راه را که بست مرگ

نویسنده: سیاوش سیاهی ورودی 97 جامعه شناسی

راه را که بست مرگ،

چیده شد خدایِ ماه...

زردهای کوچ را که کُشت درد

سبز شد تمامِ ریشه‌های برف

حرف، سرفه شد...

گوشه‌ی ترن خزید.

گوشِ خشم کَر...

چشمِ رحم کور...

خواب‌دیده، مرگ‌بوده، سرد گشته‌ای؟

مرگ چیزِ بهتریست؟

نه... ببین...

تب که می‌کند سکوت...

رنجِ شعر می‌تند مرا...

بال‌های بازِ تو کجاست؟

گرگِ خوبِ مهربانِ شعرپوش...

گُرگِ فصلِ تیزیِ تَبَر،

وقت چیست؟

وقتِ ترکِ دردهای کهنگی؟

یا شروعِ خشم‌های سادگی؟

چیست تازگی؟

چیست کُشتنِ امیدهای زندگی؟

نااُمید و یاغی‌ام...

درد در تمامِ من،

تب تمامِ بودنم...

زردِ خیسِ جنگلم...

غیرِ زوزه‌هایِ ممتدت،

هیچ چیزِ تازه‌ای درونِ شعرهام نیست.

دست‌هام... پنجه‌های ترس...

می‌خراشم هر اُمیدِ زنده را

می‌پرم درونِ خویش...

می‌دَرَم مرا که خستگیست...

چشم‌هات...

فصلِ گرگِ خیسِ تیز...

شعرِ تازه در مسیرِ "هیچِ هیچِ هیچ"!