شعرِ تب/اه
نویسنده: سیاوش سیاهی ورودی 97 جامعه شناسی
حالم خوب نیست. دارم واژه بالا میآورم. پیشِ چشمهایم اعدام میکنند خودم را. و من با پوزخندی ناعادلانه، میمیرم و مرگِ خویش را به نظاره مینشینم. هوایِ پاییز کرختم کرده است. اشک که یخ نمیزند؛ آن هم رویِ گونههایِ شاعر جماعت که تا تقی به توقی میخورد، حالش بد میشود و شعرش میآید. نمیدانی... نمیدانی چه حالی دارم.
راه که میروم، موسیقیِ وزوزِ چند زنبورِ مزاحم، گوشم را پر از عسل میکند. پر از صدای بیصدایی. و سُر خوردنِ یواشِ قیر مانندم در یک توهمِ تازهتر.
دور از من اشک میریزی. دور از من، مرا به شعر' نعره میکِشی. دور از من... دور از من نیستی؛ دور از خودت نشستهای و سیگاری که هرگز پُک نزدهای را به یاد میآوری و ذهنت پُر از دود و سرفههایِ نابههنگامِ من میشود. و تو شک میکنی که آیا حالم خوب است؟ یا فقط جوابِ آزمایشهایم به تو میگوید که من دیگر سرطانِ خون ندارم.
موسیقی قطع میشود. صدایِ مردی میآید که مدام داد میزند: نمکی... نمکی... نمکی و من نمیمَکم هوایِ پیرامونم را و من نمیمَکم احساسِ شاد بودن را و من نمیمَکم شعر را. صدای مردِ نمکی قطع میشود. صدایِ زنِ درونم به نجوا در گوشِ مردِ درونم کنایه میزندکه یادت هست گوشوارههای طرحِ بوف را برایم نخریدی و مردِ درونم دهانش را باز میکند و کلمههای ناگفتهاش را به دندان میگیرد. حرفی نمیزند. و باز زنِ درونم میگوید که یادت هست چقدر هم را بغل میکردیم در تصور؟ مردِ درونم دهانش باز نمیشود. اخمش میگیرد. زنِ درونم دوباره موسیقی را پخش میکند. مردِ درونم گوشش بدهکارِ حرفهایی میشود که در مورد آغوشهایِ هرگز نکرده، شنیده است.
دشوار است به یاد آوردنِ روزهایی که بوی بهارنارنج میداد. دشوار است فراموشیِ اولین روزهایِ بارانیِ تنهایی. دشوار است به یاد آوردن این که خودت را بیشتر دوست داری؛ یا او را که دوستت نداشته، ندارد و نخواهد داشت. دشوار است فراموشیِ این مساله که او مدام دنبالِ دیدنِ چشمهای خیس و لبخندِ تلخت بوده است. دشواریهایی در زندگی وجود دارد که ما را به هم میریزد. وادارمان میکند کسی نشویم که هستیم. دشوار است تحملِ این همه دشواریِ تکراری و سخت. حالِ آدم از هر چه صبر به هم میخورد. آدم دلش میگیرد. آدم دلش میخواهد برود رویِ ریلها بخوابد و فریاد سر دهد که حالم خوب نیست. لطفا قطاری بیاید و از رویِ من رد شود و تنهاییام را بُکُشد.
زندگی است دیگر. بارها اتفاق میافتد که فکر میکنی یک نفر دارد اسمت را صدا میکند. یا یکی پشت سرت ایستاده و رفتنت را تماشا میکند. یا یکی هست که هست. که خواهد بود. زندگی هیچ چیز به هیچکس یاد نمیدهد. و ما انگار باید خودمان همهی رنجِ ممکن را تجربه کنیم و دهانمان تلخ از طعمِ بیکسیها شود. نمیدانم چه چیزی میتواند وادارم کند که ننویسم و خفه خون بگیرم. نمیدانم زندگی از جانم چه میخواهد؛ یا من از جانِ زندگی «چه» میخواهم. فقط میدانم باید ادامه دهم، باید بنویسم و زنده بمانم تا هزار سالِ دیگر یکی بیاید و مرا بفهمد، حرفهایم را بغل کند و بزند زیر گریه که این آدم چه میخواسته بگوید، این آدم چقدر شعر باریده در آبانهای ِ مست و شوخ و توفانی.
رنگهای آسایشگاهِ روانی را بیشتر دوست دارم، آنجا آدمها میتوانند هر رنگی را با رنگِ دلخواهشان صدا بزنند. مثلا به قرمز بگویند سبزِ نقرهای یا مثلا به سپید بگویند سُرخ و سیاه را خونی صدا کنند. این چیزهاست که آدمها را در آسایشگاه روانی ماندگار میکند. کمی اقامت میتواند به آدمها حالی کند که اینجا امنیت بیشتری دارند، امنیتِ لبخندشان و حتی بُغضشان محفوظ است و کسی در پیِ فضولی نیست که: هی دیووونه، باز چته؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبیه آب
مطلبی دیگر از این انتشارات
راه را که بست مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
مَثَلِ جام و پارسایان