در بیان انسان کامل
نویسنده : لیدا خزایی دکتری عمومی ورودی92
((بدان که انسان کامل آن است که در شریعت و طریقت و حقیقت تمام باشد، و اگر این عبارت را فهم نمیکنی بعبارتی دیگر بگویم. بدان که انسان کامل آن است که او را چهار چیز بکمال باشد: اقوال نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف.
ای درویش! جمله سالکان که در سلوکاند درین میاناند و کار سالکان این است که این چهار چیز را بکمال رسانند. هر که این چهار چیز را بکمال رسانید بکمال خود رسید. ای بسا کَس که درین راه آمدند و درین راه فرورفتند و بمقصد نرسیدند و مقصود حاصل نکردند.
بدان که انسان کامل را اسامی بسیار است,انسان کامل را شیخ و پیشوا و هادی و مهدی گویند، و داناو بالغ و کامل و مکمّل گویند و امام و خلیفه و قطب و صاحب زمان گویند و جام جهان نماو آئینۀ گیتینمای و تریاق بزرگ و اکسیر اعظم گویند و عیسی گویند که مرده زنده میکند و خضر گویند که آب حیوة خورده است. و سلیمان گویند که زبان مرغان میداند. و این انسان کامل همیشه در عالم باشد و زیادت از یکی نباشد از جهت آنکه تمامت موجودات همچون یک شخص است.(وحدت وجود)
انسان کامل دل آن شخص است، و موجودات بیدل نتوانند بود. درعالم دانایان بسیار باشند، امّا آنکه دل عالم است یکی بیش نبود. دیگران در مراتب باشند، هر یک در مرتبهایی. چون آن یگانۀ عالم ازین عالم درگذرد، یکی دیگر به مرتبۀ وی رسد و بجای وی نشیند تا عالم بی دل نباشد.
ای درویش! تمامت عالم همچون حقّهئی است پر از افراد موجودات، و ازین موجودات هیچ چیز و هیچ کس را از خود و ازین حقّه خبر نیست، الا انسان کامل را، که ازخود وازین حقّه خبر دارد ودر ملک و ملکوت و جبروت هیچ چیز بروی پوشیده نمانده است؛ اشیا را کماهی و حکمت اشیا را کماهی میداند و میبیند. آدمیان زبده و خلاصۀ کاینات اند و میوۀ درخت موجودات اند و انسان کامل زبده و خلاصۀ موجودات آدمیان است. موجودات جمله بهیک بار در تحت نظر انسان کامل اند، هم بصورت و هم بمعنی، از جهت آنکه معراج ازین طرف است هم بصورت و هم بمعنی.
چون انسان کامل خدای را بشناخت و بلقای خدای مشرف شد، و اشیا را کماهی و حکمت اشیا را کماهی بدانست و بدید. بعد از شناخت و لقای خدای هیچ کاری برابر آن ندید و هیچ طاعتی بهتر از آن ندانست که راحت بخلق رساند و هیچ راحتی بهتر از آن ندید که با مردم چیزی گوید و چیزی کند، که مردم چون آن بشنوند و به آن کار کنند، دنیا را به آسانی بگذرانند و از بلاها و فتنههای این عالمی ایمن باشند و در آخرت رستگار شوند. و هر که چنین کند، وارث انبیاست، از جهت آنکه علم و عمل انبیا میراث انبیاست و علم و عمل انبیا فرزند انبیا است. پس میراث ایشان هم به فرزند ایشان میرسد.
ای درویش! انسان کامل هیچ طاعتی بهتر از آن ندید که عالم را راست کند و راستی در میان خلق پیدا کند. و عادات و رسوم بد از میان خلق بردارد، و قاعده و قانون نیک در میان مردم بنهد، و مردم را بخدای خواند و از عظمت و بزرگواری و یگانگیِ خدای مردم را خبر دهد و مدحِ آخرت بسیار گوید و از بقاء و ثبات آخرت خبر دهد، و مذمّت دنیا بسیار کند، و مردم را محبّ و مشفق یکدیگر گرداند، تا از آزار یکدیگر نرسانند و راحت از یکدیگر دریغ ندارند و معاون یکدیگر شوند، و بفرماید تا مردم امانِ یکدیگر بدهند و هم به زبان و هم به دست. و چون امان دادن یکدیگر بر خود واجب دیدند به معنی با یکدیگر عهد بستند. باید که این عهد را هرگز نشکنند و هرکه بشکند ایمان ندارد: من لا عهدله لا ایمان له. المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده.
