زمان هزار چهره
نویسنده: محدثه جوادی
هیچوقت اینهمه کوچه یکجا ندیده بودم. هرچه میرفتم هی خیابانها کش میآمدند. از اسفندیار تا طاهری را هرچه میرفتم نمیرسیدم. کوچهها را میشمردم. سردم نبود. اما لرزش خفیفی در قسمت چانه احساس میکردم. به ناهید که رسیدم خیالم راحت شد. کوچهی ناهید یعنی بعدش میرسیدم به کاجآبادی و بعد هم به مهیار و بعد از آن هم به طاهری.
فقط میخواستم برسم. یکبار میان حرفهایم گفته بودم تا به حال منتظر چیزی یا کسی نبودهام. اما من تمام انتظارهای پیش از آن روز را پشت همین جملهی به ظاهر ساده پنهان کرده بودم. مثل حالا که لرزش خفیف چانهام را پشت ماسک پنهان میکردم. یا بیخوابی و خستگیای که پشت خندههای سرخوشانه و حرفهای خندهدارم پنهان میکردم.
من آدم انتظارهای مداوم بودم. اوایل به رسم همیشه و از سر وسواس، زودتر از زمان مقرر به جایی که باید میرسیدم. حتی اگر با نزدیکترین آدمهای زندگیام هم قرار داشتم، حداقل نیمساعت قبل از ساعت مقرر به وعدهگاهمان میرسیدم.
یکبار که در سرمای سخت آذرماه روی نیمکت سنگیای نشسته بودم و باز هم منتظر رسیدن کسی بودم، درست لحظهای که در کمال خونسردی به آدمها چشم دوخته بودم و ماجراهایشان را میشنیدم، فهمیدم بیآنکه بدانم به انتظار خو گرفتهام. اصلا انگار دیگر تمام کارهایم را طوری انجام میدادم که مابینش زمانی را به انتظار کسی یا چیزی بنشینم.
اولینباری که انتظار، طعم تلخش را به من چشانده بود، هفت-هشت ساله بودم. جلوی در مدرسه ایستاده بودم و در حالیکه لپهایم از مقنعه بیرون زده بودند و با پشت دست اشک هایم را پاک میکردم و حس رهاشدگی، فراموش شدن و تنهایی به جانم چنگ انداخته بود، برای رسیدن بابا لحظهها را یکییکی میشمردم. بعدها فهمیدم کل آن انتظار فقط و فقط ده دقیقه طول کشیده بوده و برای من که هر لحظه را با ترس و دلهره گذرانده بودم، چیزی بیشتر از ده دقیقه به نظر میآمده.
اما تا سالها بعد از آن هیچ انتظاری نمیتوانست آن حس رهاشدگی و دلهره را در من زنده کند. و این یعنی من باز هم درگیر عادت _ این اخلاق پیچیده و پر رمز و راز بشری_ شده بودم.
انتظار اما گاهی جلوهی دیگری به خود میگیرد. مثلا وقتی بین جمعیتی ایستادهای و به جایی که قرار است یکی از عزیزانت را دفن کنند نگاه میکنی، دوست داری زمان بایستد و تو تا ابد منتظر باشی و آن لحظه هیچوقت اتفاق نیفتد. اما هیچوقت، هیچ انسانی نتوانسته زمان را واقعا نگه دارد. بعضی لحظات در زندگی هستند که فکر میکنی زمان برایت متوقف شده است یا حداقل خیلی کند میگذرد.
لحظهی عاشق شدن شاید همین شکلی باشد. لحظهای که دو نگاه به هم دوخته میشوند و زمین و زمان از حرکت میایستد.
انتظارهای بعد از آن لحظه اما انتظارهای سختی از آب درمیآیند. هرچقدر توقف زمان در لحظهی عاشق شدن، گوارا و خواستنی است، کمی بعدتر میتواند سراسر آشفتگی و رنج باشد. بعدترش وقتی لذت عمیقی را در کنار هم تجربه میکنیم و همه چیز طبق تصوراتمان پیش میرود، زمان به سرعت میدود. طوری که طولی نمیکشد که دلمان فقط و فقط تکرار میخواهد. تکراری که اگرچه خواستهی عقل و منطق نیست اما احساس با آغوشی باز پذیرای آن میشود.
اما در نهایت، آدمی در نقطهای از زندگیاش قاعدهی زمان و انتظار را میفهمد. شب اولی که وسط اتاق کوچک و رنگباختهی خوابگاه دخترانه ایستاده بودم و مطمئن بودم زندگی باز هم بازیهای عجیبی برایم دارد، آرزو کردم که هرچه زودتر آخرین روز حضورم در آنجا از راه برسد و همه چیز تمام شود.
اما چند لحظه بعد به یاد آوردم که همیشه اول هر ماجرایی آرزوی رسیدن آخرش را داشتهام. و پایان هر ماجرا، چه بخواهیم چه نه بالاخره از راه میرسد. پس دیگر آرزو کردن ندارد. قانون زندگی همین است. هر شروعی پایانی دارد و در پس هر پایان، شروع تازهای هست.
حرفم را پس گرفتم و با خودم عهد بستم که دیگر انتظار به پایان رسیدن لحظهای را نکشم. اینجا بود که فهمیدم قاعدهی زمان و انتظار دستم آمده. میدانستم همین آدمی که آرزوی پایان لحظات را میکشد روزهای بعد، زندگی او را در حسرت خاطرات یا انتظار تکرار دوبارهشان میاندازد.
______________________
مثل دختربچهی بازیگوشی که وسط شلوغی خیابان، برای ثانیهای حواسش پرت عروسک پشت ویترین مغازهای میشود و وقتی به خودش میآید، رهاشده و تنها در جایی از پیادهرو ایستاده است، با چشم همه جا را برای دیدنش زیرورو میکردم. دنبالش میگشتم تا حس رهاشدگی و تنهاییای که با تاریکی و سرما به جانم نشسته بود را از خودم دور کنم.
وقتی چهرهی آشنایش را در تاریکی خیابان دیدم و دستش را برایم تکان داد، فهمیدم ترس و دلهرهی رهاشدن و تنهایی دوباره بعد از سالها به سراغم آمده بوده و این من بودم که میخواستم پنهانش کنم. درست مثل لرزش خفیف چانهام که پشت ماسک پنهان کرده بودم.
"زمان بر آنان که در انتظارند، بسیار آهسته میگذرد،
برآنان که هراسناکند، با شتاب،
بر آنان که غضه دارند، بس دراز است،
و بر آنان که شاد و خرسندند، بسی کوتاه؛
اما بر آنان که عاشقند،
زمان ابدیت است..."
«هنری وندایک»
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه چیز تقصیر باد است
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتنِ تو در اين پاييز
مطلبی دیگر از این انتشارات
«راه را که بست؟! مرگ»