ساراگُل

نویسنده: زهرا عطاپور مقدم 97 برق مخابرات

تقدیم به کادر درمان، پزشکان، پرستاران و جهادگرانِ عرصه­ی سلامت

توضیح نویسنده:" تمامی شخصیت­ها، اتفاقات و وقایعِ این داستان غیرواقعی و زاییده­ی ذهنِ نویسنده است."


پاییزِ امسال دیگر خبری از جنگلی که بین برگ­های زرد و نارنجی و قرمز­اش چرخ می­خوردم، نیست. جنگلی که همیشه برایم خودش مسجد­الحرام بود و درخت­هایش کعبه. حجرالاسود­ش هم احتمالا همان تخته سنگی که روزگاری پیرمردی با عصای بلند و ریش­های سپیدش رویش می­نشست تا نفس تازه کند. حالا ولی ما دورتر از جنگل ایستاده­ایم. خیلی دورتر. قرنطینه شده­ایم. گفته­اند: در خانه­هایتان بمانید. از هم دور باشید. همدیگر را بغل نکنید. نبوسید. دست­هایتان را به هم گره نزنید. نفس­تان به هم نخورد تا ... تا ... تا ... زنده بمانید! و منظورشان از زنده ماندن احتمالا دم و بازدم، خوردن و خوابیدن، راه رفتن و البته گریستن است. این روزهای پاییزی اما از وسعت یک جنگل بی­انتها، رفته­امبه عمق یک تصور. تصور بودن در ته یک سالنِ بن­بست. جایی که بن‌بستش به اتاق آی‌سی‌یوی یکی از بیمارستان‌های شهر می‌رسد. من مثلا گان پوشیده­ام، شیلد زده‌ام و یک ماسک فیلتر دار دو لایه روی صورتم را پوشانده. یک ماه است که بچه‌­ام را به جز در صفحه‌ی گوشی‌ هوشمندم ندیدم. انگار پرتاب شده‌ام به سال‌های پر از بیماری‌های واگیردار. به سال‌های طاعون، سال‌های وبا، سال‌های سِل ... آن سال‌ها را توی کتاب‌ها خوانده بودم، توی فیلم‌ها دیده‌ بودم. مردمان را دیده بودم که با چشم‌های از حدقه بیردن زده در وحشت‌های به تصویر کشیده شده به طرز غریبانه‌ای دست و پا می‌زدند. از همدیگر فرار می­کردند. دیده بودم و پیش خودم گفته‌ بودم که چقدر بشر دستش از زمین و زمان کوتاه بوده و علم حقیر. حالا ولی مانده‌ام حیران، وسط این همه هجوم تکنولوژی و این بشری که این همه می‌داند ... پس چرا نمی‌داند؟!! مثل یک کابوس می‌ماند. انگار داریم خواب می‌بینیم یا رفته‌ایم توی یک داستان حیرت‌انگیز عجیب! کدام‌مان می‌دانستیم که ممکن است روزی نتوانیم هفته­ها و ماه­ها همدیگر را بغل کنیم، ببوسیم و بیشتر از فاصله­ی یک متر به هم نزدیک­تر­ نشویم. من مثلا پرستاریم که دارم با دلتنگی بچه­ام و نزدیک­ترین افراد خانواده­ام این­جا، ته این سالن بن­بستی که فقط بوی سرم و آمپول و الکل می­دهد دست و پنجه نرم می­کنم. بیمارستان پر شده است. تخت خالی نداریم. توی سالن­ها جای سوزن­انداز نیست. بیماران جدید توی محوطه­ی بیمارستان نشسته­اند. وسط هجوم تصویرهایم از پاییز و جنگل یاد ساراگل می­افتم. راستی ساراگلکجاست؟! ساراگل عاشق پاییز بود. عاشق این که تا ته پاییز، جنگل­های پر از برگ را نفس بکشد. موهایش را می­بافت و می­انداخت دو طرفش. فرقش را از وسط باز می­کرد. لب­هایش پر از تبسم بود. چشم­هایش به اندازه­ی همه­ی شب­های رازآلود آدم را پرت می­کرد وسط داستان­های هزارویک­شب. دلتنگ که می­شد حرف نمی­زد. غمگین که می­شد فقط رنگی از یک غربت عجیب توی چشم­هایش موج می­زد. به تنهایی بشر می­خندید. به این که ما بی­خودی داریم توی این دنیای بی­سر و ته دست و پا می­زنیم. اصلا چرا باید دست و پا بزنیم؟ می­گفت: همین دست و پا زدن باعث می­شود که بیشتر فرو بروی و غرق بشوی. سر کلاس­های زبان انگلیسی یک جوری حرف می­زد انگار که گوشه­ی لپش یک گیلاس گذاشته و همچنان که دارد آن را مزمزه می­کند، حرف هم می­زند. وای ... باید بلند بشوم و بروم توی آی­سی­یوی بخش. یک بیمار جدید را آورده­اند. ریه­اش درگیر شده. می­روم نزدیکش. دستگاه تنفس را می­گذارم روی صورتش و همزمان به این فکر می­کنم که اگر بیمار جدیدی بیاورند دیگر دستگاهی نداریم که روی دهانش بگذاریم. هیچ وقت فکرش را هم نمی­کردم که ساراگل با آن همه عاشق پیشه­گی­اش این همه توان ایستادگی داشته باشد. من هنوز ته همان بن­بست ایستاده­ام. صدایش را دارم می­شنوم که می­گوید: " آی ام اِ نِرسینگ اِستیودنت! " و من ته این صدا، صدای خودم را می­گذارم که: " اند یو لاو نِرسینگ! ". وقتی می­خندیدیم خنده­هایمان تا قهقرای آسمان می­رفت. یک روز بهش گفتم:

