خواستگاری
نویسنده: سیده زهرا عطاپور مقدم 97 برق مخابرات
حدود صد و بیست و هفت جا رفتم خواستگاری. هر صد و بیست و هفت جا اولش مورد ادب و احترام قرار گرفتم. همیشه اول مادرم دختر خانم را میدید بعد اگر آنها اجازه میدادند با موبایلش تک میزد روی گوشیام که یعنی درهای ماشین را قفل کن و بیا داخل. با کلی خجالت و سر به زیری میرفتم داخل. بعضی جاها مادر و دختر میآمدند به استقبالم. بعضی جاها هم فقط مادرش میآمد و بعدش دختر خانم با سینی چای یا شربت وارد میشد. تا زمانی که موضوع اصلی را پیش نمیکشیدم، وضعیت عادی بود. با این که مادرم، خواهرها، خالهها، عمهها، عروس خالهها و ... خلاصه کل مؤنثهای فامیل جداجدا مرا میکشیدند کنار که اگر این دفعه رفتی خواستگاری در مورد این موضوع هیچی نگو و اصلا" این مسائل گفتن ندارد. برعکس پدرم، برادرها، داییها، عموها و خلاصه کل مذکرهای فامیل قسم های جلاله میدادندم و میگفتند: مدیونی اگر در جلسهی خواستگاری و همان ابتدا این موضوع مهم را نگویی که اگر نگویی بلایی به سرت میآید خانمان برانداز و تا آخر عمرت بیچاره میشوی! وقتی نظر خالهها، عمهها، خواهرها و کل مؤنثهای فامیل را میگفتم داد می زدند: که اینها دست به یکی شدهاند تا تو را توی هچل بیندازند. مبادا گولشان را بخوری ما را هم به همین شیوهها توی هچل انداختند و برایم توضیح میدادند که مؤنث ها چطور همین الان در مقابل این مسأله حساسیت نشان داده و چه فشارهایی را بر مردهای زبان بستهشان وارد میآورند اما وقتی سیدی ( البته روی دی –وی – دی ضبط شده بود ) ماجرا را آوردند و من مؤنثهای فامیل را دیدم توی دلم جلل الخالقی گفتم به موش مردگی این عجایب خداوندی و اصلا باورم نمیشد که این ها همانهایند که بارها و بارها مرا به گوشهای خلوت برده و از بی اهمیت بودن موضوع در نظر کلیهی خانمها دادِ سخن دادهاند. علاوه بر تمام اینها که برایتان گفتم مردهای با تجربهی فامیل از من متواضعانه درخواست داشتند که به هیچ عنوان در هیچ جلسهی خواستگاری اسم واقعیاش را نگویم فقط در رابطه با علاقهام توضیح بدهم و این که بدون او زندگی برایم غیر ممکن است برای همین وقتی قرار میشد توی جلسهی خواستگاری صحبتی دو نفره با دختر خانم داشته باشیم، همان طور که مردهای با تجربهی فامیل یادم داده بودند، آرام آرام موضوع را مطرح میکردم. اول میگفتم: شما از همسر آیندهتان چه توقعی دارید؟ همهشان قریب به اتفاق همان طوری پاسخ میدادند که مردهای با تجربهی فامیل پیش بینی کرده بودند. اکثر آنها توقع خاصی نداشتند جز این که یک زندگی بی دغدغهی آرام داشته باشند و به لحاظ مالی هم در حدّ نیاز تأمین باشند. وقتی بحث زندگی جمعی را پیش میکشیدم همهشان همان طور که اکثر مردهای با تجربهی فامیل پیش بینی کرده بودند، فکر میکردند که منظور من از زندگی جمعی زندگی با مادرم زیر یک سقف است برای همین در برابر مادرم که اساسا" هیچ شناختی راجع به او نداشتند، موضع مشخصی گرفته و چهرهشان رنگ به رنگ می شد اما وقتی