ای درویش! دعوت انبیا بیش ازین نیست باقی تربیت اولیاست: انّما انت منذر و لکلّ قوم هاد. دعوت انبیاء رحمت عالم است؛ و ما ارسلناک الّا رحمةً للعالمین. و تربیت اولیا خاص است, از بهر آنکه انبیاء واصفان اند و اولیاء کاشفان اند.
رحمت خدای عام است جملۀ موجودات را, و رحمت انبیا عام است جملۀ آدمیان را، و رحمت اولیا عام است جملۀ طالبان را. دعوت انبیا این بود, جمله یک سخن بودند و جمله تصدیق یکدیگر کردند و این سخن هرگز منسوخ نشود.
چون کمال و بزرگی انسان کامل را شنیدی، اکنون بدان که این انسان کامل با این کمال و بزرگی که دارد، قدرت ندارد و به نامرادی زندگانی میکند و به سازگاری روزگار میگذراند از روی علم و اخلاق کامل است امّا از روی قدرت و مُراد ناقص است.
و چون به حقیقت نگاه کنی عجزش بیشتر از قدرت باشد, و نامرادیش بیش از مراد بود.))
برشی از کتاب انسان کامل
ازعبدالعزیز بن محمد نَسَفی از عارفان قرن هفتم
...
در باب وحدت تمامت موجودات جایی خواندم «جامی» به شیرینی تمام به شعر و تصویر آورده است:
در آن خلوت که هستی بی نشان بود
به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور
ز گفت و گوی مائی و توئی دور
جمالی مطلق از قید مظاهر
به نور خویشتن بر خویش ظاهر
جمال اوست هرجا جلوه کرده
ز معشوقان عالم بسته پرده
..
تویی آیینه, او آیینه آراست
تویی پوشیده و او آشکارا
چو نیکو بنگری آیینه هم اوست!
نه تنها گنج او، گنجینه هم اوست!
در قسمتی از کتاب عرفان حافظ که شهید مطهری که به گشایش برخی لایههای پنهان عرفان نظری و عملی حافظ و اشعار این شاعر بزرگوار پرادخته؛ به موضوع جالبی برخوردم که تقابل دو مسئله عقل و عشق در تفسیر انسان کامل هست.
((مسئله دیگر مسئله عقل و عشق در معرفت است، که این جا باز طرف اختلاف عرفا و حکمای الهی هستند. کمال واقعی انسان در چیست؟
حکما در پاسخ میگویند: «صیرورةالانسان عالماًعقلیاًمضاهیاً للعالمَالعینی» حداکثر کمال انسان وانسان کامل آن است که انسان نسخهای بشود علمی از مجموع جهان؛ پس انسان با علم کامل میشود؛ وقتی انسان فیلسوف شد و یک تصور صحیح و جامع از کل عالم و از نظام عالم داشت عقلش به کمال رسیده و جوهر انسان هم همان عقل است.این است که میگویند فلسفه هم عبارت از همان«صیرورةالانسان عالماًعقلیا..» است. ولی عرفا هرگز به چنین حرفی معتقد نیستند که وقتی عقل انسان کمال یافت انسان کمال پیدا کرده. هرگز کمال انسان را در کمال عقلش, نمیدانند، کمال انسان را در این میدانند که انسان به تمام حقیقت وجودش سیر کند به سوی حق تابه قول اینهابرسد به حق. « اَیّهاالاِنسانُ إنّکَ کادِحٌ إلی ربِّکَ کَدحاً فَمُلاقیه» سوره انشقاق. آیه 6
برای رسیدن به این مقصود، حکیم قهراً از عقل و استدلال کمک میگیرد، ولی عارف استدلال را تحقیر میکند و از مجاهده و ریاضت و تهذیب نفس و عشق و سلوک مدد میگیرد و آن را کافی نمیداند و جایزالخطاء میداند، که میگوید: پای استدلالیون چوبین بود.))
از کتاب عرفان حافظ
اثر شهید مرتضی مطهری
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمانِ خاکستری
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار از انتهای فصل سرما میرسد
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی یا چالشهای بی پایان؟