- سارا از این که پرستار شدی خوشحالی؟

جواب داد:

- لذت­بخش­ترین شغل دنیاست ...

- حتی حالا که کرونا آمده و مجبوری ساعت­های بیشتری توی بیمارستان بمانی؟

- حالا بیشتر از هر وقت دیگری عاشقش هستم. حالا دارم معنی پرستاری را می­فهمم.

عجیب بود برایم. شاید برای من از پرستاری همین قدرش قابل درک باشد که نقشش را توی یک داستان چند صفحه­ای بازی کنم، بروم روی سر بیماران، فشار خون­شان را بگیرم، توی اورژانش با دستگاه سی­پی­آر سعی کنم یک نفر را که دارد با مرگ و زندگی دست­وپنجه نرم می­کند، به زندگی برگردانم و سِرُم یک بیمار رو به بهبود را چک کنم تا وقتی تمام شد بهش خبر بدهم که مرخص شدی. سهم من از بیمارستان­های شهر همین قدر است. من، حالا و این­جا لابلای این کلمات می­توانم مادری باشم که با بوی الکلِ پیچیده توی اتاق­ها و آشپزخانه و پذیرایی درگیر است. با مخلوط آب و وایتکسی که هر روز با آن روی سطوح و دستگیره­های در را ضد عفونی می­کند. با دستکش­های جراحی که جزء اصلی خریدهای روزمره­اش شده و فروشگاه­هایی که هر وقت سراغ­شان می­رود ناخودآگاه یک بسته ماسک هم می­اندازد توی سبد خریدهایش. می­گویند: کرونا در دمای بالای سی درجه از بین می­رود ... اگر نرود؟؟ دلواپس نرفتنش هستم. ساراگل هم دلواپس بود. ساراگل، هم مادر بود، هم پرستار. من هم حالا می­خواهم مثلا هم مادر باشم هم پرستار. پرستاری شبیه ساراگل. تندتند دارم بساط صبحانه را می­گذارم روی میز. ماسکم را می­زنم روی صورتم. بچه­ام را نمی­توانم بغل کنم و ببوسم به جایش مدت مدیدی می­ایستم و از دور می­بینمش. دارم می­روم و می­دانم رفتنم با خودم است و برگشتنم با خدا. توی راه در کنار همه­ی دلتنگی­هایم، دلتنگ جنگلی می­شوم که پر بود از انبوه برگ­های زرد و نارنجی و قرمز. برگ­هایی که باید این روزها به طرز شاعرانه­ای تک­تک­شان را زیر قدم­هایمان پشت سر می­گذاشتیم و در سمفونی بی­نظیر خش­خش­اش روحمان به پرواز در می­آمد. خدا کند این پاییز تکرار نشدنی باشد ... فقط از تکرارش همان خلاقیت حیرت­انگیز خدا باقی بماند. خانه را ترک می­کنم. پشت فرمان اتومبیلم نشسته­ام. تلفنم زنگ می­زند. هندزفری توی گوشم است. صدای گرم و آرامش­بخشی از آن سوی خط به گوشم می­رسد:

- سارا جان ... مادر ... بیمارستانی؟؟

- نه مامان هنوز نرسیدم

- کی بر­می­گردی؟

- معلوم نیست اوضاعو می­بینی که ...

- وِل کن این اوضاعو ... به فکر بچه­ات باش. به فکر زندگیت. برو استعفاتو بنویس ... اصلا استعفا ننویس. دیگه نرو. این همه پرستار و پزشک هستن حالا یکی کم­تر چی می­شه؟ اصلا این همه مریض مگه تو یه نفر می­تونی چیزی رو تغییر بدی. وقتی بیمارستانا پر شده، دستگاه­های اکسیژن جوابگو نیست، وقتی واکسنی براش نیومده، وقتی مردم هیچیو رعایت نمی­کنن، وقتی خودشون به فکر خودشون نیستن، مگه تو این اوضاع تو می­تونی آدمایی که دارن با مرگ دست­وپنجه نرم می­کننو به زندگی برگردونی ...؟ اگه کسی گیر بیفته، دیگه هیشکی کاری از دستش برنمی­یاد. شمام کاری از دست­تون برنمی­یاد جز این که جون­تونو به خطر می­ندازین. این طرفِ بازی فقط باختنه. ولش کن سارا ...! حالا این درست که الان تو این اوضاع و احوال اقتصادی ... تو این وضعیت دلار که ثانیه به ثانیه داره می­ره بالا، تو این جامعه­ای که هر کی فقط به فکر سیر کردن شکم خودشو، بچه­هاشو و خونواده­اشه ... جامعه­ای که هستن توشون افرادی که دیگه براشون فرقی نداره دزدی کنن، تن­فروشی کنن، آدم بفروشن، ... فقط می­خوان شکمشون سیر بشه که بازم نمی­شه ... نرفتنتم سخته ولی غصه­اش نیست. بالاخره گشنه که نمی­مونی مادر. حالا یک لقمه کم­تر. من هستم. بابات هست. عشق و علاقه­ رو هم ولش کن ... کی حالا به فکر یکی دیگه­ست که تو باشی ...