من آرام آرام وارد اصل قضیه شده و به طور نامشخص میگفتم که ممکن است قرار باشد سه نفری زندگی کنیم، با این که اصلا" نمی دانستند نفر سوم کیست و چه جور مشخصاتی دارد بدون هیچ پرسشی به شیوههای مختلف پاسخ منفی می دادند. خیلی جاها ابتدا موضوع را یک مزاح تلقی کرده و اولش باورشان نمیشد که من هنوز هم نفهمیدم علت این ناباوری چه می تواند باشد اما وقتی جدّیت مرا میدیدند یا میگفتند: اشتباه آمدید و به سرعت اتاق را ترک میکردند یا میگفتند: از خودتان خجالت بکشید! و اصلا اجازهی توضیحات بیشتر را نداده، در اتاق را گشوده و بیرون میانداختندم. یک جا یادم هست که دختر با شتاب رفت پیش مادرش و سرگذاشت توی گوش او و نمیدانم چی گفت که مادرِ دختر با عصبانیت و چهرهای برافروخته گفت: فکر کردهاید که من دخترم را از سر راه آورده ام؟! بفرمایید بیرون! نکتهی جالب توجه برای من این بود که چرا هیچ کدامشان راجع به آن نفر سوم هیچی نمیپرسند و اصلا علاقهای نداشتند که من در موردش توضیح بدهم. یعنی اجازه نمیدادند که گفت و گو به آن جا برسد و متوجه نبودند که با این موضعگیری سریع و عجولانه گوهر گرانبهایی مثل من را چه طور مفت و مسلم از دست میدهند! این آرزو به دلم ماند که یک جا، فقط یک جا از من مثلا" بپرسد: ایشان چه جور مشخصاتی دارند؟ تا من بگویم اینقدر دوستش دارم که وقتی تماشایش می کنم اگر بمب هستهای هم کنارم منفجر بشود متوجه نمیشوم! گرچه مردهای باتجربهی فامیل گفته بودند اگر از تو پرسیدند حتما بگو هر شب باید پایش بنشینی و تماشایش کنی و هر هفته و تقریبا" در تمام تعطیلیهای رسمی کشور یک از صبح تا ظهر یا عصر تا سرشب باید با او سرگرم باشی اما من تصمیم داشتم اگر کسی در موردش از من پرسید فقط بگویم دو شب در هفته تا آخرِشب میخواهم اینطوری مشغول باشم و بعضی جمعهها هم اگر ببینم شما ناراحت نیستید، جای مشخصی بایستم و هر وقت آمد به سمتم محکم بغلش کنم. همهی دختر خانمها در مقابل این موضوع خویشتن داری معروفشان را از دست داده و به ناگاه دستشان رو میشد اما باز هم جای شکرش باقیست که هیچ کدام از این صدوبیستوهفت جا کارم به لنگه کفش اعم از پاشنهدار و بدون پاشنه و هم چنین هم خانوادههای لنگه کفش شامل دمپایی معمولی، دمپایی حمام، دمپایی توالت، دمپایی روفرشی، انواع و اقسام صندلها و ... نکشید. اما جانم برایتان بگوید از خواستگاری صد و بیست و هشتم. وقتی مثل صد و بیست و هفت جای قبلی تصمیم داشتم سر حرف را باز کنم و آرام آرام وارد موضوع مورد نظر بشوم ناگهان دختر خانم نه گذاشت و نه برداشت یک هویی و بدون مقدمه چینی گفت:
- ببینید آقای محترم بنده علاقهی زیادی به زندگی جمعی دارم می خواستم نظر شما را هم بدانم.
من فکر کردم منظورش از زندگی جمعی زندگی با مادرش زیر یک سقف است برای همین موضع مشخصی گرفتم و همین که قرار بود چهرهام مثل آفتاب پرستها رنگ به رنگ بشود، به خود آمدم . پیش خودم گفتم:
- چرا مردهای با تجربهی فامیل این مورد را پیش بینی نکرده بوند؟؟!
