باغ بی برگی

نویسنده: مهسا موسویان ورودی 97 روانشناسی

مهر آمد تا که یادت بیاورد پاییز را

پاییز بی‌برگی احساسات نم‌خورده از باران

پاییز رنگارنگ خیابان‌های غبارگرفته‌ی طهران

بوی باران در عصرهای تاریک ولی‌عصر

و چراغانی کافه‌های پیاده‌رو را به یاد می‌آوری؟

فصل لبخندهای پررنگ و عاشق در دوربین‌های عکاسی…

صدای خش خش برگ‌های جداافتاده از شاخه‌ها را می‌شنوی؟

می‌بینی وقتی که جدا می‌افتی سرنوشت چگونه با تو تا می‌کند؟

در خیابان‌های پاییزی به پچ‌پچ دیگران گوش کردی؟

این چه رازی است که پاییز با خود هوس عشق به سر مردم می‌اندازد؟

نکند این غم ناله‌ی برگ‌هاست که ما از آن فرار می‌کنیم؟

به صحبت‌های این درختان گوش بده

قصه‌ی امیدشان در این باغ بی‌برگی چیست؟

به اولین پاییزی که شناختم می‌اندیشم...

اولین سال مدرسه بود

اولین جدایی از آغوش مادرم

انگار از اول تکلیفش را به من گفت

اما من فراموش کردم…

پاییزهای بعدی چیزی نبود جز هوایی که معلوم نیست سرد است یا گرم

و منی که معلوم نیست عاشقم یا…

اما دلیل دوست داشتن بی‌منطق این فصل بی‌رحم و زیبا شاید چیز دیگری باشد

تاریخ روزی که چشمی در این جهان باز شد

که تو را ببیند…

حداقل آن روز را در خاطر نگه دار

روزی که خدا زنی آفرید که عشق تو را معنا کند…

نقش پاییز زندگی من با فراموشی دنياى قبل از تو شروع شد

و با فراموشی گرمای نگاه تو بدون شک تمام خواهد شد

پاییز و‌ فراموشی قدم زدن‌های دونفره در برگ‌ریزان

و پاییز و فراموشی گرمای آفتاب و طراوت شکوفه‌ها

پاييز و فراموشى تو

فراموشى من...

پاییز را به خاطر داری؟

غروب دانشکده و بخار قهوه‌ی داغ زیر نم‌نم باران‌های آذر…

من هنوز هم دلم با صدای رعد و برق می‌لرزد

اما انگار پاییز یادش می‌رود که تو دیگر نیستی…

با این همه او یادش نمی‌رود که بیاید

در زمانی که نبودی یادش نرفت

و در زمانی که من نباشم هم یادش نمی‌رود…

پاییز تنهایی‌های پرغم و فراموشی‌های بی‌رحم...

خوش آمدی…

باران ببار در دل پاییز زار من

پاییز برگ‌ریز فراموشکار من…

برگی بریز بر سر این شهر بی‌فروغ

عاشق بساز از دل زار ‌و نزار من…


https://virgool.io/p/kontqgotsd7h/%F0%9F%93%B7