سارا گوشش به تلفن و نگاهش به خیابان بود. مردم چفت­ در ­چفتِ هم می­خندیدند و راه می­رفتند. داشت آدم­ها را می­شمرد. از هر ده نفر، هشت نفر ماسک نداشتند. مردی را دید سوار بر موتور بدون ماسک که ناخودآگاه سر پیچِ یک کوچه­ی فرعی عطسه زد. سارا پشتش لرزید. داشت ذرات ترشحات تنفس آن مرد را توی ذهنش تجسم می­کرد. الان این نقطه­اند. حالا کم­کم پخش می­شوند. اگر کرونا باشد افتاده­اند روی زمین. اگر نفر بعدی همان هوا را نفس بکشد ... وای خدای من ... مردم ... چه بلایی به سر مردم آمده؟ چرا هیچ کس به فکر کسی نیست؟ اگر این­ها ناقل باشند؟ ...

- سارا ... صدامو می­شنوی

- مامان بیرون نرو توی خونه بمون

پای چشم­هایم به خاطر استفاده­ی مداوم از ماسک کبود شده­است. خسته­ام. این خستگی ضعیفم کرده. گوشی هوشمندم را بر­می­دارم با دخترم حرف می­زنم از من می­پرسد: کی برمی­گردی ...؟؟؟!!!

بیمارستان هنوز شلوغ است. هر روز دسته­دسته جنازه تحویل سردخانه­ی بیمارستان می­شود. حالت تهوع دارم. مثل روزهای اول کلاس تشریح. می­روم توی دستشویی بیمارستان عُق می­زنم. همکارم اصرار می­کند که تست کرونا بدهم. ضعف دارم. جواب تست کرونایم منفی است. حدس می­زنم ضعیفیم از خستگی زیاد باشد. این­جا بیشتر شب­ها تا صبح بیداریم. اوضاع برایم عجیب شده. به بوی بیمارستان، بوی الکل، بوی آمپول، بوی دارو، بوی جنازه حساس شده­ام. همه­جا برایم بوی اتاق تشریح را می­دهد. فقط بوی جنازه می­شنوم، حتی توی محوطه و مرتب عُق می­زنم. از غذا خوردن افتاده­ام. گاهی اوقات ناخودآگاه سرفه­ام می­گیرد. دوباره به اصرار همکارانم تست کرونا می­دهم. این­بار یک اسکن کامل از ریه­هایم هم می­گیرم. همه چیز خوبست. همه خیال­شان راحت می­شود که کرونا نگرفته­ام. حالا یک ماه است که توی بیمارستان شبانه­روز بالای سر بیماران کرونایی مانده­ام. حال تهوعم هنوز خوب نشده. کنار پنجره ایستاده­ام تا کمی نفس بکشم. صدای سر و صدا می­آید. این چندمین بار است که توی این مدت این سر­وصداها را می­شنوم. مریض را می­خواهند بستری کنند. می­ترسد. دارد اصرار می­کند که مبتلا به کرونا نیست و اشتباهی صورت گرفته. پرستار بخش متقاعدش می­کند که همه­ی آزمایش­ها متعلق به خودِ اوست. من ناخودآگاه سرفه­ام می­گیرد. می­روم توی دستشویی عُق می­زنم و سرفه می­کنم. حال عجیبم را نمی­فهمم. حس می­کنم چیزی در دورنم ریشه دوانیده. چیزی که آزمایش­ها و پزشک­ها آن را نفهمیده­اند. ناخودآگاه دلم برای دخترم تنگ می­شود. دلم برای مامان گفتنش پر می­کشد. بغض می­کنم. اشک­هایم بی­محابا روی صورتم را می­پوشانند. سرفه­ام بیشتر می­شود. عُق می­زنم و قطرات خون روی فضای سپید روشویی پرتاب می­شوند ...

خورشید دمِ عصر خسته و بی­حوصله نگاهش را روی میز جلوی رویم پهن کرده. اتاق کناری از ضجه­های مادر ساراگل پر شده. من نگاه حیرت زده­ام روی­ اسکن، آزمایش خون، پرونده­ی پزشکی و گواهی فوت ساراگل خیره مانده. خدای من چطور نفهمیدند؟ چطور خودش نفهمید؟ باورم نمی­شود. به خودم جرات می­دهم و انگشتانم را می­کشم روی عکس سونوگرافیِ ساراگل. بچه­اش دختر بوده ... دوباره علت فوت را می­خوانم. "سرطانِ خون".