دختر خانم که متوجه تغییر حالت من شد گفت:
- شما از این موضوع ناراحتید؟
من که دیدم دستم رو شده و نمی شود آن را پنهان داشت گفتم:
- بله ... کاملا"
او قاطعانه از جایش بلند شد و گفت:
- پس دیگر حرفی برای گفتن نمیماند
و با دستش به در اتاقش اشاره کرد. من که توان برخاستن نداشتم و انگار که پایم را در جایی روی قالی گل منگلی اتاق دختر خانم با چسب دوقلو چسباندهاند، به تته پته افتادم و گفتم:
- سرکار خانم حالا بنشینید شاید در یک جایی با هم به تفاهم برسیم و انشاءا... یک توافق نامهای بین مان ردّ و بدل بشود
او با همان قاطعیت گفت:
- مگر نشست هستهای قرار است برگزار کنیم؟! نکند خیال کردید من اشتون یا اشمیتم و شما هم آن دو تای دیگر که الآن اسمشان را یادم نیست؟ اگر شما اصرار دارید باشد اشکالی ندارد مینشینم ولی در جریان باشید من از مواضعم عمرا" کوتاه بیایم و به شما حق و حقوقی بدهم.
من با صدایی لرزان گفتم :
- داشتید از زندگی جمعی میگفتید
او نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- نظرتان؟! ... راجع به زندگی جمعی در یک جمله ...
من که از صراحتش به شدت جا خورده بودم با احتیاط گفتم:
- خب ... بستگی دارد البته تفکر شما قابل احترام است
از این جمله خیلی خوشش آمد برای همین راجع به زندگی جمعی بیشتر برایم توضیح داد او گفت که علاقهی زیادی به سوت زدن دارد و بیشتر اوقات دوست دارد که سوت روی لبهایش باشد. حتی موقع خواب هم نمیتواند او را از خودش جدا کند و توضیح بیشتری هم نداد. من محو تند تند حرف زدنش بودم که یک مرتبه گفت:
- خب ... پاسخ؟ آره یا نه؟
نمیدانستم چطوری بله را بگویم مگر میشد حضور یک نفر دیگر آن هم سوت را در زندگی تحمل کرد؟ همهی مردهای با تجربهی فامیل را نفرین کردم که در این مورد حرفی نزدند از طرفی توان بلند شدن و ترک جلسه را هم نداشتم. ناگهان گفتم:
- حالا برای پاسخ دادن کمی زود است شما تمایل ندارید بنده راجع به زندگی جمعی خودم برای شما بگویم؟
گفت:
- نیازی نیست احتمالا" هر وقت به سمتتان بیاید دلتان میخواهد بغلش کنید از نظر من بلامانع است.
کنجکاو شدم بدانم از کجا موضوع را فهمیده گفت صد و بیست و هفت خواستگار قبلیاش همگی زندگی جمعی داشتند اما هیچ کدامشان نتوانستند با زندگی جمعی او کنار بیایند دوباره گفت:
- آره یا نه؟ اگر پاسخ منفی است تکلیف مرا روشن کنید چون خواستگار بعدی منتظر است ...!!!
تا اسم خواستگار را شنیدم هول برم داشت. پاهایم توان حرکت نداشتند برای همین گفتم:
- بنده حرفی ندارم ... فقط ... فقط ...
با قاطعیت گفت:
- فقط چی؟
گفتم:
- مهریه سرکار خانم!
گفت:
- بله به موضوع خوبی اشاره داشتید من در مورد مهریه توی دقیقهی نود نظرم را خواهم گفت. شاید هم توی وقت اضافه!
از جمله بندیاش خوشم آمد و گفتم:
- میترسم پتالتی بگیرید!
و هر دوتایمان از ته دل خندیدیم. حالا درست صد و بیست و هشت روز است که چهارتاییمان زیر یک سقف زندگی مشترکی را تجربه میکنیم. او، من، سوت داوریِ او و توپ فوتبال من!
مطلبی دیگر از این انتشارات
قضا و قدر در قلب اشعار سعدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد ترانه|خطی از ترانه ی بابک صحرایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیالوگ در داستاننویسی