بهار از انتهای فصل سرما می‌رسد

نویسنده: علیرضا پیرمرادیان


بهار از انتهای فصل سرما می‌رسد

من محو بارانم

سپیدی را بشوید از سر دار و بیاویزد

سر دار گذرگاه طویل موی‌ها و ریش‌هایم

یادگار سرد سیلی‌ها !

سلام این بار

پاسخ گفته گشته است از لب خندان یارانم

و دستان محبت‌شان به قصد مهر یازیده است

تن‌ام اما هنوز آبستن غم‌های دیرین است

سرم‌ام اما هنوز از درد سنگین است

دل‌ام اما خوش‌بین است

به روزانی که می‌آیند و می‌آرند شادی را

" همان طفلی که گم گشته است "

در این سرما و گرما

پا به پا

با یار شیرین دست در دستیم و پا انداز

غرل خوانیم و سرو آزاد

زمستان می‌رود شاعر !

زمستان گرچه یادش در دلم تا روز آخر هست

ولی باید ببرد از دل

همه مشت و لگدهایش

به تسکینی که نامش هست

یک لبخند

یک آواز