در مسیر چشم هایش

نویسنده : عطیه لاجوردی


زمانی بود که در پیله عادت خویش، آسوده بودم

فارغ از تپش پنجره احساس و عاطفه،

بیم فردا نداشتم.

روزگار برایم یک رنگ و سکوت، تنها ملودی اتاق تاریک ذهنم بود.

چیزی از صحبت بلبل نمی‌فهمیدم و مرگ قناری برایم معنایی نداشت.

روی زمین صاف خود، گام‎های محکم بر می‎داشتم.

به راحتی می‎توانستم برگ‎های زخمی باغ تنهایی را زیر پا خرد کنم.

خبری از شقایق نداشتم.

و فریاد خسته امواج عشق را نمی‎شنیدم.

من بودم و تنهایی و سکوت

گمان می‏کردم می‏توانم ریسمان بلند زمان را با دست خود بگیرم و تا انتهای ابدیت بکشم.

اما؛ نمی‎دانستم روزی می‎رسد که زمان ، مرا به نقطه‎ای دور گره می‎زند.

آن شب، زمان من رسیده بود.

وقتی پرده شب سقف آسمان را در برگرفت ...

در یک لحظه

در یک زمان مشترک

به کوتاهی عمر شبنم

او را دیدم

پر فروغ‎تر از هر ستاره‎ای در دل سیاه شب می‎درخشید

ظرف نگاهش، آیینه جهان نمای دلداگی

و نغمه آشنای امواج صدایش

آرامش ساحل تنهایی‎ام بود

نفهمیدم چطور؛ اما، به یک باره طنابی محکم به قلبم گره خورد و ...

آری!

چشمانش

شروع واقعه بود‌ ...