برگی از جامِ جان
نویسنده: سیده زهرا عطاپور مقدم کارشناسی ارشد برق – مخابرات - رمزنگاری
آن گاه که او خاکی را بر هم زد و گلی ساخت تا به خلقت آدم رسید به خودش " فتبارک ا... احسنالخالقین" گفت. فرشتگان را به بارگاهش فراخواند و امر فرمود: " که این گِل، آدم است، خلیفهی من بر روی زمین، سجدهاش کنید." فرشتگان به تعجب نظارهگر عظمتش شدند و گفتند: " آیا از ما میخواهی کسی را سجده کنیم که در زمین فساد کند و خونها بریزد؟" تجلّی همهی بلندمرتبهگیاش در آسمان تکرار شد و فرمود: " ای فرشتگان! من چیزی دربارهی او میدانم که شما نمیدانید." و این بود جان کلامِ همهی ذرههای هستی. تکامل از این سخن به آغاز نشست. آدم ولی به یک اشتباه هبوط کرد و از آسمان پایین افتاد تا این که خودش باز از باب رحمانیتش کلمه را به آدم آموخت تا او را ذره ذره به فهم برساند و معنی کمال را به او بچشاند. آدمیانی چون مولانای جان که فهمیدند، عاشق شدند و پس از این که عاشق شدند، درد کشیدند و سخنها سر دادند از فراق معشوق.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مولانا رسم عاشقی را که فهمید رازهای مگویش را بر زبان جاری ساخت.
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
شاید یکی از اسرار سجدهی فرشتگان بر آدم، همین مقام خلیفهاالهی است و مقام خلیفهاللهی، در کلام مولانا، به مقام عاشقی رسیدن است.
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
و مقام عاشقی البته، فنا شدن در اوست و لازمهی فنا شدن در او صیقل دادن روح و جان است که روح و جان آن دمی صیقل میخورد و صاف میگردد که از زنگارهای دنیا طلبی و هوی پرستی پاک گردد.
سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهی دل نقش بکر
و البته لازمهی پاکی و زلالی روح و جان، فهم مقام عبودیّت در برابر خداوند سبحان است و این مهم اتفاق نمیافتد مگر این که آدمی به استناد این عبارت مشهور که " مَن عَرف نفسه، فقد عرف ربه" به شناخت خویشتن برسد و تکامل انسان محقق نمیگردد مگر با مراجعهی به درون و با شناخت خود.
چون بود آن بانگ غول، آخِر بگو
مال خواهم، جاه خواهم، آبرو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
مولانا میگوید که میبایست در اندرون روحت قدم برنی و سیر کنی و چه بسا که این سیر و سلوک سالها حتی به طول بیانجامد اما تکامل تو در گرو این است که خودت را از قید و بند رنگها برهانی و نقشی از بیرنگی به خود بگیری.
همچو آهن زآهنی بیرنگ شَو
در ریاضت آینهی بی ژنگ شَو
و بعد کم کم و آهسته آهسته قدم در راهی نهی که اهل صیقل بشوی.
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
اما اینها میسر نمیگردد مگر این که درونمان را از حسادت، غرور، خودخواهی، طمع، مقام طلبی، شهرت و هر آن صفتی که ما را از اصل و اساس انسانیتمان دور میسازد، پاک سازیم تا به انسانیت کامل برسیم که از نگاه مولانای جان این پاک شدن در گرو فنا شدن در راهِ معشوق ازلی و ابدی است و انسان فنا نمیشود مگر این که خویشتن خویش را به فراموشی ببرد و خودش را چون ذرّهای در این عالم ببیند که جز عطر و بوی او هیچ رنگ و نقشی بر وجودش حکاکی نشده.
آینهی کلّی تو را دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خَود
و از همین بوده مقام خلیفهاللهی انسان بر روی زمین که بر کلام مولانای جان این مقام و این تکامل این گونه ساری و جاری میگردد و البته به عنوان کلام آخر نا گفته نماند که به این مقام رسیدن راهی بس دشوار میطلبد و انسان در راه تکامل خویش میبایست با خودش به جنگ برخیزد و در این جنگ و جدالِ پیدرپی، همواره با خودش، دلش و اندرونش درگیر کشمکشی دیگرگونه است که خبر از غوغایی نهانی دارد. بنوشیم این چند بیت مولانای جان را که حکایتی از غوغای درون میگوید:
اندرون هر دلی خود نغمه و ضربی دگر
پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز
برتر از جمله سماع ما بود در اندرون
جزوهای ما در او رقصان به صد گون عزّ و ناز
منابع:
قرآن کریم/ دفتر اول و دوم مثنوی/ توحید در قرآن آیتا... جوادی آملی/ دیوان شمس
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی ترانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساراگُل
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمان، محصول بودن شماست