فراسوی خیال

نویسنده: مهدی مهدیه ۹۸ برق

در بررسی شعری از مولانا

تعریف شعر را که مرور می‎کنم این‌چنین است: «کلام مخیل موزون[1]». شعر زیر برایم سؤال‌برانگیز است.

سر دست بر آن قرار بودن

با فصل خزان بهار بودن

با یار رمیده یار بودن

یا معتمدی و یا شفایی

بله درست است. ما وقتی ابیات بالا را می‌خوانیم ناچاریم به تخیل که چگونه در خزان بهار باشیم. فکر می‌کنیم و خودمان را در آن موقعیت می‌گذاریم. یا اینکه چیزی را در آن حال می‌بینم. مثلاً درختی که در پاییز شکوفه داده و سرخوشی دائمی او عنصری است که به شعر زندگی می‌دهد و به عشق و دل‌سوختگی معنی می‌بخشد. اما آیا این گزاره برای همه درست است؟ آیا شاعری که خود این شعر را گفته این شعر را تخیل می‌کند؟ یا اینکه برای او این شعر متن از زندگی است؟

چون از رخ او نظر ربودی

هر لحظه که با خودی جهودی

بی آتش عشق دانک دودی

یا معتمدی و یا شفایی

شاعر خود را موظف به نگاه‌کردن به دلدار می‌بیند. این خود عجیب‌تر است. برای او نگاه نکردن گناه است. برای ما این یک خیال شیرین است. اما نگاه ما با نگاه او در یک سو است؟ یا اینکه شاعر فقط سعی دارد فقط و فقط دقیقه‌ای توجه ما را به غایت عشق و لذت عاشق شدنی که تجربه کرده نزدیک کند؟

زان روی که جان و جان‌فزایی

از یک نظری تو دلربایی

حق است ترا که بی‌وفایی

یا معتمدی و یا شفایی

آیا پذیرش این بی‌وفایی وادادگی شاعر است نسبت به معشوق؟ آیا شاعر ضعیف‌النفس است و بی‌عقل است که حتی از بی‌محلی معشوق برنمی‌تابد و آن را منطقی می‌داند؟ یا اینکه دارد جبران می‌کند؟ جبران آن مهری که در دلش انداخت و در ازای تمام علاقه‌ای که نسبت به او پیدا کرد؟ آیا این بخشش یک برگ برنده برای آینده است یا تلاشی برای رسیدن آن هم امروز؟ یا اصلاً این یک آزمایش است تا دلدار ببیند دل‌سپرده چند مرده حلاج است؟\

زان رو که ز هر خسیم خسته

اسرار تو ای مه خجسته

گوییم ولیک بسته بسته

یا معتمدی و یا شفایی

شاید ابیات بالا خیلی امروزی باشد. حرف مولانا بسیار جای تأمل دارد. عده‌ای اشعار را در معنای ظاهری آن می‌گیرند. شاید روی سخن مولانا با آن‌هاست. شاید می‌گوید اسرار عاشقی‌ام را با صد لفافه هم نمی‌توانم بگویم. چون ظرفیت و فضای آن نیست. آری مولانا انسانی است که یک جهان برای او جای کوچکی است و عشق او بی‌انتهاست همچنان که الفاظ او بی‌همتاست.

ای دل تو به عشق چند جوشی؟!

تا کی تو ز عاشقی خروشی؟!

در عشق خوش است هم خموشی

یا معتمدی و یا شفایی

در عشق هم می‌شود مثل یک شاگرد آموخت. برای این کار باید از تظاهر بری جست. باید خاص شد. باید خالص شد. باید صبر پیشه کرد. مولانا خود شاگرد مکتب عشق است اما شاگردی خالص. شعر مولانا عشق است. شخصیت است عشق است. مولانا آن عاشقی است که شعرش را تجربه کرده. پس می‌توان دست به دستش سپرد و بالا رفت.

ای باغ بمانده از بهاری

گل رفت و بمانده سبزه‌زاری

می‌کن تو به صبر، دار داری

یا معتمدی و یا شفایی

[1] معیار الاشعار، خواجه نصیرالدین توسی، ص۷