایی که شکار بچه ها میشدند، بین خنده های قطع ناشدنی هم محلهای ها وقتی بچهای تلاش میکرد میان آن جماعت پشتک بزند ( که البته هیچوقت هم نتوانست). آن محله نماد زندگی گمشده ما زیر دست و پای ظلم بود. نماد کاملی از کلمه "صفا". آنجا زندگی بر جنگ پیروز شده بود. شاید برای همین بود که مدت ها بعد از جنگ، روزی وقتی مردمان کوچه از خواب بیدار شدند فهمیدن حالا در کوچه "صفا" دارند زندگی می کنند.
حالا که روی پل عابر ایستادهام و سعی میکنم به این فکر کنم که از این بالا چقدر هوا به بهتر بودن نزدیکتر است، ماجرای کوچه صفا را مرور میکنم. به راستی که آن کوچه روح دارد. روحی ملکوتی که درون تک به تک آجر خانه های آن کوچه دمیده شده بود. سرم را میچرخانم. پیرمرد نوازنده ای جلوتر نشسته است و همزمان که سنتور میزند، میخواند. لبخندی زدم، دستانم را در جیبم گم کردم و همانطور که به سمت پله های پل میرفتم، بلند بلند همراهش خواندم:
ای دل دیگه بال و پر نداری / داری پیر میشی و خبر نداری...
هزینه جمع آوری شد.
دمتون گرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوچه: "بن بست نور"
مطلبی دیگر در همین موضوع
دست فروش خوشگلهی مداد رنگی ارزان...
بر اساس علایق شما
مستقل شدن ارزشش رو داره؟